۱۳۹۲ آبان ۱, چهارشنبه

شانه را گم کردم از بس که نفهمیدم موهای زمانه کجا غلت می خورند ؟



زیر باران صدای آکاردئون پیرمرد کل کوچه را پر کرده بود . یه شب مهتاب ماه میاد تو خواب منو می بره پشت اون دره ....
اری . من را می برد پشت ان دره ، پشت ذره ذره سبزی های دره . من را می برد به خواب از بیخوابی های شبانه و بدخوابی های شبانه ی بعدی.
پنجره را بست .طنین صدا کمتر میشد و الهه داشت به این فکر میکرد که باید دنیایی باشد که همین الان من جای دیگری باشم . با زندگی دیگری و داستان دیگری . در خواب ها دنیای دیگر من چقدر تاریک بود که نمیتوانم به خاطر آورم چطوری بودیم ؟ من و این زندگی را میگفت البته . لیوان شرابش را سر کشید و خندید که بابا بیخیال سرور این حرفا تکراری شده ، دیگر از من و تو گذشته این خیالات که بخواهیم داستان خود را از نو شروع کنیم . زیر همین چاردیواری خودمان برای دنیای به این بزرگی زیادی آمده ایم که اینطور بی سرزمین تر از باد و خورشید نفس می کشیم . الهه تنها دختر پدر و مادری بود که در تصادف از دستشان داده بود و همکار من در موسسه تحقیقاتی سرطان خون و بعد ها همخانه ی من شد . همیشه ساکت بود حتی با زندگی هم صحبت چندانی نمیکرد اما نه برای اینکه حرفی نداشته باشد ، سکوت رسم زندگی اش بود .
الهه دوستی داشت به اسم مستعار خرس . خرس ( اسمی بود که ما رویش گذاشتیم ) با تمام تلاشی که کرده بود به موقعیت فعلی زندگیش رسیده بود و فکر میکرد که همه چیز روبه راه است . با همه زیرکی اش از خانواده جدا شده بود و خانه ی جدیدش را مخفیانه خریده بود و هر از گاهی به منزل پدری اش سر میزد تا مورد ظن خانواده نباشد . آرام و آهسته همه چیز را به سوی آینده اش سوق میداد . 
و من . من هم دختر آخر خانواده ای که با همه اصول استقلال زندگی ام مخالف بودند و فرزند نا خلف خود را طرد کرده تا به حال خود زندگی را ادامه دهد یا شاید خودم بودم که آنها را ترک کرده بودم ؟ این مرزی بود که هیچ زمانی نتوانستم تشخیص دهم . به هر حال با توجه به اتفاقاتی که ان زمان دانشجویی افتاد برگشتن و گفت و گو با خانواده ام خیلی مشکل شد . 
بعد از اینکه  کاملا صدای آکاردیون و شب  مهتاب خاموش شد دیدم که الهه کنارم خوابیده و من هم کنار او دراز کشیدم . 
دست بردار زندگی اینجا نیست !
از خواب بیدار شدم یا شاید کابوس بود . * دست بردار زندگی اینجا نیست؟!‌ * یعنی چی ؟ چرا مدام در خوابم این جمله را می شنوم در حالی که زندگی به روال عادی  برگشته بود . .حتی زندگی آرام تر  شده بود ، پس چه بود ؟! صداها مدام در گوشم بودند : دست بردار دست بردار . آخر از چه ؟ از که ؟ خیالات واهی را چرا بیخود به دلم راه دهم، هیچ چیزی نیست . از گذشته مانده پس گلویم و گاه گاهی به خواب های شبانه نهیب میزند . همین . 

هیچ نظری موجود نیست: