۱۳۹۴ آذر ۲۰, جمعه

پسوا در دلواپسی میگوید "چیزی فراتر از حماقت وجود دارد که اغلب انسان ها با آن زندگی میکنند و آن عقلی است که در این حماقت نهفته است. "

اگر این را در یک سوی قرار دهیم در سوی دیگر انسان ِ با اراده راسخی که پسوا توصیف میکند شاید همانی است که میخواهد بگوید جهان عاید کسی است که حماقت را بدون حساسیت زندگی میکند. نمیدانم انسانی که را او میگوید خودخواه یا نارسیس و کوته بین بوده یا کسی بوده که پشتوانه اندیشه و راهنمایی برای زندگی در پیش رویش نداشته یا صرفن حماقت پیشه است. نمیدانم تغییری که انسان در پیشروی زندگی اش میکند چه بهایی را برایش در نظر گرفته و چه زمانی پرده ی این حماقت می افتد اما این روند تا زمانی ادامه دارد که او ضربه هولناک را تجربه نکند. در زندگی خود به مصیبت ها دچار نشود . در زندگی خود با شانس ( که هست و نیست ) و حماقت کافی به نابودی کشیده شده ولو اینکه در ذات ساده باشد یا هرچه. اما تا ضربه را نخورد نمیفهمد . 





گوش کنید متن هایی برای هیچ ساموئل بکت بخش یازدهم: 

۱۳۹۴ آذر ۱۴, شنبه

ظاهر قصه گیجی خسته کننده ای داره جادوگر. شب ها خاموشی است و روزها سکوت. ظاهر قصه همه فاصله است جادوگر. ظاهر قصه بخشش در کار نیست و در گودال راه طولانی را سپری میکنی جادوگر. عمر تو برای ما به اندازه ورق زدن دو صفحه کتاب است . دو صفحه ! یکی رنج آغاز و دیگری رنج پایان.



گوش کنید ، متن هایی برای هیچ از ساموئل بکت بخش دهم 


۱۳۹۴ آذر ۱۲, پنجشنبه


دفن شدن، کاستن آرام و آهسته ی همه ی چیزی از ماست که باقی میماند. برای ما همین کافی است؟ 
زیر کدام آوارها ماندیم که مدفون گشتن با چنین آسایشی مارا میخواند؟

۱۳۹۴ آذر ۱, یکشنبه

در واقع خیلی دوست دارم پستهای چند خطی ام ک این تو یه جایی بین فکرها  همش در حال وول خوردنند رو مرتب کنم و برای اولین بار بنویسمشون ولی نمیتونم. دیگه حرف کمتر میزنم، کمتر از کم ِ گذشته های پیش حتی .کمتر از چند ماه و چند هفته پیش، بندها جاشون رو به کلمه ها دادن و کلمه های من هم تک تک و تنها یکی در میونِ دیالوگهایی که با خطوطی که بین زمین و زمانش رد و بدل میشه وظیفه رسوندن لپ کلام رو به دوش میکشند وجود دارند. و نميدونم دیگه چطوریاست گفتن و نوشتنش و بیان کردنش .نميدونم. حتی نمیدونم اگه همین فردا معجزه ای بشه شهاب سنگی بخوره به زمین و پرت بشم به بیرون از این جایی ک زندانم شده و  من یه نفر یه اشنا یه دوست یا نادوست ببینم چی باید بگم؟گول میزنم خودم را که  سکوت واقعا یک زبانه و ما همه بیمارانی هستیم نا آشنا به اون.
تنها راه درمان مردن و هنوز انتظار میکشم . تو دوست خوب ِ راه دور شاید اینجارا بخونی بدون که متاسفم هنوز انتظارش رو میکشم. نباید اینطور انتظارکشید، مدتهاست که واقفم.متاسفم.  زوال من با هستی درنیفتاد با زمان جنگيد.

۱۳۹۴ آبان ۱۷, یکشنبه

ما حاصل تمام بی حوصلگی هایی های ایرلندی هایی هستیم که به نمایش دوره معاصر نگاهی تازه کردند. از بکت ها تا مک دوناهایی که نخوندیم. ما اما فقط نتیجه ی خستگی هاشون هستیم نه راه به جایی بردیم نه وصف شدیم. 

۱۳۹۴ مهر ۲۰, دوشنبه

هر روزی که از خواب بلند میشم و میبینم که باز زنده ام احساس میکنم که از مرگ خودم دور میشم و باید به یک مرگ غریب تن بدم
این دیگه انصاف نیست

