۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

خب از قرار معلوم مشخص بود که میشد غروب آفتاب طلایی رنگ یا قرمز رنگ یا هرچی رو که دوست داشت نقاشی کنه اما به جاش کلمه ها از زیر دستش بی اختیار خارج میشدند و کنترل روی آنها کمتر میشد. انگار که داداها به روحش نفوذ کرده بودند و نمیشد کاری کرد . بابا... آفتاب...راک انتحاری...تصادف...خنده دار... شراب سرکه شده....
ادامه داشت...مثل کانالهای تلویزیونی که مشخصا تصادفی بیینده هایشان را انتخاب میکنند . اما به دنبال تدوام آمده بود . غروب برای همین خوب بود. آهسته و پیوسته محو میشد ...


+ اره ، دقیقا همینی هست که باید لمسش میکرد! به معنی و بیمفهومی و بی نظمی و حماقتی که در خون انسانهایی که حیات رو بش دادن جریان داره. جریان برق اما مرتب و مداوم شروع به تزریق شوکی کرد که تمام کلمات تصادفی و آدم های تصادفی رو از دور خارج کنه ... مداوم و پابرجا

هیچ نظری موجود نیست: