۱۳۹۵ مرداد ۸, جمعه

lida, we compare you with Leonardo da Vinci

مقایسه همیشه برنده است، اگر زرت قیاس گر و فاعل  و مقایسه شونده را به قاطر آن حساب نکنیم هم بامش بیش و‌هم کیفش بیشتر. مثل جنگ ، تولد، زندگی، بیماری،مرگ، خاطرات،جدایی، ازدواج،حسرت،تنش،تحقیرو... این فقط افعال هستند که بازیگر و بازی شونده را مسخره میکنند . بعد از آن ماییم و ما و هیچ. اینکه چرا از روی چشم ها و گوش ها و اطلاعات ظاهر و غلط و راست و چطور و با چه حسابی درست از اب درمیاد یا نه ،فعلا مهمترین تیریه که میتونی به چشم بقیه بزنی . درسته که من قبولش ندارم همچین استدلالی رو ولی مگه فقط منم؟
قیاس مثل تعریف صحنه جنسی بین خوب ها بدهاست، نشستی داری تماشا میکنی ،دست بکار، بیزار از حال خودت تصور میکنی. اینکه چقدر راه تجربه شده ارزوی کنار دستیته فقط از تو برمیاد اونکه کسی نیست.
ولی جادوگر با نقطه هاش همیشه آماده است .
برای دعا نوشتن؟ شوخی میکنی؟
میدانم اما نمیگویم .
تو بیا و‌ بشنو. و بگو به حاضران سردی این همه بیست و‌نه سال چه بود.

۱۳۹۵ تیر ۲۷, یکشنبه

شاید گوشه ای ازین داستان کسی هست که از درخت بالا نمیره، یعنی نمیتونه بره اما جفت جفت از دمل خونیش بار میکشه
شاید کسی هست که انقدر دوست داره فراموش بشه که سعی میکنه خودش رو در آیینه نگاه نکند، حتی با خودش چشم تو چشم نشود، حتی یادش نیاد که این انعکاسی که از صفحه ی مونیتور بهش زل زده کیه.
شاید جادوگری هست که قرار باشد سی تا سی ماه از عمرت کم کنه که بعد از تیر شهریور صاف بیاد توی صورتت یه سیلی محکمی بزنه.
شاید نقطه هایی هستند که جای "رد" ، قطعه های پازلی باشند برای چیدن نه طی شدن
شاید گذشته ای هست سرخوش ِِ سرخوش و فرد اعلا که کیفیتش حماقت نبوده
شاید اسطوره های یونانی و اسکاتلندی و یوکای های ژاپني به قدمت یازده بعد انسانی و جهانی همه زنده یودند
شاید  حریف عدالت بشری  عفونتی بود که از چرخه درخت بالایی نشخوار میکرد
شاید خستگی ، معجزه بود. میدانم که الان میخندی اما فکر کن واقعاً خستگی معجزه بود، چشم می بستی تا از عداوت و نادانی و بیماری و ناسپاسی ها رها شی
شاید گوشه همین داستان تجربه ،دردناکترین قسمت هر قرعه بنام ادمی بود تا ادمی با یک زندگی خود چند بار متولد میشد
اره شايد من و تو و این جمع اضداد با خیال پر از اشفتگی حساب روز هامون رو میکردیم نه حسرت دوری مان
شاید داستان من فراموش نشه اما خودم پاک بشوم از ویرایش خوبی ها و بدی ها. یعنی تو بشی این داستان اما من، محو و محو و راحت از خدایش بیامرزد ها، یعنی یه شخصی بود اما یادم نیست کی بود کجا بود اصلا چرا بود؟
آیا اغراق است بگویم ،که جادوگر نعره میزند به من که همه خوبی ها برات زور و بالاجبار هست اما از دور شلاق اش را میخوری؟مگر علیلی که راه به نزدیکی اش نمیبری؟
ولی چرا تو معادل سوبرداشت و منبع سواستفاده شدن از همون خوبی هایی؟ نکند تو خودت فرشته ای ناقلا؟
جادوگر همیشه میکوبد ولی مهلت پاسخ نمیدهد. به تو بگویم؟ اینجا بنویسم؟ یا مثل همیشه رهاش کنم بره و بمانم با این فستیوال فرسودگی. اصلا مهمه؟
احساس میکنم پاسخش در «زمان» نهفته است.
من هم ایده الی داشتم که شکسته و پاره حالا. ولی تا کی به دنبال این احساس و کلماتی که پیدا نمیشوند اينجا بنویسم؟
شاید بدانی اینهارا، یا احتمالاً نه. تقصیر تو نیست ، من هم نیست. اینها تقابل رویداد هاست فقط.

