۱۳۹۲ شهریور ۲۲, جمعه

سه نقطه

بیچاره تقصیری نداشت فقط دیوانه شده بود. دستش رو مچ میکرد و به سه نقطه ای که روی دیوار اتاقش بزرگ و بزرگتر میشدند اشاره میکرد و میگفت این نقطه ها سوراخ های تنگ و تاریکی هستند که مارو با خودشون به سقف آرزوهای گمشده مون میبرند و  جلوی آنها دارمان میزنند و بعد دستشو باز میکرد و میگفت که نقطه ها کف دستش هستند و میخواند روحش رو تسخیر کنند . انموقع جیغ ها و گریه ها شروع میشد و مرتب جمله  ی حلقه ی ماه زیر سایه ی نگاه تو متلاشی میشه را تکرار میکرد . خانواده ی مرفهی داشت که همه شان خارج از کشور بودند و فقط مستخدمی که پیشش کار میکرد تنها اشنایش بود . ما برای تحقیق پروژه ی دانشگاهی اونجا بودیم که برای اولین بار کیوان رو دیدم و انچنان از دیدنش محسور شده بودم انگار که بعد از اون ماهی یکبار به دیدنش میرفتم . نمیدانم من رو چه چیزی به اونجا به دیدن کیوان میکشوند . انگار احساس کنترل نشده ای داشتم که با دیدن کسی که به دیوارسفیدی خیره می شه و از ماجراهای ان سه نقطه ی لعنتی و سیاه طومار طومار حرفهای کشیده داری میزند که مثل سیلی ای به خاطراتم برخورد میکرد آرام میشدم .خاطراتی که  * هیچ * هستند و نوستالژیوار من رو خرد میکنند و از نو میسازند ،اما شکسته تر . اره، الان که به ان زمان فکر میکنم میبینم بیمار من بودم و برای تسکین عذاب هایی که میکشیدم دیوانه بازیهای او بهترین مسکن بود . کیوان واقعا جذاب بود و چشمانش بود که خیره خیره نگات میکرد و نمیدانم اگر ماجرای دیدار من و او در یک تیمارستان نبود چگونه پیش میرفت. هیچ وقت نفهمیدم چطوری به انجا رسیده و قبلا چه بلایی دچارش شده که اینچنین فیلسوفانه دیوانگی میکرد . مشخص بود که تمام کتاب هایی که میخوند و شخصیتهای آنها در تمام محیط آن سه نقطه زنده میشوند و دوباره ماجراهایی دیگر رو خلق میکنند . من کنارش مینشستم و دستش رو میگرفتم و خیره به سقف نگاه میکردیم و خیال میکردیم . ساعت های بی عقربه ی اتاقش من رو شوکه میکردند اولش ولی بعد متوجه شدم که نبود عقربه ها توی اتاقش مثل این میموند که زمان در نقطه ی ثابتی گیر کرده باشد . بعد از مدتی که به آنجا میرفتم و انگار به هم عادت کرده بودیم و دیگه میدونستم که چه چیزی توی فکرش میگذره انگار که من هم بیماری باشم که صامت و مصوت اش همینطور میان لایه های شهر  میچرخه و میچرخه تا به یک پایه ی ثابتی برخورد کند ، اما مدتی نگذشته بود که بهم گفتند که او را به اتاق ایزوله بردند چون قصد داشته با یک وسیله ی نمیدانم چی به یکی از پرستاران حمله کنه ولی خطر رفع شده و بعد از ان مدام شبها با کابوسهایی که میدیده و خطراتی که فراهم کرده بوده دستور داده شده که ایزولاسیونش کنند . باور نمیکردم چون دوست آرام و دوست داشتنی من اینطور نبود. برگشتم و نمیتونستم قبول کنم . مدتی در اتاقش موندم تا چشمم خورد به سه دانه ی ریز که گوشه ای روی میز افتاده بود . بیشتر شبیه به سنگ های کوچکی بودند که خیلی خوب صیقل داده شده باشند . این ها همان سه نقطه های کیوان بود پس . سه نقطه هایی که هیچ وقت از دستش جدا نمیکرد یا از جیبش خارج نمیکرد . نقطه ها را برداشتم و رفتم . دو هفته بعد با تیمارستان تماس گرفتم تا حالش رو جویا شم و یکی از پرستاران بود که گفت امروز برمیگردد به اتاق خودش. با خوشحالی راهی شدم تا ببینمش اما انگار یا من دیر رسیدم یا زمان منجمد شده ی اتاق کیوان بیهوا با سرعتی باور نکردنی شروع به گذشت کرده بود .داشتم تو حیاط تیمارستان به سمت ساختمان می آمدم که دیدم بالای پشت بام ساختمانه و داد میزنه که نقطه ها خون بها میخواهند باید قربانی تقدیمشون بشود . داد میزد زندگی های هیچ وقت زنده نشده ، زمان اشتباه و مکان اشتباه ما هستند. ما باید به سه نقطه قربانی بدیم که نانوشته های خیال ما واقعی بشوند . داد زدم کیواااان چی کار داری میکنی اون بالا . گلها از دستم پرت شدند بیهوا روی زمین و آنجا ، آن بالا یک نگاهی به من انداخت و با قهقه ای خودش رو پرت کرد. نتونستم نگاه کنم و فقط فریاد میزدم که چرا و مدام انگار توی مغزم تکرار میشد  و خاطرم مبهمه که چه اتفاقاتی بعد از اون افتاد . وقتی مامورین تیمارستان جسد بیجانش رو میبردند سه نقطه ی مشکی روی دستانش دیدم که حک کرده بود و قبل از ان ندیده بودمشان . ناگاه دست بردم به جیبم و سنگهارا لمس کردم و گریه های ریز ریزی از چشمانم جاری شد .
نمیدانم در اون مدت چه به کیوان گذشته بود و چرا اینکارو کرد . نمیدانم . اما هنوز هم که فکر میکنم به گذشته ی دیوانه واری که با اون زندگی کردم واقعی ترین زمان زنده بودنم بودند و تکه ای از زندگی های نانوشته ی من .

هیچ نظری موجود نیست: