۱۳۹۲ دی ۶, جمعه

گفت : هچهـــــ چه دنیای غریبیه . تلویزیونت که میسوزه هچهـــــ انگار هچهـــــ بار خنده داری از رو دوشت برمیداری میزاری رو قلبت قصه ی چه کنم چه کنم سر میکنی... هچهـــــ . به احتمال زیاد تی وی سوخته رو میبری گوشه ی یه مغازه ی خاک خورده که انقدر تلویزیون های سی آر تی قدیمی را انداختن انجا دلت میگیره برای این همه تنهایـــ این تی وی ها هچهـــــ 
گفتم : هچهـــــ هچهـــــ خب نرو و نبر . بزار تنگ دلت تو ایوان توش گل بکار روی شیشه اش هم هچهـــــ هچهـــــ بزار نازنین با رنگ ویترایش نقاشی کنه . خودت هم برو یه ال سی دی بخر هم شفاف تره هم وابسته اش نمیشی . هچهـــــ هچهـــــ 

+ شبا دردای آسمون خاک میشه انگار توی سینه ها . شروع که میکنی به هذیون گفتن یادت می افته ای داد بی داد مشق شب مونده کنار تخت تاریکی و خاک گرفته . مشق شب و دوست نداشتیم انگار ولی خبر نداشتیم خودش ریشه زندگی هامون بود .
خوش باشین رفقا و رفقاتای غریب 

۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

خب از قرار معلوم مشخص بود که میشد غروب آفتاب طلایی رنگ یا قرمز رنگ یا هرچی رو که دوست داشت نقاشی کنه اما به جاش کلمه ها از زیر دستش بی اختیار خارج میشدند و کنترل روی آنها کمتر میشد. انگار که داداها به روحش نفوذ کرده بودند و نمیشد کاری کرد . بابا... آفتاب...راک انتحاری...تصادف...خنده دار... شراب سرکه شده....
ادامه داشت...مثل کانالهای تلویزیونی که مشخصا تصادفی بیینده هایشان را انتخاب میکنند . اما به دنبال تدوام آمده بود . غروب برای همین خوب بود. آهسته و پیوسته محو میشد ...


+ اره ، دقیقا همینی هست که باید لمسش میکرد! به معنی و بیمفهومی و بی نظمی و حماقتی که در خون انسانهایی که حیات رو بش دادن جریان داره. جریان برق اما مرتب و مداوم شروع به تزریق شوکی کرد که تمام کلمات تصادفی و آدم های تصادفی رو از دور خارج کنه ... مداوم و پابرجا