۱۳۹۲ آبان ۹, پنجشنبه

واقعا کی دلش یه دیوونه میخواد؟
زری و پری و فری و رزی با یه مشت دیوونه ی دیگه مثه  فری و مسی و بلاه و بلاه توی دشت ِ تخمای ژاپنی میچرن دعای سلامتی میکنن واسه من و ممول
سرم درد میکرد تو همین محشر کبری که رستم و کابوس شاه هم توش مثه مخ ریده شده هامون گیر نکرده بودند داشت وا میرفت ، که زدیم به سیم آخر و نت می از اونجا قهر کرد و ما موندیم بدون می را ! یعنی گیر کردیم توی نامیرا
حالا کی دلش یه دیوونه میخواد ، دست بزنه تو مغز روانیش و پاییزو زمستونش رو مثه بهار و تابستونش با جنس شکستنی اش ، بزنه بشگون بگیره و رگ و ریشه های ما که خشکید بیاد چایی گرمی دم کنه بزاره سر دیگ ننه بزرگ که داشت تکه های کوچیک کوچیک هزارو یک پازلی که چیدیم و خودمون قطعه هامون گم شدو نفهمیدیم چی شدیمو بپزه به جا تصویر اتاق خواب یه کافه روی شبهای بیستاره ای که تنها رو تخت خواب و پشت به پل درست کرده رو بپزه بده و بگه بیا اینم از خاطره های جدید . زندگی جدید مثه نبات نه شیرین ، بلکه زیادی شیرین
بعد هم تو و من از سر بیچارگی سر به زیر و ساکت قاطی کردیم و بگیم همینه زندگی : ابسورد ابسورد .
حالا کی دلش یه دیونه میخواد ؟


۱۳۹۲ آبان ۶, دوشنبه

مغز تخمه ها نماد تهاجمی انقلابی از سلسله حرکات استرس زدای ما هستند . آنها استرسهای مارا را به وادی مرگ کشاندند تا قویتر و بیشتر حمله کنند و سلاح مخفی ما در کنار تخمه شکستن ها و رو در رو حساب شدن با صورت های خشن همدیگر نابود شد .
مغز تخمه ها را دست کم نگیرید. 

۱۳۹۲ آبان ۱, چهارشنبه

شانه را گم کردم از بس که نفهمیدم موهای زمانه کجا غلت می خورند ؟



زیر باران صدای آکاردئون پیرمرد کل کوچه را پر کرده بود . یه شب مهتاب ماه میاد تو خواب منو می بره پشت اون دره ....
اری . من را می برد پشت ان دره ، پشت ذره ذره سبزی های دره . من را می برد به خواب از بیخوابی های شبانه و بدخوابی های شبانه ی بعدی.
پنجره را بست .طنین صدا کمتر میشد و الهه داشت به این فکر میکرد که باید دنیایی باشد که همین الان من جای دیگری باشم . با زندگی دیگری و داستان دیگری . در خواب ها دنیای دیگر من چقدر تاریک بود که نمیتوانم به خاطر آورم چطوری بودیم ؟ من و این زندگی را میگفت البته . لیوان شرابش را سر کشید و خندید که بابا بیخیال سرور این حرفا تکراری شده ، دیگر از من و تو گذشته این خیالات که بخواهیم داستان خود را از نو شروع کنیم . زیر همین چاردیواری خودمان برای دنیای به این بزرگی زیادی آمده ایم که اینطور بی سرزمین تر از باد و خورشید نفس می کشیم . الهه تنها دختر پدر و مادری بود که در تصادف از دستشان داده بود و همکار من در موسسه تحقیقاتی سرطان خون و بعد ها همخانه ی من شد . همیشه ساکت بود حتی با زندگی هم صحبت چندانی نمیکرد اما نه برای اینکه حرفی نداشته باشد ، سکوت رسم زندگی اش بود .
الهه دوستی داشت به اسم مستعار خرس . خرس ( اسمی بود که ما رویش گذاشتیم ) با تمام تلاشی که کرده بود به موقعیت فعلی زندگیش رسیده بود و فکر میکرد که همه چیز روبه راه است . با همه زیرکی اش از خانواده جدا شده بود و خانه ی جدیدش را مخفیانه خریده بود و هر از گاهی به منزل پدری اش سر میزد تا مورد ظن خانواده نباشد . آرام و آهسته همه چیز را به سوی آینده اش سوق میداد . 
و من . من هم دختر آخر خانواده ای که با همه اصول استقلال زندگی ام مخالف بودند و فرزند نا خلف خود را طرد کرده تا به حال خود زندگی را ادامه دهد یا شاید خودم بودم که آنها را ترک کرده بودم ؟ این مرزی بود که هیچ زمانی نتوانستم تشخیص دهم . به هر حال با توجه به اتفاقاتی که ان زمان دانشجویی افتاد برگشتن و گفت و گو با خانواده ام خیلی مشکل شد . 
بعد از اینکه  کاملا صدای آکاردیون و شب  مهتاب خاموش شد دیدم که الهه کنارم خوابیده و من هم کنار او دراز کشیدم . 
دست بردار زندگی اینجا نیست !
از خواب بیدار شدم یا شاید کابوس بود . * دست بردار زندگی اینجا نیست؟!‌ * یعنی چی ؟ چرا مدام در خوابم این جمله را می شنوم در حالی که زندگی به روال عادی  برگشته بود . .حتی زندگی آرام تر  شده بود ، پس چه بود ؟! صداها مدام در گوشم بودند : دست بردار دست بردار . آخر از چه ؟ از که ؟ خیالات واهی را چرا بیخود به دلم راه دهم، هیچ چیزی نیست . از گذشته مانده پس گلویم و گاه گاهی به خواب های شبانه نهیب میزند . همین . 

۱۳۹۲ مهر ۳۰, سه‌شنبه

خامشی جستم که حاسد مرده پندارد مرا
- بهار


۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

ش.

ش. اعتقادی به سرنوشت نداشت ولی گاهی بی اعتباری زندگی اش ناچارش میکرد تقدیر را در زندگی برزخی اش مهم جلوه کند
س. از ش. خبر داشت ، حداقل از اوضاع روانی اش تا حدی خبر داشت . میدانست که چطور پلهای پشت سرش خراب است ، پله ها شکسته و مستاصل از گریزهاو انتخاب های زندگی اش .
ش. میدانست که س. فکر میکند همدلی اش و راهنمایی اش برای ش. بیهوده است ولی هر حرف س. برایش یک قدم به جلو بود ، یک مکعب دیوانه گون برای اقدام به مبارزه .
ش. میگفت که : سرنوشت بدترین بازی اش را با زمان ما و سن زندگی هایمان بازی میکند س. ، من از تو کوچکترم و درمانده این سمت جغرافیایی  در بدترین سن زندگی ای که خنده دارترین دچارها را دچارم در تنهایی خویش تو را شناخته ام گرچه تار اما شناخته ام .
ش. اعتقادی به امید نداشت ولی میشد بدون باور به امید هم زنده باقی ماند . س. اعتقادی به اعتقادهای بی اعتقادی ش. نداشت میدانست که گذراست و ش. تغییر میکند . میدانست که ش. تغییر میکند اما زمان تغییر انقدر بی پرواست انقدر بیموقع است که متعجب میشوی چطور پیش رفته است تا این حد که سخنهای تازه کهنه مینمایند .
ش. اعتقادی به خدا نداشت . از س. میپرسید ساکت و آرام بدون پرسش . ش. از زندگی می پرسید از معنای زندگی  میپرسید ولی میدید که هیچ جوابی برایش نیست . ش. ادم شعار شده بود حرف های خوب ،کلمات بزرگ و پربار ، مغلطه ها، و ... ولی میدانست که نمیتواند دوام بیاورد .
ش. کم کم محو شد . آهسته خواب رفت و آرام آرام جدا شد از زندگی های دیگران . از زندگی س. آ. ب. ر. ط. .... جدا شد تا دیگر باری بر دوش هیچ کس نباشد .
ش. رفت ولی آیا اسوده است ؟

۱۳۹۲ مهر ۲۳, سه‌شنبه

داشتیم سراغ درد ها و خسته گی هارا این روز تعطیلی که به عید قربان نام خورده از هم میگرفتیم که یاد داستان کوری افتادم . فکر کردم اگر روزی هم به جای نابینایی روزی همه ی مردم سرزمین دچار فراموشی شوند که چه بوده ایم چه کاره بودیم دوستمان که بود  چه میشوند ؟  فراموشی بیماری خوبی است واقعا . و اگر .... اگر بشود ، انسانها به سلول انسانیت خود باز میگردند شاید .
شاید ؟!
البته این تعبیر من برای دنیای آبی و رویایی ای است که آدم بد ها نیستند انگار

۱۳۹۲ مهر ۲۲, دوشنبه

 شنیدن به موزیک قسمت اعظمی از زندگی های آدم ها را پر میکند . سکوت میان موزیک هایی که به گوش میسپاری ولی ارزش بالاتری دارد . سکوت موسیقی خالص زندگی آدم ها ست وقتی از کار افتاده اند .

۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

اگه مثل این حیوان بامزه ی تنبل باشی یا مثل یه پنگوین امپراطور یا فیل یا گورخر یا زرافه یا موریانه یا عنکبوت یا خوک یا هر حیوان زمینی ِ دیگر پررنگ تر از الان نقش زنده بودن داری؟