۱۳۹۵ تیر ۲۱, دوشنبه

چونکه جایی رو دیگه ندارم ثبت کنم و داد بزنم بگم که

خواهش میکنم نمیر. قبل از من بی وجود نه
خودخواهی من رو ببخش ولی قبول کن زنده و سالم دیدن تو برای من یکی، مثل جادو میمونه
دیگه نمیتونم نبود تو رو هم تحمل کنم، نمیر
قبل از من نمیر

۱۳۹۵ تیر ۱۷, پنجشنبه

یک در و پنجره ای هست این جا نمیتونی ببینیش
یعنی در که چارچوب نداره پنجره هم خیلی بزرگه اصلا معلوم نیست و به اندازه همون افق ایه که میگی توش محویم
یک نقطه ای هست که راست و مستقیم قبل از جنون خودکشی صدات میکنه و یادآوری میکنه که اگر از روی انتقامت نیست اون اتفاقی که افتاده نشون داه که پایانت نزدیکه. حیف اش میکنی حالا. چند ماه بعد توفیری برات نداره  چون که باید اون مساله خوب یا بد تمام بشود بالاخره.
این احوالاتم طبیعی نیست ، نه که خوش بوده باشه قبلاً هم نبوده ولی متاثر شده از اتفاقات تازه و زمانبندی میزان زخمهای قدیمی
همین نقطه یک صدایی داره لابلای این در و دیوار و پرده ی منقش به برگ های توخالی و پر زوزه کنان درمیاد که تو همیشه استثناء شدی و مستثنی ها هیچ وقت به حساب نمیان. همیشه هنر زندگی در مقیاس  بزرگ و عمومیش هست که قابل ارزش و شناخته و همین استثناء با یک جنون متفاوتی نفرینت کرده که بر خلاف خواسته ات فاصله میگیری و خب کسی هم بدش نمیاد دورتر باشی. تنها چیزی که اذیتشون میکنه شاید هنوز اینه که وجود داری چون جایی سر جاش نیست و تو بن بستی قرار گرفتی  و حقت همین هست که با احساس انزجاری که دیگران دارند بهت به گور بری
یک نیرویی هست که میگه همه این تلخکامی ها به خاطر وجود توست، تا قدمت محو بشود و اینده و روش زندگی و آینده ت ناپدید بشه آسایش بازمیگردد باز میگردد و باز میگردد
یک ترسی دارم نه از فراموشی نه مردن .
یک ترس خطرناکه و ابلهانه است اگر نفهممش. اگر نفهممش چه؟
یک حسرت از اینکه ارزشی نداشتم  و یک نگاه به انها که از پشت سرشان محکومم به دیدن. و نبود تغییر برای مغلوب شدن
این یکی یکی ها ، این روزها از عکس العمل های مکان و زمان  مثل پتک به سر و صورتم خورده و هیچ است و پوچ باز. هیچم و هیچ

پ.ن: داشتم بغض جادوگر رو میخوردم که یادم اومد قهرمان درون من یتیم بوده.  تست قهرمان درون  رو که داده بودم اون موقع فکر نمیکردم حقیقت داشته باشه اما حالا عجیبه که درست از اب دراومد، خیلی عجیب

۱۳۹۵ تیر ۱۲, شنبه

..... تا به انتها

همش مربوط به زخم و درد میشد.
نقطه اول درد خودش رو به بقیه ارجح میداد
نقطه دوم زخم خودش را میتونست تحمل کنه ولی امیدی به بقیه نقطه ها نداشت
نقطه سوم درد و زخمش خودش را ندید میگرفت تا رنج نقطه های اطراف بیشتر از حالش نباشه
نقطه چهارم از درد و داد های خود که رد میشد نمیتونست بقیه رو فراموش کنه و همه رو با هم به زخمه میکشید
نقطه پنجم به هیچ تخمش نبود و باکی از لجن زار بقیه نداشت
نقطه ششم از لجنزار پنجمی تغذیه میکرد
نقطه هفتم از زخم زدن های خودش در برابر بقیه حفاظت میکرد
نقطه هشتم و نهم و دهم و همینطور بقیه هم حضور داشتند به طریقی. اینگونه شد که انقدر تعداد سه نقطه ها زیاد شد که حسابش از دستمون در رفت و بعدش تبدیل شد به مشکل نگارشی و ستایشی و باگی از زندگی. اینطور شد که انسان مأمنی به جز درخت و برگهایش نداشت که خود تاریکی هم شامل میشد. اینگونه شد که نقطه های کف دست خون بودند بعد از ما و چکه چکه جمع شدند پای قبری که هنوز یک کپه خاک است. اینطور شد که محبت و صمیمیت همچنان اشتباه شمرده شد و من خشمی دارم که از غم زخم نقطه خودم نیست از درد های عزیزانی است که خاطراتم رو باهاشون شریک هستم و دلخوری بس بزرگی و ناراحتی عظیمی است از کسانی که مجبور به اشتراک دردها هستیم وقتي از درونشون به ما میخندند و کائناتشون رو یا خدایشون رو شکر میکنند که درد اونا کمتر از ماست. فامیل بخش مهمی از این خدارویان و تناسخ پسندان رو تشکیل میدهند به خصوص نزدیکترینهاشون به شما و ما و بعد احتمالاً دوستان و آشنایان و همکارانت هستند و بعد همینطور نزدیکتر و نزدیکتر تا این نعره و فریاد شب تمام بشوند ، تا جان بدیم ،در غیاب و حضور همین نقطه ها جان بگیرند.
درد درد درد ،درد ِِ دزدی ثانیه هایی است که از زندگی شما میگیرند.