۱۳۹۲ دی ۶, جمعه

گفت : هچهـــــ چه دنیای غریبیه . تلویزیونت که میسوزه هچهـــــ انگار هچهـــــ بار خنده داری از رو دوشت برمیداری میزاری رو قلبت قصه ی چه کنم چه کنم سر میکنی... هچهـــــ . به احتمال زیاد تی وی سوخته رو میبری گوشه ی یه مغازه ی خاک خورده که انقدر تلویزیون های سی آر تی قدیمی را انداختن انجا دلت میگیره برای این همه تنهایـــ این تی وی ها هچهـــــ 
گفتم : هچهـــــ هچهـــــ خب نرو و نبر . بزار تنگ دلت تو ایوان توش گل بکار روی شیشه اش هم هچهـــــ هچهـــــ بزار نازنین با رنگ ویترایش نقاشی کنه . خودت هم برو یه ال سی دی بخر هم شفاف تره هم وابسته اش نمیشی . هچهـــــ هچهـــــ 

+ شبا دردای آسمون خاک میشه انگار توی سینه ها . شروع که میکنی به هذیون گفتن یادت می افته ای داد بی داد مشق شب مونده کنار تخت تاریکی و خاک گرفته . مشق شب و دوست نداشتیم انگار ولی خبر نداشتیم خودش ریشه زندگی هامون بود .
خوش باشین رفقا و رفقاتای غریب 

۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

خب از قرار معلوم مشخص بود که میشد غروب آفتاب طلایی رنگ یا قرمز رنگ یا هرچی رو که دوست داشت نقاشی کنه اما به جاش کلمه ها از زیر دستش بی اختیار خارج میشدند و کنترل روی آنها کمتر میشد. انگار که داداها به روحش نفوذ کرده بودند و نمیشد کاری کرد . بابا... آفتاب...راک انتحاری...تصادف...خنده دار... شراب سرکه شده....
ادامه داشت...مثل کانالهای تلویزیونی که مشخصا تصادفی بیینده هایشان را انتخاب میکنند . اما به دنبال تدوام آمده بود . غروب برای همین خوب بود. آهسته و پیوسته محو میشد ...


+ اره ، دقیقا همینی هست که باید لمسش میکرد! به معنی و بیمفهومی و بی نظمی و حماقتی که در خون انسانهایی که حیات رو بش دادن جریان داره. جریان برق اما مرتب و مداوم شروع به تزریق شوکی کرد که تمام کلمات تصادفی و آدم های تصادفی رو از دور خارج کنه ... مداوم و پابرجا

۱۳۹۲ آذر ۹, شنبه

نارسیم،دیررسیم،زخم زننده ایم،در گردشیم، چی ایم؟

هی خاطرم میاد گذشته های نکبتی . میگم برگرد سر جات من تغذیه ی خوبی نیستم . تموم میشم یه روزی بالاخره ... میگه نه نمیشه . میگم فراموش نمیکنم باشه. تو برگرد فقط . میگه نه نمیشه برگردی باید بمونی همینجا  و بفهمی . من رو میکشه به عقب به همون جا که خودش حبس شده . میگم چطوریاس؟ یه نیگا تو ایینه میندازه به من و میگه ادما شاید نه هیچ وقت فراموش میکنن نه میبخشن . ادما میگذرند ... وقتی به زندگی هاشان برمی گردن ، روتین وار نقش میکشند به تن و جان خانه و کاشانه آنهارا میگذارند توی گنجه ی قدیمی خاکش میکنند ، فقط وقتی مشغول زندگی اند اینطوریاس... یادت باشه .
ولی وقتی دیگه زندگی کفِ اش از دستات خارج شه اون گنجه قدیمی جای زندگی کردن و روزمره بودن میفرستت زیر خاک تا توی نکبت قلت بزنی تا حلقه ی فیلم تموم شه .
اره دیگر.
همینه.
خالی نمیشه فقط پر میشه.

+ نمیدونم اصا متوجه اش شدی وقتی خوندی یا نه ! زندگی کردن یه چیزی سوای میوه ی رسیده یا همدمی حیوانه . زندگی که من میگم ادماش نارس اند . کالـــــ .... یا نه حتی میتونه اینطوری نباشه وقتی به زندگی کردن و پشت به این کال ها کردی و خسته ای هم قبوله ... فقط ادامه داذنه حاجی 
اره همینه

۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

بارون می بارید
شر شر
تا اومدیم دست ببریم زیر ابرای آسمون
دیدیم هوا رنگی شده
 شده نقره ای
دلمون گرف
دست بردیم تو خورشیدش
تو کوهش
تو رودخونش
لب ساحلش
تو روح آدماش
دست بردیم و رنگ زدیم
رنگ زدیم و عوض شدیم
عوض شدیم و خسته شدیم
خستگیمون و باد برد
چشامونو وا کردیم
دیدیم هوا صاف شده
ولی همه چی رنگش عوض شده بود...
رنگ مام عوض شد
شدیم دیوانه
راستی ...
رنگ دیوونه ها چه رنگیه؟!

۱۳۹۲ آذر ۳, یکشنبه

بودی نبودی؟!

نمیدونم صدا سگ بود یا صدا جغدا بودن
از خواب پریدم کلمو کردم تو خورده شیشه های ته ویترین دیشبی که شیکسته بودمش .
باس همین سرم مثه موز چرخش قوس داری پیدا کرده بود که میتونستی مثه بومرنگ بشکنی از گردنشو بزنی ترک آسمون و برسونی سرجاش .
آره صدا سگ بود .صدای باقلوا گفتنش میومد . صدا بنگ بنگ صدای جبرییل بود زیر تخت اسرافیل بود روی تخت.
چی بودیم حالا؟!
در زدیم تق تق
رسیدیم به کوچه بالایی دیدیم در کوچه رو بستن عکس خوشگله اتلیه ای فیسبوک با این تولمونو گذاشتن تنگش که چی؟! عاجیتون به رحمت ریق گفته ... خولاصه مام یه نفس راحت کشیدیم .
شاید اگه پروست عزراییل و یه زن چاق توصیف نکرده بود هیچ وقت ساراماگو اونو تو رمانش خوشگل سکسی عصیان کرده نمیاورد...
حالا هرچی؟!
تو که نیومدی آخرش
نیومدی برینم بغلت که
میومدی و اون سیگار برگات و پوستین شهیر نارگیل درسته و مغز از جا در اومده اون جغد و ما میبودیم وسط ماجرا
نبودی که
نیومدی که

۱۳۹۲ آبان ۲۵, شنبه

این روزها بیشتر به این فکر میکنم که منی که به زمان نگاه نمیکنم ساعتم را در جیب کوچک کیفم گذاشته ام ، باطری دیواری اش را برداشته ام زمان چگونه میگذرد ؟! چرا باز رد میشود و مرا در میان افکار و ارقام و جراحات گذشته و آینده ام تنها میگذارد و فقط میرود. این روزها که به افکارم فکر نمیکنم ، نمینویسم و فقط میخوانم به ارقام و اعداد نجومی و محاسبات که محل نمیگذارم کجا میروند و قایم میشوند و مرا میگذارند به امان باد سنگین و دود سیاه و سفیدی که از من بر میخیزد ... چه میشود آن همه شور و اشتیاق یاد داشتن و گرفتن و دادن ... ها؟! تو را چه میشود ... صدایی که مرا خطاب قرار میدهی اما در میان راه انقدر که سکوت فرا گرفته همه جارا خاموش میشود کجا میرود ؟!‌دنیاهای تازه ای نیست حتی قدیمی هم نیست که پناه جوی اینان باشند ... اصلا بگذار این دنیای من باشد با تمام کش و قوس های تزیینی اش . حتی اگر من هم نباشم.


ما سرنوشت های مرده ایم حتما. داستان های نانوشته از زندگی هایی هستیم که نباید تجربه میکردیم . نباید دست و دلمان را باز میگذاشتیم . نباید جمع میشدیم و قاطی میشدیم . شاید ما شخصیت های خیالی دنیای موازی زمینی دیگریم .شاید اگر یک نوشته ای را میخوانیم برای این است که به آن  "انتخاب" ِ ناگزیر چیره شویم و گریزان از عواقب کارهایی که در پی دارد هم چنان قدم ها را میشماریم، حساب و کتابشان را جدا میکنیم از هم و راه های رفته و نرفته را از میان شلوغی این بازار مشوش انتخاب میکنیم. در این حالت خیلی از ادمها خود را خوش شانس می بینند که  همه ی معادله های زندگیشان را ثابت کرده اند و یک نتیجه را میگیرند . شاید همین ها هستند که معنای سرشتی سرنوشت را از بین برده اند و خود را به خوشبختی چسبانده اند . برای من که نه به این سخنان سرشت و تقدیر قانع شدم و نه آن راه های نهفته در وجود را کشف کردم وادامه دادم شاید این معنای مضحکی را با خود به یدک میکشد که بگویم من شورش میبرم بر زندگی خود زیرا که این روزها منی که مثل سیر و سرکه آرام ندارد با خود به کلنجار میرود که اگر ان راه های نرفته را زندگی کرده بودیم حتما باز هم به این مدل سرزنش در جایی از عمر می رسیدم بی شک. میدانم احتمالا مرا چه باد سخن میدهی با این حال هنوز نیاز دارم بگویم و بشنوم .
یا به قول مولانا
کیست در گوش که او می شنود آوازم؟ یا کدامست سخن می نهد اندر دهنم؟

۱۳۹۲ آبان ۱۹, یکشنبه

همین هفته بود که فهمیدم که خطرناک تر از دفترهای  خاطرات ، فیلم های قدیمی اند. فیلمهایی که به هر مناسبتی یا بی مناسبتی همه دم دست هستند دوربین هم دم دستت هست و تو آماده ی ضبط این لحظاتی . نه عکس ها ، نه صداهای ثبت شده و دفتر ها به اندازه ی این فیلم ها تاثیر گذار نیستند . داشتیم  مدام خنده ها رو حرکات و حرف های قدیمی و از روی صداقت ، خوشی و تنهایی، از طبیعت با هم بودن تولد ها عیدها چارشنبه سوریها و .... میگذشتیم که درد های کهنه ی من دوباره سرباز زدند . دوباره و دوباره . نازنین رو میبینم که چطور بزرگ شده و اصلا نفهمیدم که انقدر تغییر کرده تا زمانی که خودش به من گفت : خاله دیگه من که تغییر نمیکنم من ، عوض شدم حالا . اون کوچولویی که قسمت بزرگ زندگی من است دیگر تغییر کرده و من دلگیر شدم از خودم که با همه ی حساسیت هایم به این که دنیای این کوچولو رنگی رنگی های نداشته های من باشد چطور خبط و خطا کردم ؟ چطور ؟ چطور ...

۱۳۹۲ آبان ۱۸, شنبه

مسخره کارش صخره بازی بود یا سخره بازی؟ چرا باید حتما یکی این وسط قربونی جماعت و حماقت بشه ؟ پریروزا گزیدن کارش نیشگون گرفتن بود ، اونقدر گزید گزید که از حال رفت و وقتی بلند شد دید شده عین غول چراغ جادو ولی کو چراغش کو جادوش؟! از کجا معلوم بود که نمیشد ... میشد نمیشد ؟!

+ حسین قلی چشاش سیاه لپاش گلی ... داستان ادامه داره حسین قلی میره تا لب چاه و قرض بگیره ، از لب دریا یه تیکه بگیره خنده کنه از لب پشت بوم هم همینطور... ای آقا پس خنده ی ما کو ؟ حسین قلی ما که لب داریم پس خندمون کو ؟ میگی خنده ی دل تاج سره خنده لب پشک خره ... ولی آخرش چی ؟ آخرش چی حسین قلی ؟ 

۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه


ـ شاخ نزن 
شاخ نمیزنم که 
ـ سرک که میکشی
اره میکشم
ـ حداقل کم بکش 
اخه خوبه سر به سرک گذاشتن کار بقیه
ـ چیش خوبه؟
خبردار میشم ازشون اینطوری
ـ تو که کارتو میکنی . یعنی اخلاقت همینه . چرا دست بردار نمیشی؟ خسته نمیشی؟
خسته شدن نداره که سرو تهش همش شاخه . گاهی هم تیزش میکنم برنده باشه .
ـ پس مواظب باش شاخت نشکنه !

۱۳۹۲ آبان ۹, پنجشنبه

واقعا کی دلش یه دیوونه میخواد؟
زری و پری و فری و رزی با یه مشت دیوونه ی دیگه مثه  فری و مسی و بلاه و بلاه توی دشت ِ تخمای ژاپنی میچرن دعای سلامتی میکنن واسه من و ممول
سرم درد میکرد تو همین محشر کبری که رستم و کابوس شاه هم توش مثه مخ ریده شده هامون گیر نکرده بودند داشت وا میرفت ، که زدیم به سیم آخر و نت می از اونجا قهر کرد و ما موندیم بدون می را ! یعنی گیر کردیم توی نامیرا
حالا کی دلش یه دیوونه میخواد ، دست بزنه تو مغز روانیش و پاییزو زمستونش رو مثه بهار و تابستونش با جنس شکستنی اش ، بزنه بشگون بگیره و رگ و ریشه های ما که خشکید بیاد چایی گرمی دم کنه بزاره سر دیگ ننه بزرگ که داشت تکه های کوچیک کوچیک هزارو یک پازلی که چیدیم و خودمون قطعه هامون گم شدو نفهمیدیم چی شدیمو بپزه به جا تصویر اتاق خواب یه کافه روی شبهای بیستاره ای که تنها رو تخت خواب و پشت به پل درست کرده رو بپزه بده و بگه بیا اینم از خاطره های جدید . زندگی جدید مثه نبات نه شیرین ، بلکه زیادی شیرین
بعد هم تو و من از سر بیچارگی سر به زیر و ساکت قاطی کردیم و بگیم همینه زندگی : ابسورد ابسورد .
حالا کی دلش یه دیونه میخواد ؟


۱۳۹۲ آبان ۶, دوشنبه

مغز تخمه ها نماد تهاجمی انقلابی از سلسله حرکات استرس زدای ما هستند . آنها استرسهای مارا را به وادی مرگ کشاندند تا قویتر و بیشتر حمله کنند و سلاح مخفی ما در کنار تخمه شکستن ها و رو در رو حساب شدن با صورت های خشن همدیگر نابود شد .
مغز تخمه ها را دست کم نگیرید. 

