۱۳۹۲ مهر ۵, جمعه

ره میخانه و مسجد کدام است که هر دو بر من مسکین حرام است

دستهایم خالی بود.
ایینه رو پاک کردم انقدر کثیف شده بود که وقتی داشتم خودم رو نگاه میکردم خودم رو نشناختم که دارم  با یک قیافه ی باخته ی تمام عیار تو چشم یکی دیگر نگاه میکردم و نمیدانستم کیست انگار .نگاه توی آیینه پر از خشم بود ،پر از مرزهای نامرئی نشکسته بین من و او .خواب دیشبم این بود که  امروز که شروع میشود میدانم غبار آیینه ها و شیشه های زدوده را میگیرم در حالی که دارم با موزیکی که پخش میشه خودم رو گول میزنم.و بعد با دستان خالی نگاه میکنم به خودم . بعد فکر میکنم که اگر آیینه بودم حتما برای دیدن آدمها انعکاس روشن تری میشدم،  بدون هیچ خراش و دورویی چشم در چشمشان خیره میشدم و میگفتم سراسر مضحکه ایم ما ،و توضیح میدادم که چرا این همه زجر برایمان از نان شب واجب تر شده است ولی دلداری اش نمیدادم - که هیچ وقت دلداری دلی را دارا نمیکند -  ولی دستش را میگرفتم و میرفتیم به انعکاس داخل اتاق آیینه . میچرخیم و میچرخیم و میبینم در آیینه غباری نیست همه چیز تمیز است .تنهایی آیینه انقدر زیباست که شک میکنم اینجا اتاق من است ؟!نیم نگاهی  از درون آیینه به  بیرون اتاق می اندازم و آن را تار میبینم . خاک گرفته است آنجا . آنقدر که روح های گرفته ی ما گم میشود میان غبارش . میخندم و خوب  میفهمم که من هم از بیرون همینطور تیره و تارم، غبار گرفته مثل یک روح خسته که به قول داستانهای مختلف دنبال راهی برای رسیدن به دنیای ابدی است .
چشمها را میبندم ومیخواهم من هم به دنیای ابدی برم ولی وقتی که  باز میکنم ، خودم را روی تختم میبینم که آیینه ی شکسته ان گوشه است و دستان خونی من همه جا را گرفته .نفسم کم می آید حس میکنم  انگار که خودم را کشتم . خود ِ آیینه  را کشتم .
من قاتل خودم و مقتول خودم با دستان خالی هستم .خودم را تکه تکه کردم و حالا هم به عنوان تنبیه ، مجازاتم نمیکنند . برای کسی که با وجود بیگناهی همیشه مجازات میشد وجود این گناه بدون دادرسی بیتابش میکند .
 منی که قاتل خود هستم را آزار میدهد.
شهر دست نیافتنی 
  
شهر دادهای من
خسته ام از بیدادها

۱۳۹۲ مهر ۳, چهارشنبه

داشت کاتانای خواب سیاه رو میچرخوند که یکهو خورد به گلدون آقای صورتی وبا گلدون شکسته پخش زمین شد. اینترعکشنی که از یکی از موجودات داخل گلدون دیده شده صدای جیغی بود که به گوش رسید .... چون آنها هم زیر سقف شیروانی گلدان صورتی آقای آبی خواب بودند و فکر میکردند زلزله شده باشه تا اینکه با بیخانمان شدن خویش فریاد و زاری سر دادند تا آقای آبی با نگاه خشمگینی گفت صورتی برو گمشو بیرون و این کاتانا را هم با خود ببر مرتیکه الدنگ . آن موجودات کوچک بامزه که بیشتر شبیه دلقک ماهی های آدم نما بودند گریه میکردند هم چنان و چنان صدایی راه انداخته بودند که نمیتوانید حتی تصور کنید . صورتی از اتاق بیرون رفت که متوجه شد یکی از آن کوچولوها روی شونه اش در حال شیرجه رفتن به یقه اش تلاش مضاعفی انجام میده و با نگاه خیره ای زل زد تو چشمای صورتی و گفت تو یک پلنگی و همین الان با این کاتانا اتاق مسخره ی آبی رو از وسط نصف میکنی . صورتی خنده ای کردو مثل پشه پرتش کرد پایین و رفت سمت ماشینش تا برگشت دید که به تار عنکبوتی چسبیده و احساس میکنه دم درازی در آورده با اون زد عنکبوت بنفشش رو شل و پل کرد . برگشت سمت کوچولو و به جای خانه ی صورتی فرق سر اونو دو نیم کرد وبست نشست و  سیگاری کشید .

پ.ن: میدانم میدانم فوق العاده مزخرف بود . بعد از مدتی پاکش خواهم کرد . نوشتم تا در ذهنم داشته باشم چیزهایی رو و از ذهنم دور کنم چیزهای دیگری رو .
اینجا نشستیم
بالای بام خانه ی هزارسنگ و تیشه
زیر دل های هزار ساله
کنار بام های هزاران نقش و نگار دیگر جستجو کردیم کلید خانه ی مان را .
تا ماه ها و سالها طول کشید
ما کجاییم؟
اینجا
در شب های با هزارویک داستان و نگاه
کلید مان اما
آنجاست
زیر درخت کاج آن شهر
بدون ما

پ.ن: ما که به هیچ جایی تعلق نداشتیم و به این دنیای مجازی هم همینطور . چطوری به خودمان متعلق شدیم این چنین ساده ؟

۱۳۹۲ مهر ۲, سه‌شنبه

خمیردندان سرجاش بود اما مسواک نبود . آقای آبی همه جارو گشت. خانم دستمال،آقای سطل، خانم چنگال و آقای قاشق، اقای چاقو، اقای ماهی تابه، خانم حوله و ...  همه جارا گشتند اما نبود . مسواک رفته بود یه جای دور ِ دور .  آقای خمیردندان نشست گریه کرد و اقای ابی ناراحت بود . حالا دهان اقای آبی نگران میکروبها بود و آقای خمیر دندان بیچاره ...  ولی کاری نمیشد کرد . مسواک غیبش زده بود . بله ! مسواک انجا را ترک کرده بود . شما میدانید چرا؟ به خاطر زنبیل . بله به خاطر مسواک بعدی ای که زنبیل گذاشته بود جای او.
پ.ن: اعلام آمادگی خود را سر جدم، سر کچل خودم حتی ،میدارم برای مناظره ی تمدن ها !

۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه

آقای با کلاه به خانم شالگردن گفت چه گردن باریک و خوشگلی دارید. شال گردنتون هم خیلی برازنده است خانم عزیز. خانم شالگردن آقای باکلاه را که دید رو کرد به ایشون و گفت : ممنون ولی شما چرا این موقع از شب هنوز کلاهتون سرتونه ؟ بهتر نیست که شما هم تو این سرما به جای کلاه روسی تون یه شال بندازید دور گردنتون ؟ و بیهوا کلاه آقای باکلاه را از سرش برداشت و با صحنه ی عجیبی روبرو شد . دوتا شاخ کوچولو روی یک کله ی طاس خوشگل بانمک کوچولو ظاهر شد و غش کرد . ای دل غافل دیدید چی شد؟! آقای باکلاه یک آدم فضایی بود از سیاره بهکیر ها بود و برای مطالعه ی نحوه ی حشریت مردان کره ی زمین آمده بود  و میخواست از شالگردن خانم عزیز به عنوان گره ی آخرین طناب برای قلاب گرفتن از سفینه اش که بالای درخت چنار سر خیابان گیر کرده بود استفاده کنه . شالگردن خانم را که میخواست برداره یک هو یه رشته سیم رنگی رنگی از زیرش پرت شدن بیرون . باز دل غافل. ! نگو خانم شالگردن هم یک آدم فضایی از سیاره داکون ها بوده که برای مطالعه ی سوراخ خانم های زمینی به زمین امده بود . اینطوری شد که آقا و خانم داستان ما خیلی شیک و ساده از داستان های سکسی سیاره ی ما برای خودشون فیلمی خریدند و نشستن به تماشا تا …..

پ.ن: فکر کردید چی ؟ من ادامه ی داستان رو نمیدونم چون دیگه سیگارم با مواد اضافه اش با نوشتن *تا* به پایان رسید و نفهمیدم چی شد ؟! ادم بی توهم نمونه هیچ وقت . خیلی بده . نه؟!

