۱۳۹۳ مرداد ۱, چهارشنبه

همیشه آرزو میکنم که کاش دنیای من به اندازه محدودیت هتی بیماری کوچک نبود ، اگرهم شد لااقل دنیای بقیه ی اطرافیانم اینچنین سخت و کوچک نبود که دستم از همه ی انسانهایی که صمیمانه دوستشان دارم کوتاه نبود. آن موقع دیگر حرف زدن و رفاقت و دوستی کار سختی نبود . من هم خوب میبودم .
بیخوابی،راحیل،سیاوش،سولو... زیادند اینها . ولی من کمم. کم کم دردهایی که شبیه به هم شدندو ناله ها هم یکسان اند.
فقط میتوانم همه را برانم و برانم تا از من خسته شوند.

۱۳۹۳ تیر ۲۸, شنبه

روزی که مازوخیسم به سادیسم گفت آزارم بده احتمالا فراموش  کرده بود که سرخوردگی پرسود ترین آزار هاست . 

۱۳۹۳ تیر ۲۱, شنبه

تو شاید بخندی اما خبر بد همیشه نزدیک است.

یادم نیست از چه زمانی، اما میدانم چطوری.
آنقدر که از تلفن هایی که زنگ خوردند و آدمهایی که زنگ خانه را زدند خبرهای بد شنیدم که کم کم دیگر تلفن هایم را جواب ندادم . تعداد خبرها آنچنان زیاد شد که از خیر همه ی آدمها گذشتم خوب و بد را گذاشتم کنار تا کمتر به آنها ضربه بزنم .تا بیشتر غرق ِ شکایت های بیگانگان شوم . کم کم گوشه ی تلفنم خاک خورد و من هنوز هم هراس دارم . کم کم هیچ وقت در خانه راباز نکردم و هنوز هم باز نمیکنم ، من از آدمهای بیرون وحشت دارم حتما .
هراس دارم که تو زنگ بزنی و بگویی که فلانی خبر داری؟! یا فلانی خیلی بد شد! یا فلانی .... .
پس اگر زنگ نمیزنم اگر زنگ میزنی و من جوابت را نمیدم هنوزم میترسم .
تو بگو چه میشود ؟

۱۳۹۳ تیر ۱۷, سه‌شنبه

آدماهایی هستند شاید من شبیه شانم، که از زنده بودن خود خجالت میکشند . البته نه از زندگی کردن ... فقط زنده بودن، چون زندگی به آنها بدهی مختصری با سود دهی مضاعفی بدهکار است در حالیکه ذر نقش یک موجود زنده ما به عواملی که هنوز سرپا مانده ایم بدهکاربم. چرخه ی مضحک ی است. میدانید منظورم چیست؟ کمی شبیه سرباری برای زنده ماندن است تا زندگی.