۱۳۹۴ شهریور ۲۸, شنبه

داستان کوتاه خصم سیاسی ِ نوشیج قسمتی از گذشته یک سردبیر تنها روزنامه محلی است که در واقع روزنامه نگاری نمیکند بلکه به لطف دست به قلم بودنش کلاژی داستانی از ادبیات،سیاست، هجو و جامعه شناسی و اقتصاد و حتی تبلیغات  خلق میکند. در جامعه ای که شخصی که دغدغه خودرا فرهنگ قرار میدهد زمانی که نه  تنها  فقط دست به سانسور بزند ناخودآگاه دروغ همراه سانسور پیش خواهد رفت. موفقیت امیز باشد یا نه شجاعت کاذب و اعتماد به نفس، درد نان و نگاه از بالا سبب میشود که راوی مقاله ای را صرفاً  تحت تاثیر عناوین برجسته ای و جملات فصیح دیگران نوشته و تشویق خوانندگان بیچاره حاصل از آن اورا بسیار از عاقبت بعد از آن بترساند که مبادا شهید راه صداقت پنهانش شود.
اینجا از قشری از جامعه سخن نمیگوییم. فردی بر اندیشه دست چندم خود دست برده و ان را معیار میکند. دروغ میگوید و افتخار میکند و گهگاهی گل کوچکش به دروازه میخورد و به خاطر اینکه دنیای سفید و سیاهی که در ان نقشش را اجرا میکند لطمه ای نبیند به سردسته اوباش تبدیل میشود.
چه قدر مشابه حال ماست و چقدر تاریک دیده میشودحال ما.

۱۳۹۴ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

"هگل میگوید فقط وقتی که هوا تاریک است جغد مینروا به پرواز در میاید."


میدانم که بدون شک مجموعه ی چیزی که زندگی می نامیم اَش فقط در شرایط نابودی قابل درک است. 

۱۳۹۴ مرداد ۳۰, جمعه

بلا استثنا هر کسی و هر کسی ، که از من تعریف میکنه و بیان میکنه که ذهنیت جالبی دارم  و دوستم داره و من شخصیت مهمی هستم براش یا برای دیگران. سریع سه چیز به ذهنم میرسه . اولیش هم  اینکه داره دستم میندازه و کنتورش هنوز کار میکنه

۱۳۹۴ مرداد ۱۵, پنجشنبه

نیمه تابستان نیمه ای مرگ است و باقی همه رنج

مرداد همیشه برای من ماه بدی بوده. همیشه پر استرس، پرتنش، پر از خبرهای بد و به همراه روزهای کشنده ی تولد های فراوانش سی و یک روز تمام نشدنی بوده شاید برای همین خودم هم این ماه به دنیا اومدم تا سرگل تمام ویژگی های آن باشم.
شب ها میبینم که جادوگر هم دیگر خسته است .زل میزنم توی صورتش و فریاد میزنم  که ای لعنتی اما او حتی به اسم ِ من بی تکلیف هم توجه نمیکنه و طفره میره وقتی ازش میپرسی که مگه میشه این همـــــــــــه شوخی تو دوران سالهای طولانی سپری شده اتفاق افتاده باشه؟ یک انسان خوابگرد کی قرار بوده از کابوس ها نجات پیدا کنه که اینطور سرگردون بختک افتاده روش ؟ وبعد ، من همیشه به این شوخی های مسخره و بی جا ش فکر میکنم ،بی جا و بی مکان که فاصله های طولانی باعث شدن  جریان رنج ها و دود و نفس ها و سکون ها و ما و تو و خس خس فکر ها کمرنگ به نظر برسن .حتی لحظه ای نیست که از جلوی صورتم دور باشند.  به ادمهایی که جا به جا بودند و در جای دیگری نفس کشیدند و تمام شدند ،به اتفاقات سه نسل گمشده مان  به کسانی که الان نیستن و نبودنشون دردهای مخصوص به خودشان را داره.درک ِ نبودنِ یک زندگی،  از دیدن سفیدترین جوهر نوشته شده روی یک روان پاک و خالی سخت تر است ، و به انسان های دیده  و ندیده ها یی ک اشتباهی مردن یا به دنیا امدند فکر میکنم.
نبودن یا نبودن ،مساله بودن نیست دیگر.  نبودن  وجود یک برادر .مرگ یک دوست چند سال پیش ، مرگ یک آشنای دوست داشتنی،تصادف معلم و بیشمار خداحافظی های یک طرفه در این ماه رقم خورده.از جادوگر طلب حکمت خداوندی اش  یا قدح شیطانی اش را  میکنم ولی جادوگر ، دیگه دور شده زیر لب زمزمه میکند برای تو یکی ، دیگر هیچ جادویی نمیبینم و این بازی سبب شده فکر کنم باید بخوابم. و همینطور ادامه میدهد:
تو و دوستانت پیامبران رنجید ،رنج های حاصل از خون ،برای همین مرداد ها برای شما خیلی زود سر میرسد ولی تمام نمیشود.

پارسال هم همین روزها بود ک سیاوش نصفی از وجودش با برادرش دفن شد. و همین روزها یک هفته پس و پیش بود که خود من هم یک بار دیگر مردم و در همین روزهای امسال هم باز میمیرم.
 زنده ماندن ما خیلی وقت است که از روی وظیفه است نه غریزه وگرنه تا به حال خوابیده بودیم.اگر مادر نبود اگر مادر نبود.
  اما جادوگر این را نمیفهمد ،او فقط وردهای باد را میخواند و برگ ها له میشوند .برگها خرد میشوند و او میخندد.

مولانا گفت:
نور آن خانه چو بی این هم به پاست                          پس چراغ حس هر خانه جداست



اما آیا مولانا هرگز دانست که درد کیفیتی جداست؟ ،سوای پیوستگی و پیوند و زندگی.

۱۳۹۴ تیر ۲۶, جمعه

چقدر به معجزه نیاز دارم.
به نجات احتیاج دارم.
نجاتم بده
نجاتم بده

۱۳۹۴ تیر ۱۹, جمعه

 باید از چشم ها نوشت چشم های یک نویسنده
دستان یک نقاش
گوش های یک موسیقی دان
باید از نفرین شدگان ابدی گفت
افقی که در زندگی محو شد
و حتی به ارزانی مردمان کورسوی هم نرسید
بهره ای ک
فقط
دفن شد و مرد.

۱۳۹۴ تیر ۴, پنجشنبه

ایبسن میگوید:" ادم باید چیزی در چنته داشته باشد تا خلق کند،چیزی مثل تجربهٔ زندگی. اکنون میدانم ک یک زندگی در انزوا گذشته، زندگى خالی از تجربه نیست. اما انسان از لحاظ معنوی درونگر است؛ ما از دور خیلی روشن میبینیم در حالی که جزییات اشفته کننده است. ما باید از انچه میخواهیم در موردش داوری کنیم دور شویم؛ تابستان را در یک روز زمستانی بهتر میتوان توصیف کرد."

اگرچه ایبسن اینها را در مورد نوشتن و راه یک نویسنده گفته اما وقتی با افرینش هر چیزی در زندگی خود برخورد کنیم دیدگاه ایبسن خالی از تصور نیست. در حالی ک باید مراقب بود گمراه نشویم. خواستن ِتجربه ،گریزی به احساسات ماست.  چیزی ک برای ان تلاش میکنیم یا برعکس، فکر میکنیم که راهی برای رنجش ماست . هر رویدادی ک تجربه نشده یک خوانش متفاوت از ماست. "خواستن" چیزی نیست ک انسان "باید" بخواهد ولو اینکه انسان چیزی به جز خودش نیست و نمیتواند غیر از ان کاری بکند.
دیشب قبل از کابوسهای شبانه به ذهنم خطور کرد که وقتی ک تمام تجارب محدود زندگی بسیار محدود خودرا چشیدیم و تا زمانی ک به اتمام رسیدند در خط پایانی چه چیزی بیشتر رنگ خواهد باخت؟ چه چیزی قبل از پایانش اگر وجود نداشت مانند این است ک اصلاً نبوده است؟

۱۳۹۴ تیر ۲, سه‌شنبه

انگار باید یه نفر یه چیزی بگه و نمیگه
بگو خب. من منتظرم. شعور و طاقتشم دارم
مگه تا الان کم کشیدم از زندگیم؟

۱۳۹۴ تیر ۱, دوشنبه

گفتنش راحته. دارم تمرین میکنم محو شم اولش سخته بعدش هم سخته هیج وقت راحت نبوده . داره پیش میاد بزار از اول هم همینطور باشه.مقاومت بیهوده است. سخن گفتن هم بیهوده است یه بار باید بلند شی و همه رو نادیده بگیری و پوف تو دنیای واقعیتت همون چیزی شدی ک پشت چارتا کلمه و تایپ کردن و صدایی یعنی هیچکسی نیستی.
اره درستش همینه 
از نوشته های صدوچهل کرکتری شروع کنیم به پستهای هزاروخورده ای (شاید صدو چهل کرکتری ) برسیم. بعد نوبت عکسهاست و بعد هم محو شدن صداها است و آخر سر اینجا . طول میکشه اما میشه 
خوبیش همینه ک عادت میکنن همه کم کم به این چیزا اصل قضیه یادشون میره و دیگه هیچی آخرش. اروم آروم پاک میشی و تازه درست میشی چیزی ک باید قبولش کنی و پووووف بعدش. سنگ بزرگ رو میزنی به هدف.

"حامل ژنهای کثیف ."
اولین کلمه هایی ک مبهم و آروم از دهنش درومدهمین بود . باید همون اول راهمو میکشیدم میرفتم اما نکردم. زنگوله غیب میگفت؟ راهتو بکشو برو؟ شاید قرار بوده در تاریخ خاصی اتفاق خاصی پیش بیاد . شاید قرار بوده از وحشت سه نقطه های انتهایی ِ‌حک شده روی شونه ها و کپل ها و کف دست های خالی و پاهای کوتاه داستان مهمی گفته بشه اما بازسازی رویداد ها هیچ وقت اینطور به خوبی به شناخت ما از تاریکترین حادثه هایی که منتظر نقش درش هستیم گند نزده بهم.برگشت و نگاهم کرد و گفت
ایمان به شکنجه کردن و کشتن چیزی بیشتر از یک گناه به اعتقاد عمیق نصف چیزی ک میبینی نیست .