خواننده ی نوشته ی خود باش .

به نوید عزیز
خواستم خصوصی بنویسم دیدم نمیشود . انگار باید به خودم هم بگم که وقتی موضوع دردناک تر از حد طاقت ما میشد هیچ کاری نمیشود کرد برای همین وقتی مینویسیمش برمیگردم باز میخوانم و میخوانم ببینم قضیه واقعا چی بود ؟ گاهی برمیگردم پست های قدیمی را میخوانم و به خودم میگم که ای بابا این چیه ؟ من نوشتمش؟ چرا؟ کی و چطور؟گریه کردم ؟ درد داشت؟ بد بود؟ خوب بود؟ مثل همین امروز دوباره و دوباره و دوباره . میبینم نه . هیچ طوری نیست .فقط نوشته ها دوباره من رو آشنا میکنند با هزاران هزار خط فکری دیگرانی که مثل من اینجارا میخوانند . خودم هم عصبانی و کفری میشم از دست نویسنده اش و حق میدم اینجا سکوت اختیار کند و سیگار بکشند و به من هم بهانه ی کشیدن بدهند دی: و باز بخونم و آخرش ببندم و برم . من هم همین کارو میکنم چون من هم هیچ کاری نمیتوانم بکنم . جز تشکر و تشکر .
تشکر از شما عزیزانی که هیچ کدوم همدیگر را نمیشناسید ولی من شما را میشناسم . ممنون .
راستی بگم اسماتونو؟ بگم ؟ بگم؟ 

۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

بستنی امانش را بریده بود آنقدر خورده بود که به لرزه افتاده بود . بستنی آدم را شاد میکند و میخواست آنقدر شاد شود که مستی های کابوسهای شبانه و روزانه اش را فراموش کند به ساعتی. بدنش سرد شده بود، واقعا یخ کرده بود. گفتم چای بریزم بخوری با نبات خوب است. با داد و هوار که میخواهی خوشی چند ساعته ام را از من بگیری؟ چه میتوانستم بگویم ؟ من که چیزی در چنته ی سیاه و تنگم نداشتم که بارش کنم که همه چیز خوب خواهد شد . گفت باز هم بستنی میخوام این دفعه زعفرانی بگیر ... نه نه اصلا برو کوچه ی دهباشی از بستنی سنتی های حاجی نوروز میخوام . میدانست که منم عاشق ثعلب و رنگ و بوی بستنی سنتی ام . به خیال اینکه منم سهیم شم در مستی شبانه اش درخواست این رو کرده بود . راهی شدم . تمام راه را اندیشیدم یا شاید با خودم بلندبلند حرف زدم که راهی نیست؟ میدانستم که نیست و نبودنش تعجبی نداشت ، چون قدیم ترها بیشتر برای این سوال میکردیم که معنی و مفعوم پاسخ و چاره را مسخره کنیم . میگفتم نگاه کن چطور از روی زمین بلند میشی؟چطور تک تک عضله های نابودشده ی بدنت تنها میگذارند تورو؟چطور کم کم راه رفتن و دویدن و در کنارش خندیدن و گشتن و گشتن و گشتن ،رویا میشود؟ یا شاید کابوس؟ کم کم دنیای دور و اطرافت خالی و خلوت میشه به حدی که غبار هم سری نمیزند . چطور به بهانه های مختلف دعوت این و آن رو رد میکنی؟ چه میتوانی بگویی ؟ببخشید من مزاحم نمیشوم؟ یاری ام نمیکند جسمم؟ . جُر کسی نباید شد خب. این چنین تنهاتر خسته تر و ساکت تر و نفرت انگیز تر ادامه پیدا میکند . چطور لحظه های عمرت تاوان سالها نفس کشیدن در آینده رو میدهد که یک ثانیه یک ساعت خواهد بود در این عزلت؟ راهی نیست واقعا رهایی پیدا کنی؟ کم کم دیدیم که ما هردو موافقیم و دو قطب یک قضیه ایم کسی آن سو نیست ، پس برای که داستان رهایی و نجات و چاره را مسخره میکردیم؟ بیهوده شدیم و کم کم عادی شدیم برای هم . در حدی که غیر قابل تحمل شدیم. بستنی را ریختم توی کاسه ی سفالی ای که خیلی دوست داشت و شروع کرد به خوردن . حریصانه میخورد. آنچنان که وحشت . بستنی آدمی را شاد میکند . میگفت و با هر قاشق قهقهه سر میداد . دیوانه شده بود؟ کاش میشد . دیوانه میشد و این جنون شاید راه رهایی او میشد . جنونی که خود بیماری دیگری بود . کاش میشد . چهره ی یخ کرده اش را نگاه کردم . داد زدم که چرا ؟ گریه سر داد که ما بیشتر از آن چیزی که هستیم میتوانستیم باشیم اما این ها گذشته است و دیگر بیهوده شده همه چیز. چشمانش انگار که مرده بود . دیدمش . آن ایده های برباد رفته را دیدمش و خودم را گم کردم . ایینه را برداشتم تا نگاه کنم ، اما فقط چهره ی یخ کرده اش جلوی چشمانم بود . 

۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

مرز زنده بودن رو رد کرده بود . رسیده بود به انتهای توهماتی که با موسیقی و داستان و مجازا مجازی بودن هم در دنیای خیال گم شد.
برای اثبات زجرهایش
برای اثبات باورش
*هیچ چیزی واقعا باارزش نیست*
ایمان هم همینطور
ولی او
فقط برای اثبات حرفش
در زمانی که
در آخر مرزی که هیچ کاری نبود انجام دهد
کسی نبود که حرفی را بزند و بشنود
موضوعی بی اهمیت جلوه کرد و 
برای اثبات دردهایش
ماشه را کشید .
پایان.

۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

Every where, thing, people, world, dream, life, live, you, me, candy, coffe, freinds, hollyshit, freindships... id gonna be OK

می خوابیدم تا خواب ببینم وگرنه چیزی بیشتر از تلف کردن اوقات روزانه و شبانه ام نبود داستان پردازی های سیاه و سفید ام. دکتر گفته بود روانپریشی دارد و افسرده است. افسرده ام و روانپریشی دارم و احتمالا خیال پردازی هم میکنم .خواب های واقعی میبینم. آنقدر حقیقت دارند که میدانم از نوک برج ایفل خودم را پرت کنم پایین و در رودخانه ی بروژ شنا کنم . بینایی ام از بین رفته و کورسوی نور آبی و قرمز خوب است، دلم تبدیل به یک دل ِسگ شده، صدایی را میشنیدم که گاهی میگفت بلند شو ولی من منتظرم . می آید میدانم . مانند گودو می اید . لولیتا را دوست ندارم زیادی شیرین است. حتما از پله های طبقه ی هفتم از پایین خواهم افتاد و شما خواهید خندید زیرا خواب ها واقعی اند . خواب ها حقیقت دارند انقدر که وقتی خودرا نیشگون میگیرد و بیدار میشوید دیگر در خواب شیرین نیستید . خواب های پایدار خوب هستند ، خیلی دلم برایشان تنگ شده است زیرا دیگر آنقدر پریشانی هم در نیمه ی دوم مغزم سرایت کرده که خاطرم نمیماند چه بودند . کاسه ی سرم درد میکند ؟ در دستانم میگیرم و فشارش میدهم . شاید دردی را فراموش کنم که نباید به خاطر می آوردم . من خواب نمی بینم دیگر. خواب های حقیقی را نمیبینم و همه چیز دروغ است . ما همه در رد پایی از دنیای خاکستری گیر کرده ایم . نه سیاهیم و سفیدیم . و خواب ها... دیگر نمی خندند. نه نه نه این عادلانه نیست اگر خواب ها دیگر گول نمیزنند مرا دیگر چه میخواهند از من ؟ همه چیز خوب خواهد شد! پرده ی آخر داستان همین بود .
تیر را خلاص کردم و خودم را در جریان خاکستری رنگی دیدم . همه چیز خوب خواهد شد ...

۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

سوختن های بی رمق

ایراد از ما نبود
ایراد از دنیایی بود که ذهنش عریان و قدرتش بی بدیل بود که میبلعد هنوز
گناه از ما نبود
ما تقاص مردگانی را میدهیم که زخم هایشان باز است و در رگهایشان  زهر باور کور کورانه شناور
ماهی ها به دنبال خوشبختی كور كورانه حركت ميكنند
به نهايت مزه ی شيرين هوا ميميرند
اگر از من بپرسند
ديدم كه در نهايت تمام فصلهای عجيبی كه در تلاش بودند به حالت تعليق در امدند

این دنیا
دنیای زندگی های ما نبود
زیرا کابوس ها به ما نزدیک ترند . 

۱۳۹۲ شهریور ۲۲, جمعه

سه نقطه

بیچاره تقصیری نداشت فقط دیوانه شده بود. دستش رو مچ میکرد و به سه نقطه ای که روی دیوار اتاقش بزرگ و بزرگتر میشدند اشاره میکرد و میگفت این نقطه ها سوراخ های تنگ و تاریکی هستند که مارو با خودشون به سقف آرزوهای گمشده مون میبرند و  جلوی آنها دارمان میزنند و بعد دستشو باز میکرد و میگفت که نقطه ها کف دستش هستند و میخواند روحش رو تسخیر کنند . انموقع جیغ ها و گریه ها شروع میشد و مرتب جمله  ی حلقه ی ماه زیر سایه ی نگاه تو متلاشی میشه را تکرار میکرد . خانواده ی مرفهی داشت که همه شان خارج از کشور بودند و فقط مستخدمی که پیشش کار میکرد تنها اشنایش بود . ما برای تحقیق پروژه ی دانشگاهی اونجا بودیم که برای اولین بار کیوان رو دیدم و انچنان از دیدنش محسور شده بودم انگار که بعد از اون ماهی یکبار به دیدنش میرفتم . نمیدانم من رو چه چیزی به اونجا به دیدن کیوان میکشوند . انگار احساس کنترل نشده ای داشتم که با دیدن کسی که به دیوارسفیدی خیره می شه و از ماجراهای ان سه نقطه ی لعنتی و سیاه طومار طومار حرفهای کشیده داری میزند که مثل سیلی ای به خاطراتم برخورد میکرد آرام میشدم .خاطراتی که  * هیچ * هستند و نوستالژیوار من رو خرد میکنند و از نو میسازند ،اما شکسته تر . اره، الان که به ان زمان فکر میکنم میبینم بیمار من بودم و برای تسکین عذاب هایی که میکشیدم دیوانه بازیهای او بهترین مسکن بود . کیوان واقعا جذاب بود و چشمانش بود که خیره خیره نگات میکرد و نمیدانم اگر ماجرای دیدار من و او در یک تیمارستان نبود چگونه پیش میرفت. هیچ وقت نفهمیدم چطوری به انجا رسیده و قبلا چه بلایی دچارش شده که اینچنین فیلسوفانه دیوانگی میکرد . مشخص بود که تمام کتاب هایی که میخوند و شخصیتهای آنها در تمام محیط آن سه نقطه زنده میشوند و دوباره ماجراهایی دیگر رو خلق میکنند . من کنارش مینشستم و دستش رو میگرفتم و خیره به سقف نگاه میکردیم و خیال میکردیم . ساعت های بی عقربه ی اتاقش من رو شوکه