۱۳۹۲ آبان ۱, چهارشنبه

شانه را گم کردم از بس که نفهمیدم موهای زمانه کجا غلت می خورند ؟



زیر باران صدای آکاردئون پیرمرد کل کوچه را پر کرده بود . یه شب مهتاب ماه میاد تو خواب منو می بره پشت اون دره ....
اری . من را می برد پشت ان دره ، پشت ذره ذره سبزی های دره . من را می برد به خواب از بیخوابی های شبانه و بدخوابی های شبانه ی بعدی.
پنجره را بست .طنین صدا کمتر میشد و الهه داشت به این فکر میکرد که باید دنیایی باشد که همین الان من جای دیگری باشم . با زندگی دیگری و داستان دیگری . در خواب ها دنیای دیگر من چقدر تاریک بود که نمیتوانم به خاطر آورم چطوری بودیم ؟ من و این زندگی را میگفت البته . لیوان شرابش را سر کشید و خندید که بابا بیخیال سرور این حرفا تکراری شده ، دیگر از من و تو گذشته این خیالات که بخواهیم داستان خود را از نو شروع کنیم . زیر همین چاردیواری خودمان برای دنیای به این بزرگی زیادی آمده ایم که اینطور بی سرزمین تر از باد و خورشید نفس می کشیم . الهه تنها دختر پدر و مادری بود که در تصادف از دستشان داده بود و همکار من در موسسه تحقیقاتی سرطان خون و بعد ها همخانه ی من شد . همیشه ساکت بود حتی با زندگی هم صحبت چندانی نمیکرد اما نه برای اینکه حرفی نداشته باشد ، سکوت رسم زندگی اش بود .
الهه دوستی داشت به اسم مستعار خرس . خرس ( اسمی بود که ما رویش گذاشتیم ) با تمام تلاشی که کرده بود به موقعیت فعلی زندگیش رسیده بود و فکر میکرد که همه چیز روبه راه است . با همه زیرکی اش از خانواده جدا شده بود و خانه ی جدیدش را مخفیانه خریده بود و هر از گاهی به منزل پدری اش سر میزد تا مورد ظن خانواده نباشد . آرام و آهسته همه چیز را به سوی آینده اش سوق میداد . 
و من . من هم دختر آخر خانواده ای که با همه اصول استقلال زندگی ام مخالف بودند و فرزند نا خلف خود را طرد کرده تا به حال خود زندگی را ادامه دهد یا شاید خودم بودم که آنها را ترک کرده بودم ؟ این مرزی بود که هیچ زمانی نتوانستم تشخیص دهم . به هر حال با توجه به اتفاقاتی که ان زمان دانشجویی افتاد برگشتن و گفت و گو با خانواده ام خیلی مشکل شد . 
بعد از اینکه  کاملا صدای آکاردیون و شب  مهتاب خاموش شد دیدم که الهه کنارم خوابیده و من هم کنار او دراز کشیدم . 
دست بردار زندگی اینجا نیست !
از خواب بیدار شدم یا شاید کابوس بود . * دست بردار زندگی اینجا نیست؟!‌ * یعنی چی ؟ چرا مدام در خوابم این جمله را می شنوم در حالی که زندگی به روال عادی  برگشته بود . .حتی زندگی آرام تر  شده بود ، پس چه بود ؟! صداها مدام در گوشم بودند : دست بردار دست بردار . آخر از چه ؟ از که ؟ خیالات واهی را چرا بیخود به دلم راه دهم، هیچ چیزی نیست . از گذشته مانده پس گلویم و گاه گاهی به خواب های شبانه نهیب میزند . همین . 

۱۳۹۲ مهر ۳۰, سه‌شنبه

خامشی جستم که حاسد مرده پندارد مرا
- بهار


۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

ش.

ش. اعتقادی به سرنوشت نداشت ولی گاهی بی اعتباری زندگی اش ناچارش میکرد تقدیر را در زندگی برزخی اش مهم جلوه کند
س. از ش. خبر داشت ، حداقل از اوضاع روانی اش تا حدی خبر داشت . میدانست که چطور پلهای پشت سرش خراب است ، پله ها شکسته و مستاصل از گریزهاو انتخاب های زندگی اش .
ش. میدانست که س. فکر میکند همدلی اش و راهنمایی اش برای ش. بیهوده است ولی هر حرف س. برایش یک قدم به جلو بود ، یک مکعب دیوانه گون برای اقدام به مبارزه .
ش. میگفت که : سرنوشت بدترین بازی اش را با زمان ما و سن زندگی هایمان بازی میکند س. ، من از تو کوچکترم و درمانده این سمت جغرافیایی  در بدترین سن زندگی ای که خنده دارترین دچارها را دچارم در تنهایی خویش تو را شناخته ام گرچه تار اما شناخته ام .
ش. اعتقادی به امید نداشت ولی میشد بدون باور به امید هم زنده باقی ماند . س. اعتقادی به اعتقادهای بی اعتقادی ش. نداشت میدانست که گذراست و ش. تغییر میکند . میدانست که ش. تغییر میکند اما زمان تغییر انقدر بی پرواست انقدر بیموقع است که متعجب میشوی چطور پیش رفته است تا این حد که سخنهای تازه کهنه مینمایند .
ش. اعتقادی به خدا نداشت . از س. میپرسید ساکت و آرام بدون پرسش . ش. از زندگی می پرسید از معنای زندگی  میپرسید ولی میدید که هیچ جوابی برایش نیست . ش. ادم شعار شده بود حرف های خوب ،کلمات بزرگ و پربار ، مغلطه ها، و ... ولی میدانست که نمیتواند دوام بیاورد .
ش. کم کم محو شد . آهسته خواب رفت و آرام آرام جدا شد از زندگی های دیگران . از زندگی س. آ. ب. ر. ط. .... جدا شد تا دیگر باری بر دوش هیچ کس نباشد .
ش. رفت ولی آیا اسوده است ؟

۱۳۹۲ مهر ۲۳, سه‌شنبه

داشتیم سراغ درد ها و خسته گی هارا این روز تعطیلی که به عید قربان نام خورده از هم میگرفتیم که یاد داستان کوری افتادم . فکر کردم اگر روزی هم به جای نابینایی روزی همه ی مردم سرزمین دچار فراموشی شوند که چه بوده ایم چه کاره بودیم دوستمان که بود  چه میشوند ؟  فراموشی بیماری خوبی است واقعا . و اگر .... اگر بشود ، انسانها به سلول انسانیت خود باز میگردند شاید .
شاید ؟!
البته این تعبیر من برای دنیای آبی و رویایی ای است که آدم بد ها نیستند انگار

۱۳۹۲ مهر ۲۲, دوشنبه

 شنیدن به موزیک قسمت اعظمی از زندگی های آدم ها را پر میکند . سکوت میان موزیک هایی که به گوش میسپاری ولی ارزش بالاتری دارد . سکوت موسیقی خالص زندگی آدم ها ست وقتی از کار افتاده اند .

۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

اگه مثل این حیوان بامزه ی تنبل باشی یا مثل یه پنگوین امپراطور یا فیل یا گورخر یا زرافه یا موریانه یا عنکبوت یا خوک یا هر حیوان زمینی ِ دیگر پررنگ تر از الان نقش زنده بودن داری؟

۱۳۹۲ مهر ۵, جمعه

ره میخانه و مسجد کدام است که هر دو بر من مسکین حرام است

دستهایم خالی بود.
ایینه رو پاک کردم انقدر کثیف شده بود که وقتی داشتم خودم رو نگاه میکردم خودم رو نشناختم که دارم  با یک قیافه ی باخته ی تمام عیار تو چشم یکی دیگر نگاه میکردم و نمیدانستم کیست انگار .نگاه توی آیینه پر از خشم بود ،پر از مرزهای نامرئی نشکسته بین من و او .خواب دیشبم این بود که  امروز که شروع میشود میدانم غبار آیینه ها و شیشه های زدوده را میگیرم در حالی که دارم با موزیکی که پخش میشه خودم رو گول میزنم.و بعد با دستان خالی نگاه میکنم به خودم . بعد فکر میکنم که اگر آیینه بودم حتما برای دیدن آدمها انعکاس روشن تری میشدم،  بدون هیچ خراش و دورویی چشم در چشمشان خیره میشدم و میگفتم سراسر مضحکه ایم ما ،و توضیح میدادم که چرا این همه زجر برایمان از نان شب واجب تر شده است ولی دلداری اش نمیدادم - که هیچ وقت دلداری دلی را دارا نمیکند -  ولی دستش را میگرفتم و میرفتیم به انعکاس داخل اتاق آیینه . میچرخیم و میچرخیم و میبینم در آیینه غباری نیست همه چیز تمیز است .تنهایی آیینه انقدر زیباست که شک میکنم اینجا اتاق من است ؟!نیم نگاهی  از درون آیینه به  بیرون اتاق می اندازم و آن را تار میبینم . خاک گرفته است آنجا . آنقدر که روح های گرفته ی ما گم میشود میان غبارش . میخندم و خوب  میفهمم که من هم از بیرون همینطور تیره و تارم، غبار گرفته مثل یک روح خسته که به قول داستانهای مختلف دنبال راهی برای رسیدن به دنیای ابدی است .
چشمها را میبندم ومیخواهم من هم به دنیای ابدی برم ولی وقتی که  باز میکنم ، خودم را روی تختم میبینم که آیینه ی شکسته ان گوشه است و دستان خونی من همه جا را گرفته .نفسم کم می آید حس میکنم  انگار که خودم را کشتم . خود ِ آیینه  را کشتم .
من قاتل خودم و مقتول خودم با دستان خالی هستم .خودم را تکه تکه کردم و حالا هم به عنوان تنبیه ، مجازاتم نمیکنند . برای کسی که با وجود بیگناهی همیشه مجازات میشد وجود این گناه بدون دادرسی بیتابش میکند .
 منی که قاتل خود هستم را آزار میدهد.
شهر دست نیافتنی 
  
شهر دادهای من
خسته ام از بیدادها

۱۳۹۲ مهر ۳, چهارشنبه

داشت کاتانای خواب سیاه رو میچرخوند که یکهو خورد به گلدون آقای صورتی وبا گلدون شکسته پخش زمین شد. اینترعکشنی که از یکی از موجودات داخل گلدون دیده شده صدای جیغی بود که به گوش رسید .... چون آنها هم زیر سقف شیروانی گلدان صورتی آقای آبی خواب بودند و فکر میکردند زلزله شده باشه تا اینکه با بیخانمان شدن خویش فریاد و زاری سر دادند تا آقای آبی با نگاه خشمگینی گفت صورتی برو گمشو بیرون و این کاتانا را هم با خود ببر مرتیکه الدنگ . آن موجودات کوچک بامزه که بیشتر شبیه دلقک ماهی های آدم نما بودند گریه میکردند هم چنان و چنان صدایی راه انداخته بودند که نمیتوانید حتی تصور کنید . صورتی از اتاق بیرون رفت که متوجه شد یکی از آن کوچولوها روی شونه اش در حال شیرجه رفتن به یقه اش تلاش مضاعفی انجام میده و با نگاه خیره ای زل زد تو چشمای صورتی و گفت تو یک پلنگی و همین الان با این کاتانا اتاق مسخره ی آبی رو از وسط نصف میکنی . صورتی خنده ای کردو مثل پشه پرتش کرد پایین و رفت سمت ماشینش تا برگشت دید که به تار عنکبوتی چسبیده و احساس میکنه دم درازی در آورده با اون زد عنکبوت بنفشش رو شل و پل کرد . برگشت سمت کوچولو و به جای خانه ی صورتی فرق سر اونو دو نیم کرد وبست نشست و  سیگاری کشید .

پ.ن: میدانم میدانم فوق العاده مزخرف بود . بعد از مدتی پاکش خواهم کرد . نوشتم تا در ذهنم داشته باشم چیزهایی رو و از ذهنم دور کنم چیزهای دیگری رو .
اینجا نشستیم
بالای بام خانه ی هزارسنگ و تیشه
زیر دل های هزار ساله
کنار بام های هزاران نقش و نگار دیگر جستجو کردیم کلید خانه ی مان را .
تا ماه ها و سالها طول کشید
ما کجاییم؟
اینجا
در شب های با هزارویک داستان و نگاه
کلید مان اما
آنجاست
زیر درخت کاج آن شهر
بدون ما

پ.ن: ما که به هیچ جایی تعلق نداشتیم و به این دنیای مجازی هم همینطور . چطوری به خودمان متعلق شدیم این چنین ساده ؟

۱۳۹۲ مهر ۲, سه‌شنبه

خمیردندان سرجاش بود اما مسواک نبود . آقای آبی همه جارو گشت. خانم دستمال،آقای سطل، خانم چنگال و آقای قاشق، اقای چاقو، اقای ماهی تابه، خانم حوله و ...  همه جارا گشتند اما نبود . مسواک رفته بود یه جای دور ِ دور .  آقای خمیردندان نشست گریه کرد و اقای ابی ناراحت بود . حالا دهان اقای آبی نگران میکروبها بود و آقای خمیر دندان بیچاره ...  ولی کاری نمیشد کرد . مسواک غیبش زده بود . بله ! مسواک انجا را ترک کرده بود . شما میدانید چرا؟ به خاطر زنبیل . بله به خاطر مسواک بعدی ای که زنبیل گذاشته بود جای او.
پ.ن: اعلام آمادگی خود را سر جدم، سر کچل خودم حتی ،میدارم برای مناظره ی تمدن ها !

۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه

آقای با کلاه به خانم شالگردن گفت چه گردن باریک و خوشگلی دارید. شال گردنتون هم خیلی برازنده است خانم عزیز. خانم شالگردن آقای باکلاه را که دید رو کرد به ایشون و گفت : ممنون ولی شما چرا این موقع از شب هنوز کلاهتون سرتونه ؟ بهتر نیست که شما هم تو این سرما به جای کلاه روسی تون یه شال بندازید دور گردنتون ؟ و بیهوا کلاه آقای باکلاه را از سرش برداشت و با صحنه ی عجیبی روبرو شد . دوتا شاخ کوچولو روی یک کله ی طاس خوشگل بانمک کوچولو ظاهر شد و غش کرد . ای دل غافل دیدید چی شد؟! آقای باکلاه یک آدم فضایی بود از سیاره بهکیر ها بود و برای مطالعه ی نحوه ی حشریت مردان کره ی زمین آمده بود  و میخواست از شالگردن خانم عزیز به عنوان گره ی آخرین طناب برای قلاب گرفتن از سفینه اش که بالای درخت چنار سر خیابان گیر کرده بود استفاده کنه . شالگردن خانم را که میخواست برداره یک هو یه رشته سیم رنگی رنگی از زیرش پرت شدن بیرون . باز دل غافل. ! نگو خانم شالگردن هم یک آدم فضایی از سیاره داکون ها بوده که برای مطالعه ی سوراخ خانم های زمینی به زمین امده بود . اینطوری شد که آقا و خانم داستان ما خیلی شیک و ساده از داستان های سکسی سیاره ی ما برای خودشون فیلمی خریدند و نشستن به تماشا تا …..