۱۳۹۴ خرداد ۲۸, پنجشنبه

اگر بخواهم از زبان اول شخص چیزی بگویم نمیدانم چه باید گفت. از چه باید گفت؟ من چه دارم بگویم؟ از چه سخن گفتم تا حالا مگر به جز یک چیز؟ کنترلم را از دست داده ام و امروز از آن سیم های آخر بود که باید تمام شود و بسوزد. امروز میان گرگ و میش همیشگی خواستم اینجا بگویم تنها کسانی ک مارا بهتر از کسان دیگر میشناسند یا شوربختانه یا خوشبختانه نزدیک ترانمان همان خانواده هستند که ردی بر زندگی از خط گذاشته مان دارند. اگر واقعا دوراندیش باشند برای ما برترین مسیر چیستی را به ما میشناسانند و اگر نه ، ما همانگونه که باید میپوسیم .
حتی دوستان دوراندیش و سخاوتمند را نمیتوان سرمایه ای دانست این زمان . چون ک از نشان دادن خود حقیقی مان سرباز میزنیم کنارشان،  گفتن سختی های بیشتر از حد را کتمان میکنیم با آنها و نمیتوانیم توقعی بیش داشته باشیم .
خب همه چیز اینگونه پیش میرود ک بارها و بارها به چه نزدیکیم و از چه فرار میکنیم. خانواده ای ک واقعا نمیداند چه کند در حقت چه سهمی از تو دارد و دوستی که اگر بداند کاری نمیکند چه سهمی؟
برای همین بود که بعد از همه ی گیروداری که در درون اول شخص میگفت بایداز فلان فضاهای مجازی  دور شد به اجبار قبول کردم . گریستن تمام که بشود به انتها رسیده ام .
پایان.

۱۳۹۴ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

چطور تنفس هوایی که درش هیچ نقشی ندارید تبدیل به رنجشی میشود ک هیچ گاه تا بحال متوجه حضورش نشده بودید؟
خیره ام به نیرنگ زننده کلمات و جملاتی که، در فارسی ناقصند، در فرهنگ ایرانی مظلوم نما هستند و در میان نزدیکان و دوستان و آشنایان کور.

۱۳۹۴ خرداد ۲۵, دوشنبه

داشتن امید مثل باور به خداست، اگه از باورمندان بگیریشون نمیتوانند هضم کنند بسیاری چیزها را.
بگم یا لازم نیست؟ لابد میدانید.

۱۳۹۴ خرداد ۲۲, جمعه

سهم گوشه ی ما از زمان فقط سمِ. زمان که آهسته میگذره تمام توانمون رو هم با خودش به غنیمت میگیره و وقتهایی که سعی به فرار ازش داری تا از لحظه ای ک داری فیلم میبینی موزیکی گوش میدی دوستت رو به حرف میبندی و یا میمیری انقدر بیرحم عنل میکنه ک فکر میکنی،تصور میکنی برای هیچ چیزی زمان باقی نمونده و داره از درون میخوردت.
زمان زهر شوکران نیست، فقط غیبت ماست.

۱۳۹۴ خرداد ۲۰, چهارشنبه

همه ما از بچگی خردسالی نوجوانی جوانی آروزهایی داریم و کم کم محو میشویم . میدانی آرزوها و امیدها ( امید کلمه ی غریبی است ک با اینکه اعتقادی به آن ندارم کلمه ی جایگزینی هم برایش ندارم ) هستند ک ما را کم کم میکشند و کمرنگ میشویم . به مرور زمان ک مهره اصلی آن است خالی میشویم . و تنها یک آرزو و امید باقی میماند که  برای هر آدمی فرق دارد و برای هر شخصیتی تاثیری غیر قابل بحث به جا میگذارد.
اگر از آرزوی خود بگویم این است ک میخواهم همین حالا و همین جا بمیرم و تمام شوم. تمام خاطراتم ، تمام زندگی ام، تمام هستی ام، تمام وجودم از ذهن دیگران هم بمیرد و تمام شود . تمام این دختر کوچک احمق و بینوا ک چاره ای جز بزرگ شدن نداشت و حالا جز مرگ ندارد با جسمش تمام شود مانند اینکه از اول هم نبوده . آنچنان فراموش ک اگر از بالای برج سکوت هم فریاد زد کسی به یاد نیاورد.
این است آرزوی من ، و همانند همه ی آن ارزوهای خسته کننده ی دیگر حتما خیالی خواهد بود . 