میکردند اولش ولی بعد متوجه شدم که نبود عقربه ها توی اتاقش مثل این میموند که زمان در نقطه ی ثابتی گیر کرده باشد . بعد از مدتی که به آنجا میرفتم و انگار به هم عادت کرده بودیم و دیگه میدونستم که چه چیزی توی فکرش میگذره انگار که من هم بیماری باشم که صامت و مصوت اش همینطور میان لایه های شهر  میچرخه و میچرخه تا به یک پایه ی ثابتی برخورد کند ، اما مدتی نگذشته بود که بهم گفتند که او را به اتاق ایزوله بردند چون قصد داشته با یک وسیله ی نمیدانم چی به یکی از پرستاران حمله کنه ولی خطر رفع شده و بعد از ان مدام شبها با کابوسهایی که میدیده و خطراتی که فراهم کرده بوده دستور داده شده که ایزولاسیونش کنند . باور نمیکردم چون دوست آرام و دوست داشتنی من اینطور نبود. برگشتم و نمیتونستم قبول کنم . مدتی در اتاقش موندم تا چشمم خورد به سه دانه ی ریز که گوشه ای روی میز افتاده بود . بیشتر شبیه به سنگ های کوچکی بودند که خیلی خوب صیقل داده شده باشند . این ها همان سه نقطه های کیوان بود پس . سه نقطه هایی که هیچ وقت از دستش جدا نمیکرد یا از جیبش خارج نمیکرد . نقطه ها را برداشتم و رفتم . دو هفته بعد با تیمارستان تماس گرفتم تا حالش رو جویا شم و یکی از پرستاران بود که گفت امروز برمیگردد به اتاق خودش. با خوشحالی راهی شدم تا ببینمش اما انگار یا من دیر رسیدم یا زمان منجمد شده ی اتاق کیوان بیهوا با سرعتی باور نکردنی شروع به گذشت کرده بود .داشتم تو حیاط تیمارستان به سمت ساختمان می آمدم که دیدم بالای پشت بام ساختمانه و داد میزنه که نقطه ها خون بها میخواهند باید قربانی تقدیمشون بشود . داد میزد زندگی های هیچ وقت زنده نشده ، زمان اشتباه و مکان اشتباه ما هستند. ما باید به سه نقطه قربانی بدیم که نانوشته های خیال ما واقعی بشوند . داد زدم کیواااان چی کار داری میکنی اون بالا . گلها از دستم پرت شدند بیهوا روی زمین و آنجا ، آن بالا یک نگاهی به من انداخت و با قهقه ای خودش رو پرت کرد. نتونستم نگاه کنم و فقط فریاد میزدم که چرا و مدام انگار توی مغزم تکرار میشد  و خاطرم مبهمه که چه اتفاقاتی بعد از اون افتاد . وقتی مامورین تیمارستان جسد بیجانش رو میبردند سه نقطه ی مشکی روی دستانش دیدم که حک کرده بود و قبل از ان ندیده بودمشان . ناگاه دست بردم به جیبم و سنگهارا لمس کردم و گریه های ریز ریزی از چشمانم جاری شد .
نمیدانم در اون مدت چه به کیوان گذشته بود و چرا اینکارو کرد . نمیدانم . اما هنوز هم که فکر میکنم به گذشته ی دیوانه واری که با اون زندگی کردم واقعی ترین زمان زنده بودنم بودند و تکه ای از زندگی های نانوشته ی من .