پ.ن: فکر کردید چی ؟ من ادامه ی داستان رو نمیدونم چون دیگه سیگارم با مواد اضافه اش با نوشتن *تا* به پایان رسید و نفهمیدم چی شد ؟! ادم بی توهم نمونه هیچ وقت . خیلی بده . نه؟!

خواننده ی نوشته ی خود باش .

به نوید عزیز
خواستم خصوصی بنویسم دیدم نمیشود . انگار باید به خودم هم بگم که وقتی موضوع دردناک تر از حد طاقت ما میشد هیچ کاری نمیشود کرد برای همین وقتی مینویسیمش برمیگردم باز میخوانم و میخوانم ببینم قضیه واقعا چی بود ؟ گاهی برمیگردم پست های قدیمی را میخوانم و به خودم میگم که ای بابا این چیه ؟ من نوشتمش؟ چرا؟ کی و چطور؟گریه کردم ؟ درد داشت؟ بد بود؟ خوب بود؟ مثل همین امروز دوباره و دوباره و دوباره . میبینم نه . هیچ طوری نیست .فقط نوشته ها دوباره من رو آشنا میکنند با هزاران هزار خط فکری دیگرانی که مثل من اینجارا میخوانند . خودم هم عصبانی و کفری میشم از دست نویسنده اش و حق میدم اینجا سکوت اختیار کند و سیگار بکشند و به من هم بهانه ی کشیدن بدهند دی: و باز بخونم و آخرش ببندم و برم . من هم همین کارو میکنم چون من هم هیچ کاری نمیتوانم بکنم . جز تشکر و تشکر .
تشکر از شما عزیزانی که هیچ کدوم همدیگر را نمیشناسید ولی من شما را میشناسم . ممنون .
راستی بگم اسماتونو؟ بگم ؟ بگم؟ 

۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

بستنی امانش را بریده بود آنقدر خورده بود که به لرزه افتاده بود . بستنی آدم را شاد میکند و میخواست آنقدر شاد شود که مستی های کابوسهای شبانه و روزانه اش را فراموش کند به ساعتی. بدنش سرد شده بود، واقعا یخ کرده بود. گفتم چای بریزم بخوری با نبات خوب است. با داد و هوار که میخواهی خوشی چند ساعته ام را از من بگیری؟ چه میتوانستم بگویم ؟ من که چیزی در چنته ی سیاه و تنگم نداشتم که بارش کنم که همه چیز خوب خواهد شد . گفت باز هم بستنی میخوام این دفعه زعفرانی بگیر ... نه نه اصلا برو کوچه ی دهباشی از بستنی سنتی های حاجی نوروز میخوام . میدانست که منم عاشق ثعلب و رنگ و بوی بستنی سنتی ام . به خیال اینکه منم سهیم شم در مستی شبانه اش درخواست این رو کرده بود . راهی شدم . تمام راه را اندیشیدم یا شاید با خودم بلندبلند حرف زدم که راهی نیست؟ میدانستم که نیست و نبودنش تعجبی نداشت ، چون قدیم ترها بیشتر برای این سوال میکردیم که معنی و مفعوم پاسخ و چاره را مسخره کنیم . میگفتم نگاه کن چطور از روی زمین بلند میشی؟چطور تک تک عضله های نابودشده ی بدنت تنها میگذارند تورو؟چطور کم کم راه رفتن و دویدن و در کنارش خندیدن و گشتن و گشتن و گشتن ،رویا میشود؟ یا شاید کابوس؟ کم کم دنیای دور و اطرافت خالی و خلوت میشه به حدی که غبار هم سری نمیزند . چطور به بهانه های مختلف دعوت این و آن رو رد میکنی؟ چه میتوانی بگویی ؟ببخشید من مزاحم نمیشوم؟ یاری ام نمیکند جسمم؟ . جُر کسی نباید شد خب. این چنین تنهاتر خسته تر و ساکت تر و نفرت انگیز تر ادامه پیدا میکند . چطور لحظه های عمرت تاوان سالها نفس کشیدن در آینده رو میدهد که یک ثانیه یک ساعت خواهد بود در این عزلت؟ راهی نیست واقعا رهایی پیدا کنی؟ کم کم دیدیم که ما هردو موافقیم و دو قطب یک قضیه ایم کسی آن سو نیست ، پس برای که داستان رهایی و نجات و چاره را مسخره میکردیم؟ بیهوده شدیم و کم کم عادی شدیم برای هم . در حدی که غیر قابل تحمل شدیم. بستنی را ریختم توی کاسه ی سفالی ای که خیلی دوست داشت و شروع کرد به خوردن . حریصانه میخورد. آنچنان که وحشت . بستنی آدمی را شاد میکند . میگفت و با هر قاشق قهقهه سر میداد . دیوانه شده بود؟ کاش میشد . دیوانه میشد و این جنون شاید راه رهایی او میشد . جنونی که خود بیماری دیگری بود . کاش میشد . چهره ی یخ کرده اش را نگاه کردم . داد زدم که چرا ؟ گریه سر داد که ما بیشتر از آن چیزی که هستیم میتوانستیم باشیم اما این ها گذشته است و دیگر بیهوده شده همه چیز. چشمانش انگار که مرده بود . دیدمش . آن ایده های برباد رفته را دیدمش و خودم را گم کردم . ایینه را برداشتم تا نگاه کنم ، اما فقط چهره ی یخ کرده اش جلوی چشمانم بود . 

۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

مرز زنده بودن رو رد کرده بود . رسیده بود به انتهای توهماتی که با موسیقی و داستان و مجازا مجازی بودن هم در دنیای خیال گم شد.
برای اثبات زجرهایش
برای اثبات باورش
*هیچ چیزی واقعا باارزش نیست*
ایمان هم همینطور
ولی او
فقط برای اثبات حرفش
در زمانی که
در آخر مرزی که هیچ کاری نبود انجام دهد
کسی نبود که حرفی را بزند و بشنود
موضوعی بی اهمیت جلوه کرد و 
برای اثبات دردهایش
ماشه را کشید .
پایان.

۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

Every where, thing, people, world, dream, life, live, you, me, candy, coffe, freinds, hollyshit, freindships... id gonna be OK

می خوابیدم تا خواب ببینم وگرنه چیزی بیشتر از تلف کردن اوقات روزانه و شبانه ام نبود داستان پردازی های سیاه و سفید ام. دکتر گفته بود روانپریشی دارد و افسرده است. افسرده ام و روانپریشی دارم و احتمالا خیال پردازی هم میکنم .خواب های واقعی میبینم. آنقدر حقیقت دارند که میدانم از نوک برج ایفل خودم را پرت کنم پایین و در رودخانه ی بروژ شنا کنم . بینایی ام از بین رفته و کورسوی نور آبی و قرمز خوب است، دلم تبدیل به یک دل ِسگ شده، صدایی را میشنیدم که گاهی میگفت بلند شو ولی من منتظرم . می آید میدانم . مانند گودو می اید . لولیتا را دوست ندارم زیادی شیرین است. حتما از پله های طبقه ی هفتم از پایین خواهم افتاد و شما خواهید خندید زیرا خواب ها واقعی اند . خواب ها حقیقت دارند انقدر که وقتی خودرا نیشگون میگیرد و بیدار میشوید دیگر در خواب شیرین نیستید . خواب های پایدار خوب هستند ، خیلی دلم برایشان تنگ شده است زیرا دیگر آنقدر پریشانی هم در نیمه ی دوم مغزم سرایت کرده که خاطرم نمیماند چه بودند . کاسه ی سرم درد میکند ؟ در دستانم میگیرم و فشارش میدهم . شاید دردی را فراموش کنم که نباید به خاطر می آوردم . من خواب نمی بینم دیگر. خواب های حقیقی را نمیبینم و همه چیز دروغ است . ما همه در رد پایی از دنیای خاکستری گیر کرده ایم . نه سیاهیم و سفیدیم . و خواب ها... دیگر نمی خندند. نه نه نه این عادلانه نیست اگر خواب ها دیگر گول نمیزنند مرا دیگر چه میخواهند از من ؟ همه چیز خوب خواهد شد! پرده ی آخر داستان همین بود .
تیر را خلاص کردم و خودم را در جریان خاکستری رنگی دیدم . همه چیز خوب خواهد شد ...

۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

سوختن های بی رمق

ایراد از ما نبود
ایراد از دنیایی بود که ذهنش عریان و قدرتش بی بدیل بود که میبلعد هنوز
گناه از ما نبود
ما تقاص مردگانی را میدهیم که زخم هایشان باز است و در رگهایشان  زهر باور کور کورانه شناور
ماهی ها به دنبال خوشبختی كور كورانه حركت ميكنند
به نهايت مزه ی شيرين هوا ميميرند
اگر از من بپرسند
ديدم كه در نهايت تمام فصلهای عجيبی كه در تلاش بودند به حالت تعليق در امدند

این دنیا
دنیای زندگی های ما نبود
زیرا کابوس ها به ما نزدیک ترند . 

۱۳۹۲ شهریور ۲۲, جمعه

سه نقطه

بیچاره تقصیری نداشت فقط دیوانه شده بود. دستش رو مچ میکرد و به سه نقطه ای که روی دیوار اتاقش بزرگ و بزرگتر میشدند اشاره میکرد و میگفت این نقطه ها سوراخ های تنگ و تاریکی هستند که مارو با خودشون به سقف آرزوهای گمشده مون میبرند و  جلوی آنها دارمان میزنند و بعد دستشو باز میکرد و میگفت که نقطه ها کف دستش هستند و میخواند روحش رو تسخیر کنند . انموقع جیغ ها و گریه ها شروع میشد و مرتب جمله  ی حلقه ی ماه زیر سایه ی نگاه تو متلاشی میشه را تکرار میکرد . خانواده ی مرفهی داشت که همه شان خارج از کشور بودند و فقط مستخدمی که پیشش کار میکرد تنها اشنایش بود . ما برای تحقیق پروژه ی دانشگاهی اونجا بودیم که برای اولین بار کیوان رو دیدم و انچنان از دیدنش محسور شده بودم انگار که بعد از اون ماهی یکبار به دیدنش میرفتم . نمیدانم من رو چه چیزی به اونجا به دیدن کیوان میکشوند . انگار احساس کنترل نشده ای داشتم که با دیدن کسی که به دیوارسفیدی خیره می شه و از ماجراهای ان سه نقطه ی لعنتی و سیاه طومار طومار حرفهای کشیده داری میزند که مثل سیلی ای به خاطراتم برخورد میکرد آرام میشدم .خاطراتی که  * هیچ * هستند و نوستالژیوار من رو خرد میکنند و از نو میسازند ،اما شکسته تر . اره، الان که به ان زمان فکر میکنم میبینم بیمار من بودم و برای تسکین عذاب هایی که میکشیدم دیوانه بازیهای او بهترین مسکن بود . کیوان واقعا جذاب بود و چشمانش بود که خیره خیره نگات میکرد و نمیدانم اگر ماجرای دیدار من و او در یک تیمارستان نبود چگونه پیش میرفت. هیچ وقت نفهمیدم چطوری به انجا رسیده و قبلا چه بلایی دچارش شده که اینچنین فیلسوفانه دیوانگی میکرد . مشخص بود که تمام کتاب هایی که میخوند و شخصیتهای آنها در تمام محیط آن سه نقطه زنده میشوند و دوباره ماجراهایی دیگر رو خلق میکنند . من کنارش مینشستم و دستش رو میگرفتم و خیره به سقف نگاه میکردیم و خیال میکردیم . ساعت های بی عقربه ی اتاقش من رو شوکه میکردند اولش ولی بعد متوجه شدم که نبود عقربه ها توی اتاقش مثل این میموند که زمان در نقطه ی ثابتی گیر کرده باشد . بعد از مدتی که به آنجا میرفتم و انگار به هم عادت کرده بودیم و دیگه میدونستم که چه چیزی توی فکرش میگذره انگار که من هم بیماری باشم که صامت و مصوت اش همینطور میان لایه های شهر  میچرخه و میچرخه تا به یک پایه ی ثابتی برخورد کند ، اما مدتی نگذشته بود که بهم گفتند که او را به اتاق ایزوله بردند چون قصد داشته با یک وسیله ی نمیدانم چی به یکی از پرستاران حمله کنه ولی خطر رفع شده و بعد از ان مدام شبها با کابوسهایی که میدیده و خطراتی که فراهم کرده بوده دستور داده شده که ایزولاسیونش کنند . باور نمیکردم چون دوست آرام و دوست داشتنی من اینطور نبود. برگشتم و نمیتونستم قبول کنم . مدتی در اتاقش موندم تا چشمم خورد به سه دانه ی ریز که گوشه ای روی میز افتاده بود . بیشتر شبیه به سنگ های کوچکی بودند که خیلی خوب صیقل داده شده باشند . این ها همان سه نقطه های کیوان بود پس . سه نقطه هایی که هیچ وقت از دستش جدا نمیکرد یا از جیبش خارج نمیکرد . نقطه ها را برداشتم و رفتم . دو هفته بعد با تیمارستان تماس گرفتم تا حالش رو جویا شم و یکی از پرستاران بود که گفت امروز برمیگردد به اتاق خودش. با خوشحالی راهی شدم تا ببینمش اما انگار یا من دیر رسیدم یا زمان منجمد شده ی اتاق کیوان بیهوا با سرعتی باور نکردنی شروع به گذشت کرده بود .داشتم تو حیاط تیمارستان به سمت ساختمان می آمدم که دیدم بالای پشت بام ساختمانه و داد میزنه که نقطه ها خون بها میخواهند باید قربانی تقدیمشون بشود . داد میزد زندگی های هیچ وقت زنده نشده ، زمان اشتباه و مکان اشتباه ما هستند. ما باید به سه نقطه قربانی بدیم که نانوشته های خیال ما واقعی بشوند . داد زدم کیواااان چی کار داری میکنی اون بالا . گلها از دستم پرت شدند بیهوا روی زمین و آنجا ، آن بالا یک نگاهی به من انداخت و با قهقه ای خودش رو پرت کرد. نتونستم نگاه کنم و فقط فریاد میزدم که چرا و مدام انگار توی مغزم تکرار میشد  و خاطرم مبهمه که چه اتفاقاتی بعد از اون افتاد . وقتی مامورین تیمارستان جسد بیجانش رو میبردند سه نقطه ی مشکی روی دستانش دیدم که حک کرده بود و قبل از ان ندیده بودمشان . ناگاه دست بردم به جیبم و سنگهارا لمس کردم و گریه های ریز ریزی از چشمانم جاری شد .
نمیدانم در اون مدت چه به کیوان گذشته بود و چرا اینکارو کرد . نمیدانم . اما هنوز هم که فکر میکنم به گذشته ی دیوانه واری که با اون زندگی کردم واقعی ترین زمان زنده بودنم بودند و تکه ای از زندگی های نانوشته ی من .