۱۳۹۴ خرداد ۱۷, یکشنبه

جادوگر شبگرد کوه راه ام نداده بود به اخرین سنگری که بهش پناه اورده بودم. اومد جلو دستی به کس و کرک و پر ما کشید مطمین شه باکره ایم ک خب نبود.اشاره کرد که برو پی کارت. سرنوشت کدر شده ات ام با خودت بردار ببر ک جنده گیت اینجا جاش نیست. لالم کرد نزاشت دو کلوم بگم اخه تو چه میدونی؟ میدونی چقدر ترسناکه وقتی داری تموم میشی اما نمیتونی مثل ادم های نرمال یه زندگی رو تموم کنی؟ میدونی چقدر ارتفاع و سرعت از بالایی و پایینی قوطی کنسروهای مطبوع طبقات زندگی نصیب ما شد؟ میدونی مثل علف هرز بزرگ شدن و نفهمیدن اینکه چی کی کجا چطور چرا ؟
نه تو نمیدونی.
اما لال شدم نگفتم. معجزه هم نشد ، خیلی منتظرش بودم ک میشه؟ میشه ؟هلم داد ک پیزوری برو گمشو. برو به راه خودت. تنها راه مو کشیدم رفتم. به معجزه ها فکر کردم ک اگه ادم زیادی از حدش عمر کرده باشه (نه به سن و سالش)  مرگش یه معجزه است اگه هم که نه موندش یه فاجعه است.
چرا من سهمم فقط فاجعه ست؟

۱۳۹۴ خرداد ۱۶, شنبه

من نه مست بودم نه چت
پس این پست های اخیر رو من نوشته بودم؟
اگه اون من، خود من نیست پس کی بود؟

۱۳۹۴ خرداد ۱۱, دوشنبه

اتاق زندگان

شمع را که خاموش کنیم حتی در تاریکی دودش را میبینی، شاید سخت اما استثنایی است ک محو شدن یک روشنایی برای دو یه چند ثانیه مه ای از خود ک سرآغاز سکوت است را باقی میگذارد. 
چرا شمع؟ چرا زندگی؟ چرا درس؟ چرا معاشرت؟ چرا مکالمه؟
چرا مکالمه‌؟ چرا صحبت؟ چرا شراکت در درد ها؟ چرا به قول انگلیسیها  let's sharing our pain
مکالمه همان دود چند ثانیه است در حقیقت، بوی گندی که از مغز آشوب زده بلند شده است و میپرسد چرا؟ آیا انصاف است؟ آیا لیاقتم این بود؟ و چطور؟
طبعا دنبال ترحم نیست اما طبیعت زندگان این است.
و سپس خط ممتد و سکوت است . خط صاف و سکوتی ک مدتهاست شروع به کار کرده و از همه جا کم کم هیاهوها میخابد و آهسته آهسته خلوت میشود و منتظر یک محرک کوچک مانده است.
و سه نقطه 
و اتمام .

۱۳۹۴ خرداد ۱۰, یکشنبه

هیچ درخت زنده ای نبود تا برای نشان دادن قلعه ی پرشکوه و تاریک بین جنگلی ک میان هزاران قلعه ی مشابه دیگرش قرار داشت اشاره کند. اینجا همه منتظر قلع و قلم نارس گذشته اند. درخت پیر درصفحه فلان و فصل بهمان گفت ک تاریخ انقضای یک امضا نه به کش و قوس هایش بلکه به طول تغییر ان خطوط کج بند شده است. چیزی ک باقی میماند رنج ان تغییر نیست ، ماحصل نابودی بیش از این ها حرفی نمیگذارد.

۱۳۹۴ خرداد ۹, شنبه

قرار شده بود بنویسیم ، کسی که به یادمون انداخته بود این کارو بکنیم تا حالا چندین بار رنگ و شکلش تغییر کرده و همین پیوند او را از شپشهای کوچیکی که  بهشون یاد داده بود برای درز لیسیدن زخم هاشون باید آنها را مکتوبش کنند قدرتمند کرده . ما وحشت زده نوشتیم و یک روز شخصیت خوب داستان همسایه بقلی بلند شد گفت همه باید سه تا نقطه کف دست هاشون بکشن و به نشانه ی اعتراض و دوستیشون با هم یکی یکی از ساختمون بلند محله ی بوگرفته شون بپرن پایین .
اولین نفر از ما ک پرید رد زندگی ای ک به جای گذاشت بیشتر از خونی بود ک ازش به جا موند ، خیلی ها میگفتن درستش هم همینطوره باید زندگی  ما بیشتر از ما باقی بمونه ،چون همه میمیرن دلیل نمیشه ک فراموش نشن ، سنگ قبر و برای همچین چیزی درست میکنند . شما ک مینویسی هر شب باید بهتر بدونی. چون بقا نیاز شما ادماست .
اما درست نبود ، میدونی درست نبود ک باز هم باقی بمونیم . چون این ایده بقا به خاطر اینکه فکر میکنیم روح  جسم مرده مون بعد از مرگ فقط با تکه پاره های اوج زندگی قبل از مرگمون ادامه ی زندگیش رو سپری میکنه خیلی مسخره است . روح یک جسم مرده زنده به حساب نمیاد .تنها دلیل این همه  تصور بیهوده برای  باقی موندن بیشتر همینه؟
اولین نفر از ما پرید پایین واز سه نقطه ی توی کف دستش چرک خونی جاری شد، اون سه نقطه رو ما میدونستیم چی بودن ولی هیچ کس به روی خودش نیاورد چون مثل بین هزار تا دنیای تاریک قدم زدن میموند و ما وحشت کردیم. ما جمع غریبی بودیم چند نفر نزدیک به هم ک فقط مینویسیم و دود میشیم و به هم مثل گرازهای وحشی لگد میزنیم و وحشت داریم.
کاش ما از هم دور بودیم کاش همه با هم میپریدیم پایین کاش نقطه ها محو میشدن کاش بقا فراموشی داشت به همراهش. گرچه من نه تعبیر به * نشانه اعتراض * رو دوست داشتم و نه حتی فهمیدم ک چطور خبری از شخصیت خوب و همسایه بقلی نیست ، مدتهاست ک نیست.