۱۳۹۲ شهریور ۲۰, چهارشنبه

نوستالژی های ذهنهای گیج و مشوش ما زمانی که به قول کانت برچسب بیماری گرفتند خاطراتی شدند که مارا در نقطه ی دنیای  ثابت افکار و اندیشه های پُر پَروپیمان دیگران حفظ کردند. غافل از اینکه ما آدمهای بیمار و رنجوری هستیم که  عوض میشویم، درد میشویم ، خسته میشویم، آرزو میشویم تا  باز نوستالژی دیگری را پیوند دهیم به آدمهای جدیدی که میشناسیم . خود را عرضه شان میکنیم، دود میشویم ، نشانه می دهیم ، جنایت میکنم و در این چرخه گیر می افتیم . ما همه خاطرات تلخیم و شیرین . ما خود نوستالژی درد هایی هستیم که با  حس کردن درد رخنه کرده در وجودمان دیگران را یاد میکنیم .

۱۳۹۲ شهریور ۱۸, دوشنبه

لب های سرخمان میگفت

ردهای خیلی ساده و  خیلی گودی که کنار جاده ی برفی باقی گذاشته بود را دنبال میکردم که با سرفه های پی در پی درد سینه ی من خیلی رنگین تر از آن چیزی بود که خونم رو بالا می آمد رنگین میشد. کار ما یا نقد شدن بود یا به نقد کشیدن همه ی ذهنهای خدایی ِ روی زمین . ما شدیم اربابان زمین که خون هدیه میدهند به افسانه ها. ردهای برف راهنمای ما شدند برای پیروزی نهایی . معبد سکوت نام ما بود پیروزان نهایی زمان . ما عدالت پنهان خود خواسته ی زمینیم . ما فرزندان خدایانیم . کار ما کاشتن افسانه هاست . دیدن خواب های لایه های زیرین ِ زمین که مانند سگهایی وفاداریم به عقیده ی خود . ما انسانهای تنهای مجازی هستیم . مجنونهای ماه دیده، دیوانه های آلت پرست، عاشقان طبیعت و بی پناهان انرژی های زمینی که بیمار و رنجوریم . ما دوستان مجازی هستیم که به یکدیگر می اندیشیم ولی به هم نمیرسیم.
این عکس رو تازه دیدم نمیدونم که جدید هست یا نه . به هر حال عالی است . معنی اش هم که حتما میدونید !
مکانش هم جایی در استانبول .

۱۳۹۲ شهریور ۱۷, یکشنبه

باورها گور باورها هستند

پرسید از من شما امید داری درمان پیدا کنی؟!
خیلی جدی گفتم نه
با تعجب انگار که بمب هیدروژنی در مفز کوچکش منفجر کرده باشم گفت نه؟؟؟!!!!
گفتم بلی ، نه امیدی دارم نه باوری به امید
داشت به پرسیدن این اراجیف از من ادامه میداد که بیهوا پرسیدم من هم سوالی دارم از شما
ادامه دادم که تا حالا دسته بیل تو کونتون رفته ؟! جواب ندارید بدید نه ؟ سوالای مزخرف شما هم همین حکایته برای ما.
و خدافظی کردم و رفتم . 

۱۳۹۲ شهریور ۱۵, جمعه

تداخل زمانی آشنایی های ما مقدس است باورکن .

چند روز پیش که حمید رضای عزیز در صفحه ی فیسبوکش نوشت هر کسی در چنته اش از *درک* مفهوم زندگی داره بریزه روی میز و بنویسه زندگی چیست میدانستم که حرفایی که میزند از روی نگرش اش به این دنیای بی سرو ته به قول من است . این سوال و جواب ها و کتاب پیشنهادی اش به من و احوال پرسی نابهنگام دوستان از من همه و همه مصادف شد با انفجار - نمیدانم چه بگویم اسمش رو: روانم،ذهنم،روحم،مغزم،دردهایم،زخمهایم،چه؟ - من از درون . وقتی که حساب این انفجار از دستم در رفت نمیدانم سه  ساعت یا چهار ساعت فقط داشتم با هق هق های طولانی گریه میکردم که نمیشد بند بیاد و متلاشی شدنم رو میدیدم . ایکس ۱ گفت دختر باید جنگید . میدانم که باید جنگید زندگی بدون جنگیدن معنی ندارد.گرچه این را هم میدانم که نتیجه ی این مبارزه باخت باخت است و بس . اما توانی که برای جنگیدن گذاشته بودی کنار محدودیتی دارد انگار ،روزی می آید و پوووفــــ تمام میشود. ایکس ۲ گفت واقعا چاره ی کار دیگر این نیست . میدانم که منظورش جنگیدن با محیط مادی زندگی بود ولی زندگی مگر به جز این یکی دو مودی در این محیط مادی تجربه اش میکنیم امانی میگذارد ؟! ایکس ۳ هم همینطور میگفت بجنگ لیدا یا تحمل کن دختر. من حالا نه توان مبارزه تن به تن دارم نه تاب تحمل و حالا جرات خاموش شده ی من برای مردن داره شعله ور میشه و من رو به طرف مردن خودخواسته سوق میده . میدانم که این اتفاق حتما می افته . میدانم که همین حالا که خیس خیس به صفحه تار مانیتور زل زده ام ذهن ناخودآگاهم داره نقشه اش را میکشد. کی و کجا بماند برای ان زمانی که آگاه شدم برای اولین و آخرین روز .


حمیدرضا و دیگران و من نوشتند انچه که میدانستند و خوانده بودند ، این روزها گذشت و من به نفسهای آلوده ی خانه ام برگشتم و فکر سرطانی ام تیره تر شده است .  زین پس چه خواهد شد ؟ مینویسیم ،میخوانیم،میخندیم،آرزو میشویم،آرزو میکنیم حتی تا زمان فروپاشی برسد .