۱۳۹۲ شهریور ۲۰, چهارشنبه

نوستالژی های ذهنهای گیج و مشوش ما زمانی که به قول کانت برچسب بیماری گرفتند خاطراتی شدند که مارا در نقطه ی دنیای  ثابت افکار و اندیشه های پُر پَروپیمان دیگران حفظ کردند. غافل از اینکه ما آدمهای بیمار و رنجوری هستیم که  عوض میشویم، درد میشویم ، خسته میشویم، آرزو میشویم تا  باز نوستالژی دیگری را پیوند دهیم به آدمهای جدیدی که میشناسیم . خود را عرضه شان میکنیم، دود میشویم ، نشانه می دهیم ، جنایت میکنم و در این چرخه گیر می افتیم . ما همه خاطرات تلخیم و شیرین . ما خود نوستالژی درد هایی هستیم که با  حس کردن درد رخنه کرده در وجودمان دیگران را یاد میکنیم .

۱۳۹۲ شهریور ۱۸, دوشنبه

لب های سرخمان میگفت

ردهای خیلی ساده و  خیلی گودی که کنار جاده ی برفی باقی گذاشته بود را دنبال میکردم که با سرفه های پی در پی درد سینه ی من خیلی رنگین تر از آن چیزی بود که خونم رو بالا می آمد رنگین میشد. کار ما یا نقد شدن بود یا به نقد کشیدن همه ی ذهنهای خدایی ِ روی زمین . ما شدیم اربابان زمین که خون هدیه میدهند به افسانه ها. ردهای برف راهنمای ما شدند برای پیروزی نهایی . معبد سکوت نام ما بود پیروزان نهایی زمان . ما عدالت پنهان خود خواسته ی زمینیم . ما فرزندان خدایانیم . کار ما کاشتن افسانه هاست . دیدن خواب های لایه های زیرین ِ زمین که مانند سگهایی وفاداریم به عقیده ی خود . ما انسانهای تنهای مجازی هستیم . مجنونهای ماه دیده، دیوانه های آلت پرست، عاشقان طبیعت و بی پناهان انرژی های زمینی که بیمار و رنجوریم . ما دوستان مجازی هستیم که به یکدیگر می اندیشیم ولی به هم نمیرسیم.
این عکس رو تازه دیدم نمیدونم که جدید هست یا نه . به هر حال عالی است . معنی اش هم که حتما میدونید !
مکانش هم جایی در استانبول .

۱۳۹۲ شهریور ۱۷, یکشنبه

باورها گور باورها هستند

پرسید از من شما امید داری درمان پیدا کنی؟!
خیلی جدی گفتم نه
با تعجب انگار که بمب هیدروژنی در مفز کوچکش منفجر کرده باشم گفت نه؟؟؟!!!!
گفتم بلی ، نه امیدی دارم نه باوری به امید
داشت به پرسیدن این اراجیف از من ادامه میداد که بیهوا پرسیدم من هم سوالی دارم از شما
ادامه دادم که تا حالا دسته بیل تو کونتون رفته ؟! جواب ندارید بدید نه ؟ سوالای مزخرف شما هم همین حکایته برای ما.
و خدافظی کردم و رفتم . 

۱۳۹۲ شهریور ۱۵, جمعه

تداخل زمانی آشنایی های ما مقدس است باورکن .

چند روز پیش که حمید رضای عزیز در صفحه ی فیسبوکش نوشت هر کسی در چنته اش از *درک* مفهوم زندگی داره بریزه روی میز و بنویسه زندگی چیست میدانستم که حرفایی که میزند از روی نگرش اش به این دنیای بی سرو ته به قول من است . این سوال و جواب ها و کتاب پیشنهادی اش به من و احوال پرسی نابهنگام دوستان از من همه و همه مصادف شد با انفجار - نمیدانم چه بگویم اسمش رو: روانم،ذهنم،روحم،مغزم،دردهایم،زخمهایم،چه؟ - من از درون . وقتی که حساب این انفجار از دستم در رفت نمیدانم سه  ساعت یا چهار ساعت فقط داشتم با هق هق های طولانی گریه میکردم که نمیشد بند بیاد و متلاشی شدنم رو میدیدم . ایکس ۱ گفت دختر باید جنگید . میدانم که باید جنگید زندگی بدون جنگیدن معنی ندارد.گرچه این را هم میدانم که نتیجه ی این مبارزه باخت باخت است و بس . اما توانی که برای جنگیدن گذاشته بودی کنار محدودیتی دارد انگار ،روزی می آید و پوووفــــ تمام میشود. ایکس ۲ گفت واقعا چاره ی کار دیگر این نیست . میدانم که منظورش جنگیدن با محیط مادی زندگی بود ولی زندگی مگر به جز این یکی دو مودی در این محیط مادی تجربه اش میکنیم امانی میگذارد ؟! ایکس ۳ هم همینطور میگفت بجنگ لیدا یا تحمل کن دختر. من حالا نه توان مبارزه تن به تن دارم نه تاب تحمل و حالا جرات خاموش شده ی من برای مردن داره شعله ور میشه و من رو به طرف مردن خودخواسته سوق میده . میدانم که این اتفاق حتما می افته . میدانم که همین حالا که خیس خیس به صفحه تار مانیتور زل زده ام ذهن ناخودآگاهم داره نقشه اش را میکشد. کی و کجا بماند برای ان زمانی که آگاه شدم برای اولین و آخرین روز .


حمیدرضا و دیگران و من نوشتند انچه که میدانستند و خوانده بودند ، این روزها گذشت و من به نفسهای آلوده ی خانه ام برگشتم و فکر سرطانی ام تیره تر شده است .  زین پس چه خواهد شد ؟ مینویسیم ،میخوانیم،میخندیم،آرزو میشویم،آرزو میکنیم حتی تا زمان فروپاشی برسد .

۱۳۹۲ شهریور ۵, سه‌شنبه

برای ادمهای دوست ِ خیالی ِ خواب های عصرگاهی

همه چیز انگار از چندتا جمله ی کوتاه ما شروع شد. ما بازی رو شروع کرده بودیم و میانه های خنده و خوشگذرونیهامون بود که با اون چند تاجمله ی کوتاه بین پیانو زدن های سروش دقیق شدم تا بتونم چهره ی قایم کرده اشو ببنیم ،که میدونم درد دوباره سراغش امده بود اما باز داشت مینواخت .سماجت ادامه دادن در هر موردی توی تمام رفتارهاش من رو همیشه گیج میکنه و گاهی حسادت شدیدی رو حس میکنم.  فکر میکنم داشت از شبانه های شوپن قطعه ای رو مینواخت که بلند شدم و رفتم سمت پنجره و از این پایین تهرانی که تو این تاریکی خوابیده بود رو تماشا کردم و به این عدالت پنهان تو جمله هایی که سروش گفت و توی زندگی تک تک ما قایم شده تا یه روز خوب بیاد و انتقام حیثیت از دست رفته اش رو از ما بگیره با تمام پوست و استخونش به ما حمله کنه  فکر میکردم .تا در ان زمان هم  ما تک تک منتظر روز تساوی بشیم . 
سروش گفت عدالت برای ما همیشه یه منوی تک نفره بوده و هست . زمانی که ما ناجی بشیم تنهامورد قابل توجه در زندگی هامان یه مشت قضاوت بیصاحب هست که با عدالت همگون میشه و ما به ترتیب به سمت سلاخی شدن پیش میریم . حرفش درست بود . میدونستم که درد میکشه و من هم دردم کم نبود وخوب میدونستم این حرف برای چی بود. منظره ی عدالت برای ما همه ی تعاریف عالی دنیا هست به جز تساوی .  برای همین شاید بلند شدم تا سیاهی شب رو ببینم و فراموشم نشه که ما شخصیتهای درجه یک و دو  وقتی ما با هم میتونستیم دنیایی رو خلق کنیم که سهمی ازش نداشتیم کارمون چطور به ندامت و نفرت کشید . سهم فرمانروایی ما هر کدوم چیزی بود. یکیمون موسیقی خلق میکرد یکی دیگه ساختمون های فانتزی میساخت، دو سه تامون درگیر داستان نویسی و رمان و ترجمه بودند ، یکی به بازار دنگی پدری متعلق به دوران ما قبل دنیای ما متعلق بود ، و بقیه هم شین و پین وار به ماجرا سِنِ  بیشتر در این سن و سال دنبالرو بودند . بین ما دوستان ِ حقیقی و خیالی منطقه ی وسیعی هستیم ما چند نفر به گستردگی حجم خالی ِ خواب ها و کابوس  هامون و برای همین متفاوتیم . تاریکی توی شب ماروهمیشه به هم متصل میکنه انگار. تو این افکار که باشی تاریکی زیر پایت با تاریکی ای که دنبال ات میکنه یه انتخاب شاخصی رو جلوی رویت میگذارد که ان هم زندگی مجازی توی این تاریکی است یا زندگی واقعی پیش روی خودت ، وقتی عدالت دنباله رو سرنوشتت باشد . میان همین تصورات که بودم و به خودم امدم و دیدم داریم با بلند حنجره ای که داریم آواز میخونیم و هر چیزی که به ذهن یکی برسه بقیه دنبالشیم و میخونیم و میخونیم. دست هامون خسته ،صدامون ناهنجار،ضد تضادیم همگی. در صورتی که ما ساکتیم و سکوت دایره ی دوستی ما است . تنهایی دایره ی زنگ زده ی خلق و خوی ماست . وقتی تنها باشی و تنها بودن بهترین مورد تو زندگیت باشه تا زمانی که غیر معمول ها وارد زندگیت بشند. حداقل ما در دنیای خیال خودمون کسانی رو داریم که اینچنین اند. دلخوشی ام به این باشد که منتظر دوستان حقیقی باشم و خلقشان کنم و لمسشان کنم و ...

۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

خبر از اعتراض به بیهوده مردن بود که ناگهان عدالت قد علم کرد و گفت بایستید !

یک مفهومی وجود دارد به نام عدالت ، مانند هزاران کلمه و اختراع و مفاهیم دیگر در این دنیا با ادبیات گوناگونی که زاده شده عدالت هم وجود دارد. اما در واقع عدالت چیست ؟! عدالت در زندگی های ما ادمهای ساده ی کوچه و خیابان کجای این بلای آسمانی یا زمینی جای گرفته است . منظور من از این عدالت ،قانون های دادگاه های قتل و مجازاتهای صدساله نیست . عدالتی که من برای آن زور زدم پس گرفتن سهم تنفسهای بی چون و چرا میان این زندگی است . این کلمه یا مفهوم دیرینه ذاتا معنایی به صورت عملی ندارد یا اگر که دارد برای داشتن آن باید به زور متوسل شد ! هه. و چه تناقض عجیبی است . عدالت زمان دارد؟ مکان دارد؟ در اصل متصل به چه چیزی است این لغت که باید برایش بها داد ؟ بهای زندگی ها برایش ناعادالانه است ای آدم ها ! عدالت اگر مکان میخواهد کجای این جهان برایش زمینی به وسعت ارزشی است که بیان میکنید ؟ عدالت اگر سو استفاده از این  احساسات برایش مفید است پس گریه های ما برای چیست ؟ بگویید ای شما آدمهایی که نشسته پشت میز  خود میروید و میچرخید به همه جا سرک میکشید از زمین و زمان داستان میگویید میچرید بگویید تا این دختر خسته ی این پشت میز میخواهد بداند ، عدالت برای چیست ؟ میخواهد مانند ما مرده پرستان در آخرین روزهای عمرش به صرافت پرستش بیفتد ؟ میخواهد بگوید که شاهنامه آخرش خوش است ؟ میخواهد چه کار کند ؟ جبران مافات این ادمهای دور افتاده را بپردازد؟ چگونه ؟!!!
عدالت اگر زمان میخواهد بداند که زمان در گذر است بداند . شمایی که اورا میبینید با او لاس میزنید از او بپرسید : زمانی که برای من عدالت فرا برسد *دویدن* جبران مافات زندگی ام را میکند ؟! چگونه پاسخش را میدهد ؟

و هزاران خط و جمله ی دیگر هست که باید بنویسم اما توان اش را ندارم . شما هم حوصله ی خواندن 
باید فرار میکردم اما اینکارو انجام ندادم ، حداقل به طور کامل و به طور معمول فرار نکردم . جسمم سر جاش وایساد سفت و سخت و هر چیزی که به من مربوط شده بود از محدوده ی تعریف *من* خارج شد و یا بهتر بگویم فرار کرد. شاید تکه های کوچکی از روان من باقی موند چون هنوز به امید باور داشتند و اعتقاد به این داشتند که باید برای این زندگی جنگید . و همین زخم زننده ی کوچک به طرز ابهت آوری من رو نابود کرد. هر چه به گذشته نگاه میکنم که میفهمم که آن تصورات موهومی تخمی آینده است که قصه را راه درازی نشان میدهد هرچند که به پایان که برسیم دو سه فریم کوتاه خوشگل ندیده باشیم . 

۱۳۹۲ مرداد ۳۱, پنجشنبه

برای اینکه ثابت کنید یک احمق هستید به چشم ها نگاه کنید .

The secret in thier eyes.
راز چشمهایش اقتباسی از یک داستان است که با دیدن آن انگار که یک زندگی ِ دوستی  را که خاطره های خوبش را برای خود نگه داشته است تماشا کرده ای.