(متن قرار گرفته از رمان شب هول نوشته هرمز شهدادی است
رمانی ک ربطی به نوشته ی بالایی ندارد اما انقدر تند و تیز
است ک کاش بخوانید و شما هم بنویسید، اما بدون ادعای بقا)

سه نقطه،اول،تمام.

تو این هوا بارونی ک همیشه میگفت برکته، فکر این چارتا قرص و چاقو و کیش مثل سم ای برای رشد خار توی مغزم ک از نصف کاسه سرم که ترک برداشته و از نصفه ی دیگه اش چرک و دمل خونی میریزه بیرون داره جا خوش میکنه.
خاصه در بهار!
این و همیشه میگفت.  نمیدونم بهار خاصیت جنون امیزش رو از کجای این دنیا به ارث برده داره ذره ذره با نقشه های به اصطلاح بارون زده اش خشک کنه این نیم چه تن مارو.
اخه خواهر خدا بیامرزش هم یه چین روزی خودشو بی بنزین و چوب خیس اتیش زده بود.
داستانش هیچ وقت تکمیل نشد. منم ک بچه بودم جای دیگه بند بودم گوشم بدهکارش نبود، اگه هم میبود مهم نبود چون افت زده دیگه همه داستانارو.
داره باورم میشه ک باقی مونده بوی سوخته ی اون جنازه ها افت تو این زندگی این خانواده لعنتیه. هیچ وقت قرار نبوده تشکیل بشه حالم ک شده مثل نمایش روحوضی سردر خندق بلاست. ارث ش به من رسیده.  فکرش مثل خوره جون میده تا جونم دراد. ولی دیگه کسی نیست بیاد بگه ک فلانی چقدر جات خالی بود وقتی حروم لقمیا تلف شدن از سیری.
چون من هیچ وقت نبودم
هیچ وقت
حتی وقتی ک خواستم یه حرفی بزنم هم نبودم

۱۳۹۴ خرداد ۷, پنجشنبه

انقدر سردرگم و در عین حال سرگردانم که پایه و ریشه ی تمام زبانها آزاردهنده تر از اصل قصه است.
وای به ادمیانی شبیه من ک تنها مأمن شان دار ی در این دنیای مجازی باشد.

۱۳۹۴ خرداد ۶, چهارشنبه

کاتوریان خنده خونینت کجاست ؟ مرد بالشی تو بودی ؟

نمایشنامه مرد بالشی مارتین مک دونا هم ترجمه و هم اجرا شده است . اما این اجرا چیز دیگری است .
اجرای خوب دیگری هم با بازی دیوید تننت دارد ک پیدا نکردم.
شما داشتید شما ببینید.
همه چیز را که جای من میبینید و میگردید و میگویید این هم روش . چشمم کور دندنم نرم پام درگیر دستم واگیر ....


The Pillowman - Act I


The pillow man - Act II





این هم اجرای دیگری که کیفیت صداش بهتر است .


part one


part two


Part three


Part Four


part Five


اگر مارک تواین راست گفته باشد بشر چیزی به جز زنجیره ی متصل به خودارضایی خود نیست .
اگر یوستین گاردر در دنیای سوفی راست گفته باشد بشر چیزی جز رویابینی فلسفه نیست
اگر شوپنهاور درست گفته باشد جامعه خود عامل اصلی نابودی بشر خواهد بود.
اگر من درست فهمیده باشم ک مرگ هیچ چیز را درمان نمیکند فقط نابودی  حشر انسان  را به تعویق می اندازد.

۱۳۹۴ خرداد ۴, دوشنبه

نوشته قدیمی و دروغین و شرم اور و خسته کننده و بی هدف برای گذشته ای ک آینده آن را نگاه میکند.

خصوصاً در روزهای آفتابی ذره ذره گندیدن جسم و زوال عقل روشنتر و واضح تر به نظر میاد. ابهامی که در زخمهای همیشگی وجود دارد کنار کسانی ک به ایشان اعتماد و محبت داریم در این زمان بیش از پیش به تابلوهای شهرداری برای اعلان وضعیت قرمز ولی غیر ضروری شباهت پیدا میکند.
آیا واقعا چنین مصالحتی برای زخم ها و درد ها وجود دارد؟
ما سرگردانان همیشگی از هستی تعریفی را کسب کرده ایم ک از مزه ی تجارب خود به آن نگاه میکنیم.
به هر دلیل انسان ابتدا میپوسد و بعد میمیرد.ابتدا از درون میگندد و بعد خونریزی میکند. به هر دلیل انسان میگرید در آغاز و بعد می اندیشد ک آیا چنین بود؟ درست بود؟ چطور گریستن کمک میکند؟ چطور هستنده به زوال کشیده میشود   به چه تکیه میکند تا منظور گسیختن از همه اتفاقات و ادمها را هضم کند. منش گسست از جامعه ادمی را چنان قاتل احساسات و رفتارهای خویش میکند ک نمیتوان از توضیح و تفسیر تغییرات خود به راحتی قسر در رود.
گذشته ، سرشار از گناهان و تقاص های به تعویق افتاده آنهاست. نگریستن به آن نه تنها از ندامت نمیکاهد بلکه خود از احساس فروخورده ی ترس شعله ور میشود.از روبرو شدن، از تجاوز به روان ،بیماری ها، خرافه ها ، تنش ها،نادانی یا آگاهی ،دایره ی زمانهای گم شده، همه ریشه در خاک است.  زیر خاک دفن شده اند. ما هم از آن تغذیه میکنیم و هم نیاز به فراموشی از آن در ما بیقرار است و پس از مرگ در این ریشه خاکی قرار میگیریم.
 گذشته خاک است انگار. مسیرهایی ک جدا شده اند از یکدیگر، انسانهایی ک رفته اند ، دوستانی ک جلو می آیند اما به واقع دو قدم عقب تر رفته اند همه زیر خاک ِ گذشته دفن میشوند. برای انسان نوعی امروزی چه چیزی زجرآور تر ازین است؟ اینجا از زبان است ک نمیتوان حرفی به میان آورد. زبان ِناچاری ،از که میگوید و هدفش چیست؟ نیرنگ؟ رهایی؟  یا مقاومت در برابر پوسته های این روان ِ (و نه روح،فقط روان) ب انتظار نشسته؟ حرف زدن چگونه عمل میکند ؟ اما نمیتوان لب گشود  و من نمیتوانم دهن باز کنم تلفن را بردارم و بگویم اوهوی. 
معما در همه ی حرفهای نوشتاری انقدر خودنمایی میکند ک نمیتوان از آن اجتناب کرد. ما هیچ زمان به رضایت از این معادلات حل شده در ناکامی از خودمان نمیرسیم و نوشتن در راس آن است.
پس هر دو روش ناکارامد از آب درامده است؟ 
بهترین کار چیست؟
دود شدن بی سرو صداست؟
پوف
شعبده بازان جادوگر اینچنین اند.
اما
بدون شک بازماندگان از باقیمانده ی احساس مبارزه ی غیرمنتظره ای ک وارد ان میشوند راضی نخواهند بود.  مبارزه ی مالامال بیهوده ک شاید ما به آن پی نبریم هیچ گاه. مبارزه ای نه برای به بارگذاشتن غم ، بلکه ثمره ی تلخ و تلخ بازندگان ک تماماً مثل زنجیری بزرگ و طویل به دور عکس العملهای ما بسته شده است. بازماندگان با اینها سر و کار دارند.
دود شدن بیسر و صدا ،چیزی نیست ک در فرهنگ ایرانی به آن بشود اقتدار کرد. خاصه در غذای مسمومی ک خانواده های زیادی از ان به عنوان تسکین خود استفاده میکنند . زیرا خیلی سخت میشود اعتراف کرد ک ما بازماندگان برای خود بیشتر گریانیم. و بی اشتها منتطرنوبت خود مانده ایم.
تنها چیزی ک هرروزه به من جرات انفجار نمیدهد عفونتی است ک ریشه میکند و لانه کرده است در اعماق و من منتظر مناسبترین زمانم برای کاستن آن احساس مبارزه. از درون نگاه کنیم ان هم مسالهٔ غرور انسانس است و بار اضافه ی زندگی و دیگران . فقدان دچارت میکند همیشه.
فقدان شرم آورست،فقدان یک همراه بدتر. ک همراهی، از ارتباط تغذیه میکند. ولی ارتباط صادقانه نیست و تصمیمم ها همیشه یک طرفه است و یک سر ماجراست، و باز محرک شرو ع ماجرای آغاز ناکامی  است و باز احساس ندامت است. مثل ماری ک تا ابد دم خودش را میخورد.
'تفاوتش خارج از چرخه ی زیستن ماست' ، کلامی ک همیشه بیان میشود ولی تفاوتش این نیست.در نقطه ی انفصال ماست.  زمان و مکانِ بیهوده راز کار است،اگر همه چیز را بیهوده بنگریم؟ وحشتناك است؟ نیست . چاره چیست؟ همیشه پرسیده میشود چاره چیست
راهکار در قبول کردن است؟ قبول کردن بدون پاداش؟
شاید
شاید هم نه
اما خستگی اینها سرش نمیشود.  خسته ام من هم.  بسیار خسته.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۷, دوشنبه

اگر میشه اسمش را حکایت گذاشت ، حکایت زندگی من با روزی روزگاری و یکی بود یکی نبود آغاز نشد با کی* خر و تخم یابو شروع شد تا ثابت کنه ک هر داستانی با نابودی عجین شده در این حکایت.

۱۳۹۴ فروردین ۱۴, جمعه

همیشه از کمبود ها انفجار آغاز میشود.
آنقدر در زندگی کردن کم و کاستی دارم ک آخر وقتی اوضاع زندگی اطرافیانم از کاستی درامد همه ی ماجراها را قورت داده و با یک جمله تمام میکنم :
فالان فیلان . شاید خوب بود  منتها مسخره بود و خداحافظ.

آرزویم در این سال جدید این بود ابتدا ک هر چه زودتر به این جمله برسم چون ک دیگر تحمل ندارم . نبودن همیشه بهتر از  بودن ناقص است

۱۳۹۳ اسفند ۸, جمعه



انریکه لین اثر روبرتو بولانیو . داستان کوتاهی است که حرف نگفته ای درش دارد .
 گوش دهید:


۱۳۹۳ بهمن ۱۷, جمعه

این مرده ها هستند که به دلخواه انسانهای زنده روی کاغذ و در ذهن و جان باقی دنیا بازیگری میکنند .


۱۳۹۳ دی ۲۱, یکشنبه

ذخيره برای هیچ ِ من. منتقلش کن به درد بعدی

خیلی ساده شروع میشود همیشه، پشت خطوط مینویسیم و فکر میکنیم که "ما" هستیم و رنج، زاده ی درک و اراده ی ماست.
خیلی ساده شروع شد ، با درد آغاز شد و سپس هیچ اتفاق خوبی نیفتاد. اصلا اتفاق خوب چیست، غم چیست، درد ِ با شوق زندگی در چیست؟ ولی راستش اتفاق ها فقط بد بود ، میدانی من هم ندانستم، نمیدانستم لا پای زندگی ام چه باید بگذرد ، چه طور تحقیر شده، سرخورده، بیسواد، بیچیز ماندم. از تنهایی نگوییم زیرا که همهٔ مان تنهاییم. و ندانستم چطور کوچک بمانم که دیگر همه از یادم برود. همه اش اتفاق های بد بود ،شوم و سرد بود. ذره ذره یخ زدم. ذره ذره.  خیلی ساده شروع شد اما خیلی پیچیده و سخت تمام میشود، چرا؟ چون دیگر هیچ چیز راحت نیست. حتی مستراح هم نکیر و منکر شده. تو دیده بودی.  میدانم. اما از دست تو هم کاری برنمی آمد. من رها کردم باید میکردم. زیرا بعدها اتفاق ها دیگر شوم هم نشد. فقط بیهوده بود. مرگ ها بیهوده ، تولدهای بیهوده، اشنایی های بیهوده، سخن ها، درد ددلهای بیهوده حتی.  و تو از من دلگیر شدی. تو یعنی همه...  او و تو و شما.
یادم می آید.
  هشداردهنده خوابید و پاسخگو در خون گوشتش را چرب میکرد، طوری بود که سخت حرف زدم دیگر. اما تنهایی ، سخت حرف زدن  راحت است.مشکل از احترام به تعفن و بسیاری دیگر شروع میشود و دیگر بیشتر ِِادمها غریبه میشوند حتی تو که دیده بودی. معذرت میخواهم از همه مسخره بازیها اما  دست من نبود. فقط خستگی بود.  باور کن.  و خیلی سخت شد بعدش.
شنیدن سخت شد. نگاه کردن نیز. انتظار و انتقام هم هجو شدند. انتظار برای رفتن و دیدن و امدن. و انتقام از نرفتن ها و نگفتن ها. سخت تر شد.  جوری که که امروز صبح از خواب بلند شدم و گفتم همان بهتر میبود که هیچ کس نیاید ، هیچ کس نرود ، هیچ اتفاقی هم نیفتد. اما نشد. نشد و این جور هم خیلی دردناک است.
تو که دیگر شاید نبینمت حتی انتخاب هم ندارم برای این ملاقاتی که هرگز پیش نیامد. بگویم برایت که مرگ اویی که مدتها بود دوستش نداشتم پشتم سایه انداخته هنوز و آزارم میدهد؟
قاعده ای را فهمیدم این سالها ،کاش وقتی که از زندگی هایی که مسئولشان بودیم رفتیم، کاملا خارج شویم ، مرگمان را هم با خود ببریم. کاش وقتی رفته بود او هم مرگش را با خود میبرد. اینچنین بار فکر و خیال دزدش بر دوش من نمیماند. ازارم میدهد و خفته است فقط.
خستگي پایان نسخه  ی چیست؟
دیگرکه اتفاق خوب نمی افتد، اتفاق بد هم موثر نیست چرا هیچ چیز رخ میدهد؟ هیچ رخ بِده.  هیچ خوب است انگار. کمتر دردناک است. نگذار اتفاقی بیفتد . دیگر وحشتناک نخواهد بود.