داستان فیلم بماند برای زمانی که آن را دیده باشید و بفهمید که چطور میشود که راز چشمها را نتوان فراموش کرد . داستان فیلمی که با ضرباهنگ آهسته و ساده با دیالوگهایی که برای فیلم های جنایی و معمایی به نظرم زیادی ادبی است اما بسیار به جاست ادامه دارد و در حالی که در سه قسمت از  فیلم تصور میکنی که داستان به پایان میرسد و تو از روی صندلی بلند میشوی و برای چند دقیقه کوتاه تحت تاثیرش قرار گرفته ای غافلگیرت میکند و تو میگویی که قاب در قاب زندگی هایی که با چشمها زنده میشوند ،فراموش میشوند،لو میروند ، درد میشوند و ادامه خواهند داشت تا زمانی که انسانهای زندگی ات زنده باشندد،اما به این سادگی است؟ چگونه از پس بار سنگین گذشته (ها) و خاطرات گذشته (ها) بربیاییم . این که میگویم گذشته ها برای این است که گاهی زندگی انسانی در گوشه وکنار زندگی ات پیدا میشود که تو را به یاد خودت می آورد که باید اینطور میبودی که یا حس تعلق به او داری یا جور دیگر رابطه ات را در زندگی اش پیدا میکنی. گذشته ها تورا به هم پیوند که میدهد وقتی برای باز خوردشان در زمان حال روبروی هم قرار میگیرند بیرحمانه صاحب یک گونه از وجود خود میشوند : زندگی ! -  این زندگی من بود نه تو . - و تو لخت لخت نمیدانی چه کار کنی ، بگذاری رد شود یا نه ؟
فیلم را با تصور یک داستان جنایی و معمایی ساده دیدم اما بعد از دیدنش نمیتوانم از تاثیرش خارج شوم . نمیدانم چطور باید از احساساتی که بعد از دیدن اش دارم را به طور کامل به روی این تکه ی پاره ی وب بریزم و خلاص شوم . شاید بیشترین قسمت فیلم روند دنبال کردن قسمت جرم و جنایت فیلم یا داستان عشق دو شخصیت فیلم نیست که مرا تحت تاثیر خود قرار داده بلکه دیدگاه ما به گذشته هاست که اینچنین درگیرم کرده و روند نگاه ما به زندگی هایمان ،توجه مان به احساساتمان و افکار غالب و مغلوب و پیوسته ی ما آدمهای ساده این چنین که اینروزها درگیرم کرده است زخم مرا به این فیلم بیشتر میزند . ما زندگی هایی را جا گذاشته ایم که ترک آنها یا مارا از بین میبرد یا هدف مارا برای ادامه ی دم و بازدم نابود میسازد . اگر زندگی همین خاطرات باشد که برای بستن ِ گره ی سرسختانه ی جنگ میان انتقام و عدالت تنها چیزی باشد که داریم بیشک با زندگی در گذشته همیشه موافق خواهم بود . اما اینچنین نیست . من برای خود در سطوح این دم و بازدمهای امروزی دلیلی برای انتقام شاید داشته باشم اما عدالتی ندارم و زمانی که ترازوی توازن به هم بریزد آیا ادامه دادن شریف خواهد بود ؟! نه .
ما حتما دلیلی برای دوست داشتن خود از این فیلم خواهیم داشت هر کس به طور جداگانه . اثری که با پرداخت خیلی خوب ِ داستان آن حتما آن را باز تماشا خواهم کرد و شاید آن دوره فهمیدم که چه چیزی انقدر سنگین در مغزم گذشته است؟ قرار بود از فیلم و داستان آن بنویسم اما* راه راه اشتباه آمدم *و ترجیح میدهم که از*خاطرات تکه های خوبشان را بردارم هر چند که ندانم واقعی بودند یا خاطره هایی چند لایه در قاب یکدیگر مرا زنده نگه داشته اند هر چند تلخ * .

فیلم را ببینید . مهم نیست چه زمانی ببینید دوسال دیگر،الان یا بعدها ! فیلمی که با دیدنش حتما دوستش خواهید داشت و به خود قول میدهید که باید زندگی را فدای چشم ها کرد یا نه .

۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

سی رنگ یا صدها از این سی صد رنگ خیالی ، با  یک خدا برای عذاب الیم الهی  کافی نبود که گرسنگان لذتی چون ما را شام غرورآفرین خود نمود. مایی که تن های خسته ی مان باز تولید هیچ معنایی در طول شب نیست .صورت های سنگی بزرگ ِ بزک کرده ، ساقهای خوش تراش ِ لعاب خورده ، خنده های ساقط شده ی گناه کرده چه ارمغانی به تو داشت که این چنین برای فضیلت خویش به من قاضی شدی؟ موعظه ها خاستگاه تنها باورهای شما بود و کنون که هر ثانیه نان تکرار مکررات خود را میخورید از نقش گلوی دریده ی ما چرا بی بهره اید . شما که هر از گاهی پایبند اصول و اخلاق دینی خود درگیر میشوید ، شما که بازخورد انعکاس طولانی ناله ی خدایید بشتابید که زمان در گذر است . زمانی که در این ساعت ایستاده در پی رسیدن به ساعت سیزده خود را گم کرده و می غرد . هویتش را دزدیدید، انسانیتش را دریدید و حالا ازاینکه باید ثانیه های خود را به جای آن نشان دهید خرسند و راضی گشته به چهره ی چروکیده ی من ِ بیست و اندی ساله و اوی سی ساله یا شاید هم بیست و اندی ساله که نگاه میکنید از ساختار ِ له شده ی خود جام خونی را می بلعید . سی رنگ یا صدها از این سی صد تا یا شاید سی هزار کافی نیست برای بهای ما . ما سیزیف هایی هستیم که در بازی شما برده ایم که  این بازی زاده ی زندگی ِ ما نبود که نتوان جنگید . این مبارزه ی ارزشی است که من از آن سربلند بیرون خواهم آمد هر چند که از نگاه تو خدای پوچی یا خدای مادی ِ من یا تو دوست ِ من نبودن ِ من دیگر از ضعف و دیوانگی ام بود . من از این مبارزه در کنار سیزیف های دیگر ِ این دنیاها سربلند خواهم آمد که سنگ های غلت خورده ی ما دیوار و دنیای مارا ساخته است .

۱۳۹۲ مرداد ۲۵, جمعه

مهاجرت در باب واتسلاو

15 اوت یکی از نویسنده های  شاهکار طنز سیاه که بسیار دوستش میدارم دو سه کتابی که ازش خوانده ام در گذشت: اسلاومیر مروژک . مدتی قبل در وب قدیمی ام راجع به یکی از نمایشنامه هایش *واتسالاو* برداشتی نوشته بودم که اینجا هم داشته باشم بد نیست .

مهاجرت !
صرف قعل مهاجرت در دنیای واژه ها بی شک امری میسر شدنی است که با آنچه در مرداب ذهنت نقش بسته است غریبه ای ، فعل هجران و در مسیر هجرت قرار گرفتن و از ساکن بودن به مهاجر بودن مبدل شدن گواراتر از هر نوشداروی تلخ سلامتی است . اما غیبت و جوهره ی هجران به سودی تبدیل شدن از ماهیتی وجودی به موجودیت دیگری که غریب به هم نیست با آنچه که هستی که اگر غریبه ای دور بود به ذهن هم نمی آمد . این سلوک درونی که با هجرانی بیرونی و جسمی آغاز می شود راهی است که واتسلاوهای زیادی را به خود مغموم کرده است و می کند هنوز .
در مرحله ای که از پس چشم ها در نمایشنامه ی مروژک میبینیم واتسلاو با شروعی ناخواسته مواجه می شود . ورود به دنیای آزادی جسمانی بدون خواسته ای ، (یا حداقل آنچه که ما از واتسلاو میبینم ) . به نوعی شخصیت وی را در حد سوژه ای برای طبیعت پیرامون خود تنزل میدهد. در ابتدای صحنه ما برده ای را داریم که به لحاظ ذهنی نه تنها آماده با پذیرش مهاجرت نیست که به ناآگاه وارد گردونه ی سلول بی مرز مهاجرت شده است . این مواجهه ی معجزه وار و دهشتناک وی را در برابر اولین تصمیم دوره ی تازه ی خود می گذارد . بی توجهی به غرق شدن هم بندر دیگر که عینا در مواجهه با این آزادی یک باره در موقعیت واتسالو قرار دارد و تنها شوربختی موجب گیر افتادن در امواج دریا برای او شدهاست . واتسلاو که خود را در مرحله تصمیم گیری میبیند در اولین انتخاب آزاد خود در محور مخفی کردن قرار میگیرد و به گونه ای که در آغاز مرحله ی مهاجرت ، هر آنچه از برای گذشته ی خود بوده است را نفی میکند و با این بی گذشتگی خواهان ورود به دنیای تازه ی پیش روی خود است . پر بیراه نیست اگر از هر نظر بگذاریم که پاشنه آشیل هر مهاجرت و هر مهاجری همین خود فراموشی اولیه است که پس ز برخورد با عدم وجود موانه کهنه ی خود وی را دچار خودفراموشی میکند . بدین معنی که تمام آنچه توجیه کنده ی هویت تازه ی مهاجر است همان علت ِ مهاجرت وی است . به نوعی که این هویت تازه معلول دگر دیسی اندیشه ی فرد در هویت قبلی خود است و شخص مهاجر با درک هوست قبلی خود است و شخص مهاجر با درک هوست قبلی خود و ناکارآمدی زندگی در آن هویت است که پا به دنیای هجران گذاشته است . اما این خود فراموشی اولیه موجب لغزش مهاجر میشود و بی هویتی ذره ذره در وجود وی همراه با تناقض های حل نشده ی ذهنی باقی میگذارد .
اما در مورد واتسالو شاید تا حد زیادی منطقی است که در برخورد با این دروازه ی هویت تازه در اقدامی مستعجل هویت کهن خود را با نجات ندادن هم بندری خود در زیر دریا غرق کند ، چرا که وی ناخواسته و بدون آمادگی قبلی و صرفا به علت غرق شدن کشتی در این موقعیت قرار گرفته است . نفی هویت کهن خود شروع رشته اعمالی است که در جامعه ی پیش روی خود که جامعه ای ملتهب ازتبعات بی اخلاقی اخلاق گرایان است (خانواده بات که نماد افراد اصیل هستند و قاعدتا باید مبادر اخلاق باشند اما عملا نافی آن ) انجام می دهد. اما این مواجهات بیرونی سلوکی درونی را در وی به وجود می آورد . واتسالو در شروعی شتاب زده خود را نمایند ای از والاترین جایگاه های اجتماعی معرفی میکند و یک باره با بی دفاع شدن در این جایگاه دروغی به پست ترین درجه خود را تنزل مید هد و با زندگی حیرانی جدید خود شروع هجران را به میانه می رساند . آشنای با نسل امیدوار اخلاق مراد آینده (بابی) وی را در موقعیت تعویض جایگاه نازل فعلی خود با جایگاه قبلی میکند . با این تعویض هویت احتماعی وی در انتحاب چهارم خود با سواستفاده از عدالت که والاترین منش اخلاقی از برای آرمان جامعه است خود را در موقعیت تازه قرار میدهد . این موقعیت خورده بورژوا گونه ی واتسلاو نیز وصله ی ناجور برای اندام بی مقدار وی است . این دوگانگی ما دخالت نیروهای جامعه که در حال یک پالایش در سطح جامعه هستند از قوه ای بالقوه به فهل تبدیل شده است و واتسالو به همان هویت برده بر میگردد امااین بار فراری نیز هست .. در جریان این فرار وی با هویت نیمه مانده ی خود ار جامعه ی کنونی فرزند عدالت را از غرق شدن توسط عدالت در در دنیا اشنا می شود . به نوعی واتسلاو در آخرین انتخاب خود اولین انتخاب خود را نفی میکند . عدالت که پس از روبرو شدن با ماهیت زشت عینی جامعه سرخورده شده است در صدد است که نوزاد خود را که شاید به نوعی فردای جامعه است را غرق کند . اما واتسلاو با نجات این آغاز این بار خود خواسته دست به مهاجرتی تازه میزند که در این هجران وی هویت کهنه خود را که خواستار تغییر آن است را قبول کرده و با خود به این مهاجرت می برد .

۱۳۹۲ مرداد ۲۳, چهارشنبه

آمده بودی بنوازیم ؟

دست بالای دست بسیار است اما در مورد زندگی من نظرم این است که کیر پشت کیر بسیار است مثل زندگی همه ی زنان و مردان دنیا . شب پشت شب تاریک است و ستاره ها خوابالود ترهستند. در پشت هر خاطره بیشترین حفره ی تاریک متحرک زنانگی یا مردانگی جای خالی لذتی را پر کرده است و هر عضوی از اجتماع کوچک تو که از راه رسیده یا تو را میبیند سخت در تلاش است برای نجات . نجات زندگی های نکبتی ِ بوگندویی که با غسلهای شبانه از چاه جمکران هم نمیتوان بازشناخت .

گاهی در کنار همه ی ساعت های تاریک زندگی ام میپرسم که قبلتر ها چگونه بودم ، با تو چگونه میشدم چطور به تخیلی ترین وقایعی که پایمال میکرد مارا میخندیدم ؟! اصلا میبود ؟ میشد ؟ شاید اگر من تو را تجربه داشتم الان با خطور این همه نکته ی اساسی از نفس کشیدن ها و نکشیدن ها روبرو نبودم . اگر من تو را میداشتم ....


پ.ن : اتفاقی الان چشمم خورد به کتاب موسیقی شانس پل استر . خود کتاب اثر شاخصی نبود برای خودم اما از عنوانش لذت میبرم موسیقی شانس یعنی نفرت بی بدیل و خشمی که تمامی ندارد . موسیقی شانس همیشه یکی دو نت فالش بیشتر ندارد فالشی که راحت گول میخوری زندگی چه لذتهایی داشته و تو نمیدانستی. موسیقی شانس پوچی نیست بلکه عنصری مهم از زندگی است که برای بقای خود به نابودی تو نیاز دارد .
موسیقی شانس من هم بیشک از همان آه و اوه های نفرین شده ای آغاز شد که پایانش شروع من بود .

۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

مدتی پیش داشتم با شخصی راجع به توانایی هایی که یک انسان میتواند داشته باشد صحبت میکرد گوش میدادم . سخن سفت و سختش این بود که به قول سارتر اگر فلج مادرزادی در مسابقه ی دو نتواند برنده شود تقصیر کوتاهی های خودش است .
اصولا من در این مواقع حرفی نمیزنم و سعی میکنم گوش کنم . به هر حال سخنهای شل و ول من انچنان که باید خوب نیست .
داشتم امروز مقاله ی دیگری میخواندم یاد حرفش افتادم . به یاد آسیب پذیری خود افتادم . از اینکه نباید سخنان این و آن فیلسوف ،استاد یا نویسنده را برای اثبات موضعی که در مقابل آن قرار داریم به کار ببریم .
همه سعی در برتری داریم . من بهترم من برترم من بیشتر میدانم من  بیشتر میفهمم من بیشترم … باشد. قبول .
اما می اندیشم که برای این برتری ما برای خود بهایی میدهیم از اندیشه ی خود مایه میگذاریم از دیدارها و گذشتن ها و تجربه ی زندگی هایی که باید زندگی  کنیم تغذیه میکنیم.
تا جایی که فرصتم  بوده گفتم که محیط و شرایط زندگی انسان هاست که آنها را تا حد معقولی میسازد . این محیط ِ مادی است که ریشه ی اول تو را تو ساخته است . اگر مثلا شخصی مانند استیون هاپکینز مثلا در ایران خودمان بود استیون هاپکینز میشد ؟
قبول دارم که حتما برای رشد باید هرشخصی خود تلاش کند و به جنگ این میدان تنها برود . قبول دارم . اما این بی رحمی نگاه و تفکر بمبارانی آنهایی را که این را میگویند و تیشه به ریشه ی خشک شده میزنند را نه .

۱۳۹۲ مرداد ۱۶, چهارشنبه

Mister K .

گاهی ان چنان موسیقی بیرحم میشود ، به روحت زخم میزند و میکِشد و میمیراند تو را که سخت میتوانی بازگردی به احساسی که قبل از آن داشتی . این چنین که میشود موزیکی را مدام و مداوم گوش میدهی شاید بشود معجزه ای ، که شاید تو را وقتی به خلسه میبرد به دورترین وجودت که نقطه ای کوچک شده ، حتما سیاه و سفید وار به وارثی می اندیشد که از وحشت نمیتواند نگاهش دارد حتی نگاهش کند . و برای همین نمیفهمی که داستان این آشفتگی از کجاست از چیست از کدام تکه از آهنگی است که میخواند . ازاینکه میخواست او باشد اما حالا نه خود تو است نه چیز دیگری .

+ Mister K نام آهنگی است از گروه AaRon . 

۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

من هیچ وقت واقعا به طور غیر مجازی وجود خارجی نداشتم . اونی که منو خارج از  میشناسه اینجا رو نمیدونه . اونی که کولی و لیدا ی مجازی رو میدونه من ِ حقیقی رو نمیشناسه . خب اینجوری بیحسابم با همه . باس همین وقتی میمیرم هیچ وقت رد و نشانه های مردن ام لو نمیره . خوبیش هم همینه دیگه :))))
وقتی هر آدمی دیگر قید همه چیز را در این دنیا میزند و هیچ چیز برایش دیگر اهمیت پیدا نمیکند شبیه به چه چیزهایی میشود ؟! شبیه به چه آدمهای دیگری میشود ؟!‌ چقدر زمان میبرد ، چقدر فضا نیاز دارد که اینطور فکر کند یا حتی قید تفکراتش هم بزند . چطور با این قضیه باید کنار بیاید ؟ چطور حلش کند یا با چی یا با کی ؟!
اصلا نمیدانم وقتی خوره ی مرگ به جان فکرت می افتد آفتی هم دارد تا با آرامش بمیری یا نه ؟! اصلا میدانم چطور دیگر نجنگم فقط! چطور حرص هیچ چیزی را نخورم ! وقتی دیگر لذت از هیچ چیزی را دیگر نمیبری . وقتی از بودن و داشتن از هیچ چیز خوشحالت نمیکند حتی برای کوچک لحظه ای . همان زمان است که قید همه ی زندگی ات را زده ای . همان جاست که خودت را برای مردن آماده کرده ای . 
وقتی که اون فکر
اون فکر لعنتی مثل سرطان داره رشد میکنه تو مغزت 
انگار که همه وجودت به امید اون فکر لعنتی هنوز دارند نفس میکشند 
و مغزت هر کاری کنه که اون فکرو پس بزنه نمیشه 
اون فکر تورو میخواد اخرش تا از تو تغذیه کنه . 
این فکر داره مثل سرطان همه جارو میگیره . آروم آروم و پیوسته داره پیش میره 
نه بیخبر و یکهو 
آهسته و آهسته ....
بعد یه روز میاد
یه روز میاد که دیگه خسته شدی
نه خستگی بیخودی
یه جور غیرقابل تحمل

بعد اسلحه رو برمیداری
یا یه مشت قرص برمیداری
یا میری کنار دریا
اون فکر و عملی میکنی
اون فکر میکشی و تموم میشه همه چی

۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

که نیستید

وقتی که زمان همیشه سوم مرداد رو برای ما به ارمغان میاره تنها چیزی که من حس میکنم اینه که میبینم یک سال کیری  دیگه از این زندگی گذشت . یک نقطه ی ثابت برای تعیین کردن اینکه هنوز باید نفس بکشی و لبخند بزنی و به کسایی که بهت تبریک میگن که این روز گهی تولد توه بگی ممنون که به یادم بودید .
ممنون که هنوز به یادم میارید که ۲۶ سال تخمی پیش از این به دنیا اومدم و هنوز هم باید به دنیا بیام . ممنون که اصلا نمیفهمید حتی وقتی میگم که این روز رو میخوام پشت مانیتور کاملا به تماشای فیلم بشینم و نگاه کنم و نگاه کنم تا این روز گهی هر چه زود تر بگذره ! ممنون که از اینکه تخم من رو کاشتید و ممنون از اینکه همش به من یاد آوری میکنید زندگی زیباست و هر چه کسشر دارید بار باورهای من میکنید . ممنون که برای اینکه تکلیف خودتون رو رفع و رجوع کنید در این روزبا قیافه های مضحک و مسخره اس ام اس و زنگ میزنید عزیزم تولدت مبارک خیلی خوبه که هستی . ممنون که برای به رخ کشیدن هرچه که دارید این روز رو انتخاب میکنید و وسیله را توجیه هدف مسخره تون میکنید . ممنون که به تخمم هم نیستید . ممنون که هستید هنوز 

۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

دریا
دریا برای ما قرص خواب اور من بود یادته ؟! اون چند روزی که رفتیم شمال و من همش نشستم نگاه کردم و نگاه کردم و گوش دادم به سکوتی که میان حرفهای ما ردو بدل میشد . پای من که به کوه نمیرسه اما به دریا میرسه ! من از همین جا ازتو خدافظی میکنم پس . 

۱۳۹۲ تیر ۳۱, دوشنبه

یادش نبود که همه درها قفل است
اما خاطرش بود که کلید های شهر همه در دست سردترین دستان است. که برایش باید یخ باشی تا دلی گرم !

+ توی این هوای گرم من هم دیوانه میشوم !
+ ترجیح میدادم منم مثل اون سه کوهنورد علیه سرما مقاومت کنم و بمیرم تا اینجا و به خاطر بیماری . 

۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

هنوز تلفن توی دستاش بود که دوباره زنگ خورد،اما توان جواب دادن نداشت. پیغامی که امد از نوشین بود . الو هیرا؟!‌هیرا گوشی رو بردار . خبر علی رو شنیدی؟! باورم نمیشه این کارو کرده باشه .... هیراااا کجایی گوشی رو بردار . اتفاق ِ خوبی نیست که پیامدهای خوبی هم داشته باشه هیرا ... حداقل بهم زنگ بزن . و قطع شد . این حرف ِ نوشین حداقل باعث شد که باور کنه علی همون کاری رو که گفته بود انجام داده و به فاصله ی سالها دوری شون از هم سریع رخ  داده بود . آخ علی ... این چه کاری بود که تو انجام دادی ... نه پسر تو باید میموندی ،باید به روال عادی زمان عادت میکردیم جفتمون . دیگه لحظه ای احساس درمانده گی ولش نمیکرد . به زمین افتاد و نعره ها و گریه های تنهایی امانش نداد. علی رفیق دیرینه ی کلاس اولی وقتی که تصمیمش رو برای هیرا میگفت انگار که فرقی با اون سالهای دبستان که ساده و بی شیله پیله از حق نمیگذشتند توی ماجرای انتقام از پدرهیرا یا همانطور از ناپدری خودش مرده بود . علی مرده بود و نمیدانست که باید چه جوری بار این سالهای تنهایی رو به دوش بکشه و روزهای بیماری و شبهای بیمارتر از خودشون رو با کی سپری کند. نه دو برادر بودند نه دو دوست . اونها جدای از این اتفاق هایی که جبر خانواده های بیرحم شون باعث نابودی زندگی هردو شده بودند نمیدونستند که چطور و چرا باید به هم تکیه کنند اما بدون سوالی پرسیدن میون تمام این سالها همچنان کنار هم ایستاده بودند و حالا ؟!!!
حالا این نصفه ی سیب ِ گاز زده کنارش نبود . هیرا انچنان گیج بود که نمیدانست همانطور که پاش روی خرده شیشه های وسایل خانه گذاشته گلدان رو به طرف آیینه پرت کرد و خراشی که دیشب روی صورتش افتاده بود رو دید . شب به یادش افتاده بود که علی به او گفته بود که باید همین امشب پیش پدرشون بره  به نتیجه ای برسه و هیرا میان دعواهای اون دو به خانه ی پدری ای که نفرت داشت رسیده بود . داشتند مشاجره میکردند . داشتند حساب و کتاب های سی ساله رو با بازخورد سن های از نیمه ی جان گذشته شون رو میکردند . که ناگهان گلوله شلیک شد و صدای دردی که از سینه ی اون مرد که به انزجار پدر صداش میکردند بلند شد . علی برگشت و اما وقتی که هیرا رو پشت سرش دید که لرزان همانطور اسلحه رو به دستش گرفته شوکه شد . هیرایی که همیشه به دفاع از رفیق کوچکتر خودش برخاسته بود حالا سرگشته از اتفاقی که افتاده ایستاده بود و نمیدانست که باید اینکار رو انجام میداده یا نه . هر دو سکوت کرده بودند و نمیدانستند که چه کاری ازشون برمیاد . علی ِ رنجوری که بیماری توانی برایش نگذاشته بود به آرامی اسلحه رو از هیرا گرفته بود و آرامش کرده بود .
نیم ساعتی میشد که از خانه دور شده بودند و به خانه علی که نزدیک تر بود رسیده بودند . رفتند بالا و پیک های مشروب رو یکی یکی در سکوت میبلعیدند . هیچ کلامی بینشون رد و بدل نمیشد ولی آشکار احساس هم رو میفهمیدند که چرا و چطور به اینجا رسیدند . گاهی که برای خنده نقشه ه این کار و میکشیدند فکر نمیکردند روزی برسه که این کار رو هیرای برادر و رفیق کوچکتر دست به انجامش بزنه . هیرا بلند شد و خدافظی کرد اما علی بلند شد و او را در آغوشش کشید و گفت که باید قوی باشی . قویتر از همیشه و تنها تر از همیشه با همه اتفاقهای پیش رو بجنگی . هیرا سری تکان داد و رفت .
شب که مست به خانه ی خودش رسیده بود از فرط خستگی و تکرار صحنه های پیش رویش که میرفتند و می آمدند هجوم آورده بود به شکستن . کاری که انگار بیشتر از هر چیزی از پدر به ارث برده بود .
و صبح با زنگ تلفنی که از همسایه ی خانه ی علی بلند شده بود . صدای دلهره آور و نگران کننده تر از احساس شومی بود که توی دلش ناگهان به پا خواسته بود . علی برای همیشه با اسلحه ی هیرا و زندگی پر از زجرآور و بیماریش و برای  هیرا در ماجرای مرگ پدر با نامه ای خود کشته بود .
آری . علی دیگر نبود و هیرا همچنان روی خرده شیشه های خونی راه میرفت .

۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه

تلخ ِ ساده


از آخرین باری که دیده بودمش خیلی تغییر کرده بود . اون نگاهی که توی چشماش بود مشخص میکرد که چقدر با آرشی که من میشناختمش فاصله داره ، شاید به خاطر همین تغییرش بود که پیشنهادش رو پذیرفته بودم دوباره ببینمش.تغییری که پشت تلفن هم میشد احساس کرد.  هوای خیلی گرم و داغ ، نمیگذاشت حتی توی سایه از گرمایی که از آسفالت پیر پیاده رو بلند میشد آسایشی داشته باشم . مدتی بود که منتظرش شده بودم و برای اینکه به نگاه های غریبه ی آدمهای عجیب تر از خودم که دوروبرم داشتند میومدند و میرفتند برخورد نداشته باشم نمایشنامه کالیگولا رو دستم گرفته بودم و داشتم برای صدمین بار تمام جملات رو توی ذهنم مرور میکردم . دیر کرده بود نگاهی به موبایلم انداختم و وقتی داشتم توی جیبم میگذاشتم یهو یه دستی از جلوی صورتم رد شد ، با خنده گفت هنوزم دست از سر کایوس برنداشتی تو ؟ خندیدم . گفتم حتما اگه تورو هم اون روز میبردم و نمایش رو میدیدی تو هم الان هنوز مثل من خواستار ناممکن میشدی . آسمون رو به زمین میبافتی و حتی بهتر از من به صورت خدای لذتی که من مدت هاست در وجودم خفش کرده ام نايل میشدی و به امور زندگی های از دست رفته رسیدگی میکردی . حتما اون موقع هم من میشدم ونوس ِ این دارو دسته ی ترسو . یادت که هست دارو دسته ی ترسو را؟! اولین کسی که حرف از آزادی بدن میزد من بودم اما حالا که میبینی چی شد؟! میبینی که الان کجام .چه بر سرم آمد و که ازش فرار کردن هیچ سودی نداره مگر نزدیک شدن بهش . آرش ما مسیر رو اشتباه رفتیم . حداقل شانس آوردیم که جفتمون اشتباه کردیم تا دوباره توی این جاده ی پر از سنگریزه ی غلط و اشتباهات همدیگر رو پیدا کنیم . 
وقتی داشتیم حرف میزدیم متوجه شدم چقدر دلم برای صحبت باهاش تنگ شده بود . همونطور که میرفتیم زیر این آفتاب داغ ذوب بشیم و میخندیدیم یاد گذشته هایی که با اون دارو دسته ی ترسویی که هرکدوم از یه جایی اومده بود تا تشکیلش بده افتادم . تک تک اون اتفاقای خوش و ناخوش از جلوی چشام میگذشت و من دست خودم نبود یادآوری تمام اونها آسون نبود که باز افتادم زمین و خیلی هم بد . صدای افتادن ِ من ... همه برگشته بودند به ما زل میزدند اما من که هیچ دادی نزده بودم . سالها بود که هیچ دادی از من موقع افتادن بلند نمیشد . انگار که همه سکوت کرده باشند و شیشه ی عمر دیو توی دستان من شکسته باشه زل زده بودند . کاش که اینطور میشد ... کاش شیشه ی عمر دیو و داشتم . ان لحظه میشکست و من آزاد میشدم . کمکم کرد بلند بشم و برای این که من بیشتر ناراحت نشم بیهوا بلند شروع کرد به خوندن ترک lili از بند دوست داشتنی من AaRon . نگام میکرد و میدونست که من دارم به چی فکر میکنم . نگام میکرد و من باز اون نگاه رو میخوندم . گریه ام گرفت . از دست این نگاه ها همیشه گریه ام میگیره و نمیتونستم خودم رو کنترل کنم . امان از دست این احساسات ِ از دست رفته ای که نمیدونی چرا باز دوباره ریشه میزنند در حالی که سد بلندی جلوشون کشیده بودی . اما اون بلند بلند همونطور زده بود زیر آواز و من رو میان بازوهاش قایم کرده بود . من ِ شکسته شده از افتادن ها و بلند شدن های دوباره و دوباره ، همانطور مخفی کرد تا به خونه رسیدیم .
 همون خونه ی واحد دو بن بست یگانه که شبها برای بازدیدهای دزدکی این دارو دسته ی ترسو دور هم جمع میشدیم و تا خود صبح مشغول بحث و روزمرگی میشدیم . 
دارو دسته ی ترسو !‌این اسمی بود که من بعد از فوت لادن روی این دوستان ِ بیشرف تر از خودم روش گذاشتم . لادنی که خودش رو با مشت مشت قرص های مسکنی که میدونستیم اما باور نمیکردیم به مرگ سپرده بود .نامه ای گذاشته بود برای من که میخوندم برای خلاص شدن از دردها بود اما میدونستم که برای فراموش کردن بود. فراموش کردن خودش و ما . من و ارش نتونستیم خودمون رو ببخشیم و برای همین بود که ما هم همدیگر رو فراموش کردیم .
اما وقتی که باز خودم رو توی آغوشش بعد از این همه سال کنار این همه خاطره ی آشنا میدیدم انگار که دوتا غریبه ای بوده باشیم که توی خواب همدیگر رو دیده باشند . خوابی خیلی طولانی و عمیق که بعد از بیداری فقط ابهامی ازش باقی مونده باشه و همیشه به دنبال اشکار شدن اون ابهام بودید . دو نفری که نه آشنا هستند و نه غریبه ی غریبه . باید به کجا میرسیدیم ؟ نمیدونستم اما باید از تمام ان اتفاقات شوم و خوب میگذشتیم تا دوباره به هم برسیم . این رو حس میکرد و برای همین وقتی شیشه ی شراب قرمز ِ من رو که دید خندید و گفت ، این حتما شیشه ی قرمز روز مبادا است ، نه ؟! گفتم روز مبادا گذشت ، میترسیدم تاریخ انقضای تمام روزام سر برسه و همونطور دست نخورده بمونه . من هم میخندیدم و کنارش وقتی که پیک ها رو خالی میکردم به تنهایی ِ خودم رسیدم . جایی که من خودم  رو بی حساب و کتاب ول کردم و رفتم گوشه نشینی ِ خانه و نوشتن و نوشتنهای بیهوده و بی ثمر. 
دیدم زل زده به من . گفت ریاضی ات هم که هنوز خوبه ؟! نه دیگه خوب نبود . دیگه هیچی از من نه خوب میشد و نه خوب میموند . همه ی زندگی رو گذاشتم به گا بره و همون آزادی جسمم اولین چیزی بود که دم دستم میومد . براش تعریف کردم . گفتم که چه ها با خودم نکردم . میخندیدم که گریه ام بیشتر از ضعفم نباشه .از کمدی اوضاع و احوالی باشه که برایش تعریف میکنم . وقتی که گذشت و تیکه هایی از  اون مسیر اشتباهی قابل بازگویی رو برای هم تعریف کردیم ، دیگه در آغوش کشیدنش آسوده نبود . برای من کوه ِ کنده شده باز پُر میشد اما نه امشب نه حالا. که احساس میکردم تکه ای از من پیش آرش گم شده و باید دوباره ببینمش . هماغوشی ما انگار برای اثبات وجود ِ تکه ای بود که سالهای پیش مرده بود . میبوسیدمش و بین بازوهای اون باز مخفی شده بودم . تنش به داغی ِ آفتاب میرایی بود که میخواستمش. انگار که ما دو تا همان آدمهای سالهای پیش بودیم و از ان زمان تاحالا هیچ نگذشته باشه ، شوری که بدن های مارو گرفته بود که به اندازه ی هفت سال خاموش مانده بود . 
آروم شده بودیم اما وقتی که چشمانم رو باز کردم ساعت نزدیک چهار صبح بود و من باز از کابوس هایی که منتظرم بودند راحت نشده بودم . بلند شدم و با خستگی و آرامشی عجیب از اتاق بیرون امدم . سیگارم رو روشن کردم و به سکس ِ خسته گی هامون فکر کردم ، خستگی هایی که بعد از هر آغوش غریبه ای که بهش تن داده بودیم عادت کرده بودیم به داشتنش. که این تن ِ خسته ی من از دردهای هر روزه و افتادن ها یک روزی کنار آرش آرام شه . این آزادی ِ من . آزادی ای که من همیشه میخواستمش ولی آخرش فقط به چند عکس برهنه از بدنی ختم شد که هر روز بیشتر و بیشتر به زوال میره و فقط اسمی و تصویری سیاه و سفید از آن باقی خواهد ماند . 

۱۳۹۲ تیر ۲۰, پنجشنبه

دلم میخواد برم یک کافه ای توی یه جای خلوت حوالی ناکجاآباد باز کنم و روی در و دیوارش هم فقط یا عکس نیود بزارم یا عکس از اجرای  نمایشهای مورد علاقه ام بزنم و همش آهنگ راک پخش کنم . منو هم یک منوی خاص با اون حالو هوای خاص محیطش جور باشه .
مثل همین عکس ... مثل همین ساز ...

محیط ما ، با محدوده ی اونا فرق میکرد . هنوز هم که میبینم فرق میکنه حتی در این فضای مجازی . این محدوده با بلاگفا فرق داره . اونجا هم با پرشین یا بلاگ اسکای متفاوته . آدمی که اینجا هستی فرق داره با مرزهای دیگه ای که زنده هستی و با همه جا باهم متفاوته . ولی نمیتونی دست از هیچ کدوم برداری نه از اون جا دل بکنی نه از اینجا جداشی . شاید اصلا دیگه نتونی کم کم به جایی احساس تعلق کنی .... امااینجایی که گیر افتادیم در واقعیت همه یکسان اند ، شبیه به هم و گم ...
اما اونا به ما میخندند . چون اونا با ما فرق دارند...
در این محدوده های امکان و غیر امکان سعی میکنیم خودمون رو به سطحی بالاتر بکشیم و یا با دنیای جدید آشناشیم . با آدمهای جدید با قرص ها و خوابها و کابوس های نو و مزه های گس گمشده آشنا شیم .
داستان ما همان همیشگی است ... 

۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه


داستان ما همان داستان همیشگی است.
این زبان بدن است که همیشه حرفی نو برای گفتن دارد .



+ علاقه ی من به Nude Art هم از همین جا شروع شد شاید .

۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه

چندمین باره طی این چند روز ؟


اگه تو یک آهنگ بودی
میزاشتمت هی پلی میشدی
هی پلی میشدی
هی پلی میشدی
هی پلی میشدی
آروم و آهسته میزاشتمت روی گرام قدیمی
پلی میشدی
گاهی ریتم آروم بود
گاهی راک بود
شاید بلوز
حتی میتونستی موتسارت باشی یا بتهوون
شاید از دهه شصت بودی
شاید از حالا
ولی نه آهنگ تموم میشد
نه تو خسته میشدی
نه من از شنیدن

۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه

ساعت شنی خیس نشی یه موقع!


امروز دوباره بعد از مدتها یادم اومد که حمام به جز اینکه جای کشف کردن ادمها است ،جایی برای گریه کردنهای طولانی و خیسی هست که میریزی و برای اینکه میون شرشر آبی که از دوش میاد گم میشند تمومی ندارند. خیس ِ خیس از حموم که اومدم بیرون نمیدونم خودمو با کدومشون بیشتر شستم و جای سوزش آب شورو وقتی روی پوست خشک شده ام حس کردم لباس نپوشیدم و خودم رو دوباره برای حمام بعدی فرستادم زیر دوش آب سرد .
+ کی تموم میشه ؟ کی ؟

۱۳۹۲ تیر ۱۲, چهارشنبه

دایورت آقا جان خانم جان دایورت

- همیشه هم که نمیشه دایورت کرد 
+ اما کافیه به لیست دایورتی ات نگاه کنی یادت بی افته چقدر بیخیالی .
- خب درست میگی پــ  به یک ورم 
+ شاید هم به تخمم 
- آره
+ دقیقا

۱۳۹۲ تیر ۱۱, سه‌شنبه

اونم به خاطر شما با حساب آشتی کردم

رفتم شمردم
از حسن تا
مهدی
یه ده نفری هستند
یعنی باید حالا حالا منتظر باشی
که با اومدن حسن کلید ساز در قفل سعادت
به روی گلتون باز بشه !!!

۱۳۹۲ تیر ۵, چهارشنبه

دیگه آخرین تلاش ها را هم باید انجام داد
شاید این یکی کتاب
ارضاگر خیال و تصورات ام شد

+ تعداد کتاب های نیمه رها کرده ام داره زیاد میشه . هشدار وضعیت:  روی خطر

۱۳۹۲ تیر ۴, سه‌شنبه

بهداشت ،پاکیزگی است و نیمی از ایمانتان ای آهالی

هر وقت هم نخ دندونمون تموم میشه به جاش یکی از رشته های افکار منو برمیداره. استدلالش هم اینه که تو زیادی فکر میکنی واسه بهداشتت خوب نیست .

جایی که قانون و قولش حرف خودت باشه

نه آقا جان . این جا ننشین برای من از عشق به وطن و مردم وطنت برای من بگو .
من قبل از تو هم بالا منبر بوده ام و این ادمها را دیده ام خیلیهاشان را.
نه من مثل تو هیچ ارزشی به این خاک ناپاک وطنی تو ندارم . من از ایران و خیلی از آدمهای نفهمش و بی اختیارش متنفرم و حالم به هم میخورد . ننشین اینجا برای من از مهربانی و خنده ها و شادمانی های این ملت شریف سخن بگو که مثل خواب بی پایه و اساس است تمام حرفات . من هم اگر میتوانستم از این مملکت و شما ادمها دور میشدم حتی جایی میرفتم که اگر به من میگفتند تا ثانیه ی اخر زندگی ات باید تک و تنها باشی و  حق نداری حرف که هیچ حتی فکری از این مرز و بوم و نقاشی هایش بکنی قبول میکردم و میرفتم .
حالا هی بیا بشین و برای من از روشنگری و دگر اندیشی و این جور کسشرا برای من بباف و من هم پشت سر هم سیگار پشت سیگار دود کنم قیافه اتو کمتر زشت ببینم پشت اون دود ... اینطوری خوبه؟

۱۳۹۲ تیر ۳, دوشنبه

هیچکس هم نبود حالیمون ، حالیتون ، حالیشون کنه
ذهن لخت برای دادن نیست .
اگه بقیه مرغشون یک پا داشته باشه 
من حتما 
سگی ام یک پا داره

۱۳۹۲ تیر ۲, یکشنبه

میتی اگه اینو میبینی که بیا با هم به اختلاطی بکنیم . من فکر میکنم که این آق مهدی شاید عمله است توی این مملکت قریب خودمون که نای اومدن نداره وگرنه میذاشتی آهنگ قرتیک بازی بزارن مردمت و برقصن و بنوشند و بسکسند و فلان و بهمان میونش هم صلوات بفرستند . یا هم کلا توی ایران نیستی مثلا جایی هستی مثل لاس وگاس ! خب دلار هم که اومده پایین دیگه راحت تر میشه کشید پایین . اینطور نیست ؟! اگه هم در فیسپوق هستی یا توسیتر هم بهتر از غیر مجازی بودن نیست اونجا هم حرف از تمبان اصغر آقا هست و تخمان باقرخان . هر جایی که باشی من شک دارم در چاه باشی . چون اون وقت اگه ما توی چاه نباشیم پس کی اونجاست ؟!
میتی جان یا بیا و موضع خودت رو روشن کن . یا با وب نویسان باش یا فیسبوقبانان و مجازی بازان باش که هر چی دلت بخواهد راحت و آسوده سلقمه بلقمه میکنند و به خورد بقیه میدهند بدون اینکه سند درستی و مالکیت اش را نشان بدهند .من خودم صفحه ی فیسبوقت را که دیدم انقدری آب در دلم قنج شد که همون شب ... !

یا کلا  برو با اون وری ها باش ! به هر حال میگن وقتی خدا با ما نیست حتما با اوناست . حالا اینکه کی با ماست نمیدانم .

۱۳۹۲ خرداد ۲۹, چهارشنبه

۱۳۹۲ خرداد ۲۷, دوشنبه

۱۳۹۲ خرداد ۲۶, یکشنبه

B e n a fshhhh

بهترین عکسی که توی این دوره انتخاباتی دیدم همینه !!!

۱۳۹۲ خرداد ۲۵, شنبه

سعادت مرغ

یه روزی خانم مرغه نشسته بود غمگین و ناراحت
رفتم ازش پرسیدم آسه و آروم
گفتم نبینم غمت رو خانم مرغه !‌چی شده ؟ اقا خروسه نامردی کرده و غاز همسایه رو به عنوان رفیقه اش گرفته؟!
گفت نه بابا ! غاز کجا بود عزیز من . تا موقعی که مرغ هست برای عروسی و عزای مردم کسی به فکر بازی با غاز نیست !
در بزم و شادی و عزا و ماتم شما ، همیشه موقع عزای خانم مرغه است . بله ! عروسی هم باشه سر منو میبرید ،ختم هم باشه سر منو میبرید !
هیچی دیگه ! دیدم راست میگه ...سرم و انداختم پایین و رفتم !

پ.ن: خیلی مشتاق این هم نیستم ببینم که این کلید تدبیر و امید ی که یاد میکنند در کلید کدوم بانک و اداره و زندگی مردم رو بی اجازه باز میکنه و به چوخ میبره ! 
ما در حال حاضر مثل شرکت کننده های survivor میمونیم. وقتی که مسابقه ی اخر هفته رو برای بقای باقی هفته  بردیم و به عنوان جایزه مثلا شکلات یا یه شیشه ودکا خوردیم این بدتره ! چون مزه ی شکلات میمونه توی ذهنت اما دیگه نداریش و نمیتونی به دستش بیاری تا دوباره بجنگی و بجنگی .... !!!!بیشتر ترغیبت میکنند به جنگیدن . یه عده ای در قبال یه عده ی دیگه . خب حالا که چی!!! فلانی اومد جای فلانی !!! توی این لفظ مردم ایران فقط* مردم و ایرانش * هستند که به صورت کلونی منتشر میشند اما محتوای انسانی و وطنی ندارند .

۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

so fuck you anyway!

البته اگه من بودم به جای
 how many times
حتما مینوشتم
How LONG !
قبلا هم نوشته بودم جایی که
خورشید درخشانی که تو ازش به تقدس یاد میکنی از فریاد هایمان برخاسته نه از داشته هامان
حالا هم میگم !
خورشید درخشانی که تو ازش به تقدس یاد میکنی از فریاد هایمان برخاسته نه از داشته هامان !!!!!
چون واقعا فکر نمیکنم که زمان ِ هر کسی که مناسبش باشه ازش یاد میکنند برای من هم برسه دویدن برای من مظهر عدالت بشه !
من هم به بی وزنی احتیاج دارم !
بی وزنی من  چیزی نیست شبیه به معلق بودن ،به  همراه با بلعیدن یک مشت قرص نیست . این بی وزنی خالی از شیشه های الکلیسم نیست . بی وزنی من باید واقعی باشد از من هم واقعی تر . حتی وقتی که مغزم رو که بگیرم توی دستم و بچرخانمش و دستم رو مثل ردی که این نقشه ی رقت انگیز از خود به جای گذاشته بگذارم پر باشه از قهقهه ی بی خیالی ! ولو مصنوعی.
آره من به این بی وزنی بیشتر محتاجم ... شما جایی ندیدی؟!!

۱۳۹۲ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

یکی بود یکی نبود؟!

در زمان های بسیار گذشته ....
خدايان زمانی‌ كه ديگر نتوانستند به اتفاق هم حكومت كنند پخش شدند و حالا هر كدام را ميشود سر كوچه ای با سيگاری به لب و در حال لاس زدن با دختری پيدا كرد.

شايد زمان هم از تاريخش گذشت اما بايد بيدار ماند...

۱۳۹۲ خرداد ۲۰, دوشنبه

ف... ر .. ا... م....و...ش....ی....!!!؟؟؟؟!

فراموشی بیماری خوبی است .
 فراموشی مهربان است.
 فراموشی مفید است .
 تا زمانی که این اه و اووه ها و اخ و اووخ ها و درد ها و بیماری ها و نفس کشیدن ها و نکشیدن های هنگام خواب و رفتنها و پاییدن ها و منتظر ماندن ها و دور ریختنها و جیغ ها و پریشانی ها هست فراموشی دارو است . فراموشی یک جور مشاهده ی  انعکاسی از ماتحت زندگی است انگار . باید برای فراموشی تنها بود . باید با فراموشی در جمع ادمها هماغوشی کرد. فراموشی زرد است با رگه های بنفش کبود میان مغز و دستان تو و من . فراموشی سکوت میان ترک های موسیقی پیاپی ای است که پخش میشود. فراموشی در میان پرده های سالن های نمایش جان میگیرد . از ارتفاع برج های بلند تا مدیریت های چندگانه برچسب یگانگی میخورد . در فراموشی درد حرکت میکند و می کوبد و میمیرد و دوباره از نو میسازد تورا که بکِشد به گود . همین فراموشی ساعت پیش عقربه ها ایستاند و دوباره از نو همان زمان را دنبال کردند . اخ که این فراموشی چه چیز خوبی است . هرچند بهایش به نیستی تمام میشود .

۱۳۹۲ خرداد ۱۷, جمعه

به بی وزنی بیشتر از جاذبه نیاز دارم.

یکی از دوستام  همش بهم میگفت که چرا راک فارسی انقدر گوش میدی تو ؟! گذاشت پای سلیقه ولی خب همش که سلیقه نبود اون موقع . نیازی ندیدم بهش توضیح بدم اما به خودم گفتم . من موزیک ایرانی (به غیر از استثناهایی )اصلا گوش نمیدادم اما نیاز داشتم به زبون فارسی حرف بزنم یعنی دهنم تکون بخوره و من یک کلمه ای چیزی بگم توی  اون دوران و این هم نیاز من رو برطرف میکرد نیاز داشتم حرف بزنم نه به ترکی نه انگلیسی یا فرانسوی ... حالااین قضیه برای چهارسال پیش تا سال گذشته است همین الان که دارم مرور میکنم وقایع این مدت رو میبینم  من این همه مدت میخواستم فقط یک حرفی زده باشم در صورتیه که با اون اوضاع هم  از حالا بیشتر حرف میزدم .حالایی که من یک کلمه هم به زور از ذهنم و مغزم به سمت فک و دهانم برده میشه . دردناکه این . مثل اینکه بنایی که من سعی میکردم حفظش کنم داره فرو میریزه با اینکه اصلا دردی نداره .چند وقت پیش دوستی بهم گفت که اینا شوخی های موسیقی اند برای موقع هایی که نمیتونی زیادی چیزی رو هضم کنیم ! درست هم میگه .خیلی دلم میخواست انقدر آسون بود که تعمیمش میدادم به این که  وقتی حوصله  نداری زندگی کنی یه سری اوقاتی باشند که راحت تر بجویشون ... اسون تر قورت بدی ...

پ.ن : عنوان پست هم از یکی از آهنگ های هادی پاکزاد ِ!

دلم چیز های معمولی را میخواد

دره های باز همیشه با صدای انعکاس فریادی از خواب بیدار میشند و صورت ات به پوزه ی یک گرگ تشبیه میکنند . همینطور ناشناس بودن به تو معنی میده و به من .

پ.ن: خاص نباشید ، مخصوص ها همیشه در منوی ویژه جای میگیرند و منوهای ویژه همیشه پنهان هستند برای معمولی ها !

۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

تخته سیاه خیلی سیاه نبود . برای همین هر وقت که مینوشتیم چیزی خیلی معلوم نبود چی نوشتیم !
حتی گاهی اصلا اون چیزی نبود که ما نوشتیم . انگار که نقطه های ما روی تخته ها وول میخوردند و راه به راه خودشون رو در یک مسیر منتهی به دیوار مرزی شمال اتاق حبس میکردند.
گاهی اونقدر روشن میشد که من میترسیدم که آب بشن و توی سوراخ وسط تخته که جای آخرین گلوله بود روونه بشند .
تخته همیشه سیاه نبود ، همیشه هم سفید نبود . این تخته گاهی رنگ به رنگ میشد . به خودش خاکستری ، آبی، سبز، قهوه ای ، قرمز دیده بود . آدمای روی تخته خسته بودند ، دلگیر بودند . اصلا معلوم نبود که معتقد بودند یا فقط عقیده ها با عقده هاشون توی بازی این تخته ی زیرک عوض میشد؟!
حرفها میرفتند و میومدند ... شده بودندیک قشون ... کلمه ها، دنیاهای جمله ها رو ساختند به اندازه ی تمام دنیای نامحدودی که نمیشد شناخت به نیروی خودشون ایمان داشتند . اما اونها هم اشتباه کردند،  وقتی زبر شد زیر ، تاب شد قاب ، نور شد بور ... آره اونها کلمه های اشتباهی ساختند کلمه هایی ساختند که معنی های دنیاشون رو عوض میکردند . کلمه های معصوم ... اونها اشتباه کردند که کلمه هایی ساختند مثل گرگ که هر کاریش هم کنی گرگ ِ ، مثل شیر که بی معنی و بامعنی برای دو مفهوم متفاوت به وجود امدند ، مثل پ یا ژ که توی این دنیا برای اون ادمها اضافی می اومد گاهی....
اره این تخته با همه ی اون حرفا و دنیاهاش همیشه همینطوری بوده . از همون موقع که رنگارنگ بودن بیشتر به مذاقش خوش اومد . این تخته سیاه نبود ، شاید اصلا سیاهی نبود همش زاده ی چهار تا حرف بود ... این تخته مجرم نبود محرم بود ... برای همین مقدس شد واسه ی اون ادما ، اما تو مواظب باش کوچک من،  هیچ حرفی رو بیمهابا روی این تخته ننویسی ... ننویسی .

۱۳۹۲ خرداد ۱۱, شنبه

من قبلا یک کولی بودم اما الان کی میتونم باشم؟!

همون زمان بود که افکارم هم مثل مورچه بودند از بس که زیاد بودند . برای خودشون میچرخیدند همه جا و پیش همه ، فقط انگار کنار من نبودند .
بعدها انگاری که من نبودم، یک جور مقیاس برای اندازه گیری لباس ها شدم . و همه اشون پشت رو بودند حتی همه ی اون افکار قسمت اول
کم کم به مسیری کشیده شدم که میشه بهش گفت مسیر پاراچرت ! علاقه ی زیادی به دیوانگی ان هم از نوع فرط جسمانی ...
بعد حتما ترور شخصیت شدم ... یادم نیست . البته میگم حتما چون فکر میکنم که اینطور بوده که مغزم عملکرد یک آبکش رو هم داشته
بعد از این ها هم به یک دلقک ، قاب عکسی پر از جزییات ، به خدای دار زده شده ، سایه و حتی یک جاده و نردبان ، دو جفت تاس ، یک کاسه ی سر ( شاید برای سوپ؟! ) ، قصه ی شب و امضا ، یک چاه و گودال ( البته تمیز) و شاید طناب هم بوده باشم . و .... و ... و ...
اما حالا !
حالا من فقط یک مشت خاکسترم
یک مشت خاکستر
خاکستر
انچنان که فکر نمیکنی ممکنه زمانی از گذشته امده باشد .

۱۳۹۲ خرداد ۱۰, جمعه

نشون به اون نشون که من همه اش میگفتم بازی نمیکنم اما همه اش ، بردن ، وسوسه اش کرده بود !

میدونستم آخر ِ کار هيچ خوشایند نیست . قمار کرده بود.
دست خودش هم نبود . من را که نگاه میکرد فکر میکرد حتما برده ! بنده خدا روی کسی شرط بسته بود که از بازی بیزار بود . میدونیــــ از چی حرف میزنم دیگه ! از این بازی زندگی داشت برای من حرف می زد و حرف ميـــ زد
اما طفلک نمیدانست که چطورفقط یک  قانون برای زندگی مهمـــه . اونم اینه که تو باید خارج گود باشی ... اره دیگه
بازی زندگی برد و باخت نداره .اون هم برای ادمهایی مثل همه . یا در واقع مثل هیچـــ .  حداقل تو بگذار که این یک بار در زندگیت ، برای تو اینطور باشه ... چون اگر به قصد واردش بشی حتما میبازیــــ .
بازی زندگی رو نه برای باخت و نه به قصد برد باید بازی کرد . در باب این زندگی فقط باید بنشینی و مثل یک کارت شناسایی بخوانیش و بخوانیش هر چه برایت رقم میزند. نه ملیت ، نه قومیت ، نه برادر ، نه خواهر،  نه حتی تخمت که به ارث میبری  برای اون مهمه . فقط باید تماشا کنی و ببینی که چطور آرام آرام یاد بگیری مسیر رو پیش بریــــ .در غیر این صورت درد است و رنج

۱۳۹۲ خرداد ۶, دوشنبه

چه چیزی ما مردگان را زنده میکند ؟!


خیلی قدیم تر ها وقتی هنوز بچه هم نبودم، اصولا موزیک خارجی از هر نوعش نسبت به موزیک ایرانی از هر نوعش به خانه ی ما نفوذ بیشتری داشت و شعور من بیتوجه به ارزش موسیقی به هر چیزی گوش میداد ولی بعدها خیلیهاشان زود فراموشم شدند. داشتم آرشیو همین موسیقیها را نگاه میکردم که نگاهم به چند آلبوم ترکی افتاد که چیزی حدود ۱۰ سال یا بیشتر گوش نداده بودم. و باز هم با توجه به اینکه ما از هرچیزی یا ارجینالش را داشتیم یا یه نسخه کپی درست ازش داشتیم هیچ وقت گم نشده بودند فقط این ماییم که بیمحلی میکنیم بهشان . کپی اش کردم به هر حال. وقتی شروع کرد به خواندن ناخودآگاه جرقه ی آن روزهای خوب افتاد جلوی چشمام و از اونجایی که من ترکی استانبولی خیلی خوب هم حرف میزنم دیدم دارم دوئت میگذارم باهاش. باورم نمیشد که من ِ ان موقع ، انقدر این آلبوم را دوست داشته که همه ی متنهای اون آهنگ ها را از حفظ بوده و بعد این مدت هم داره خودش را به من نشان میده. انگار که خودنمایی کنه که ببین ! من چه شاد بودم چه چیزی بودم آن موقع ها ... الان این شعورم به موسیقی هر چیزی را قبول نمیکند که گوش کند البته . اما واقعا ان زمان انقدرها هم مهم نبود برای یک دختر ۱۲ یا ۱۳ ساله ...
همینطور که داشتم گوش میکردم و همراهی مینمودم فکر کردم که چقدر از این خاطره های مرده و دفن شده در ذهنم دارم - هر چه باشد این ها بهتر از خاطره های تخمی الان است که شب و روز که رژه میروند جلوی چشمام - از چه زمانی به بعد تمام ان همه شور و غرور و برنامه های من برای آینده ام دود شد و رفت هوا . هر کاری کردم چیزی به ذهنم نیامد ، و هر دفعه که خواستم یک نقطه ای را معین کنم و دیدم که نه، از ان قبل تر بوده .  دیدم اینها همه بهانه است حالا که ۲۵ سال گذشته و من دارم به ۲۶ سالگی نزدیک میشوم و دارم به سرعت نجومی به مردن و مرگم نزدیک میشوم . به سرعت همین پنج شش دقیقه ای که همان آهنگ های مزخرف که می آیند و تمام میشوند. چند روز پیش از اینکه فیسبوک ام را ببندم نوشته بودم که ما آهنگ هارا فراموش میکنیم ولی زمانی میرسد که آنها خودشان با یک اتفاق زیر لبهای ما دوباره زنده می شوند و جان تازه میگیرند . خب چی مارا زنده نگه میدارد ؟ ها؟! چه چیزی یا هر چه موردی مانند اشیاء مان ،دیگران مان ، سال شمار مان ، زندگی ِ خفه شده ی مارا زنده میکند ؟! چه چیزی ما مردگان را زنده نگه میدارد ؟!

پ.ن : ببینید نمایش اقتباسی به خاطر یک مشت روبل را به خاطر یک - نیل سایمون و دو- سعید چنگیزیان .از انتشارات مرکز موسیقی بتهوون 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

آرشیو وبلاگ منتقل نمیـــــشود !!!! حالا چه کنم ؟! دوباره از اول بنویسم ؟!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

انگار آدمی باید تا آنجا که میتواند خود را به قسمت های مختلفی تقسیم کند که هر جا میرود بتواند از سریالهای شناسنامه ای خود حرفی برای گفتن داشته باشد در این همه سکوت تلخ و سکوت ....