۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

من هیچ وقت واقعا به طور غیر مجازی وجود خارجی نداشتم . اونی که منو خارج از  میشناسه اینجا رو نمیدونه . اونی که کولی و لیدا ی مجازی رو میدونه من ِ حقیقی رو نمیشناسه . خب اینجوری بیحسابم با همه . باس همین وقتی میمیرم هیچ وقت رد و نشانه های مردن ام لو نمیره . خوبیش هم همینه دیگه :))))
وقتی هر آدمی دیگر قید همه چیز را در این دنیا میزند و هیچ چیز برایش دیگر اهمیت پیدا نمیکند شبیه به چه چیزهایی میشود ؟! شبیه به چه آدمهای دیگری میشود ؟!‌ چقدر زمان میبرد ، چقدر فضا نیاز دارد که اینطور فکر کند یا حتی قید تفکراتش هم بزند . چطور با این قضیه باید کنار بیاید ؟ چطور حلش کند یا با چی یا با کی ؟!
اصلا نمیدانم وقتی خوره ی مرگ به جان فکرت می افتد آفتی هم دارد تا با آرامش بمیری یا نه ؟! اصلا میدانم چطور دیگر نجنگم فقط! چطور حرص هیچ چیزی را نخورم ! وقتی دیگر لذت از هیچ چیزی را دیگر نمیبری . وقتی از بودن و داشتن از هیچ چیز خوشحالت نمیکند حتی برای کوچک لحظه ای . همان زمان است که قید همه ی زندگی ات را زده ای . همان جاست که خودت را برای مردن آماده کرده ای . 
وقتی که اون فکر
اون فکر لعنتی مثل سرطان داره رشد میکنه تو مغزت 
انگار که همه وجودت به امید اون فکر لعنتی هنوز دارند نفس میکشند 
و مغزت هر کاری کنه که اون فکرو پس بزنه نمیشه 
اون فکر تورو میخواد اخرش تا از تو تغذیه کنه . 
این فکر داره مثل سرطان همه جارو میگیره . آروم آروم و پیوسته داره پیش میره 
نه بیخبر و یکهو 
آهسته و آهسته ....
بعد یه روز میاد
یه روز میاد که دیگه خسته شدی
نه خستگی بیخودی
یه جور غیرقابل تحمل

بعد اسلحه رو برمیداری
یا یه مشت قرص برمیداری
یا میری کنار دریا
اون فکر و عملی میکنی
اون فکر میکشی و تموم میشه همه چی

۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

که نیستید

وقتی که زمان همیشه سوم مرداد رو برای ما به ارمغان میاره تنها چیزی که من حس میکنم اینه که میبینم یک سال کیری  دیگه از این زندگی گذشت . یک نقطه ی ثابت برای تعیین کردن اینکه هنوز باید نفس بکشی و لبخند بزنی و به کسایی که بهت تبریک میگن که این روز گهی تولد توه بگی ممنون که به یادم بودید .
ممنون که هنوز به یادم میارید که ۲۶ سال تخمی پیش از این به دنیا اومدم و هنوز هم باید به دنیا بیام . ممنون که اصلا نمیفهمید حتی وقتی میگم که این روز رو میخوام پشت مانیتور کاملا به تماشای فیلم بشینم و نگاه کنم و نگاه کنم تا این روز گهی هر چه زود تر بگذره ! ممنون که از اینکه تخم من رو کاشتید و ممنون از اینکه همش به من یاد آوری میکنید زندگی زیباست و هر چه کسشر دارید بار باورهای من میکنید . ممنون که برای اینکه تکلیف خودتون رو رفع و رجوع کنید در این روزبا قیافه های مضحک و مسخره اس ام اس و زنگ میزنید عزیزم تولدت مبارک خیلی خوبه که هستی . ممنون که برای به رخ کشیدن هرچه که دارید این روز رو انتخاب میکنید و وسیله را توجیه هدف مسخره تون میکنید . ممنون که به تخمم هم نیستید . ممنون که هستید هنوز 

۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

دریا
دریا برای ما قرص خواب اور من بود یادته ؟! اون چند روزی که رفتیم شمال و من همش نشستم نگاه کردم و نگاه کردم و گوش دادم به سکوتی که میان حرفهای ما ردو بدل میشد . پای من که به کوه نمیرسه اما به دریا میرسه ! من از همین جا ازتو خدافظی میکنم پس . 

۱۳۹۲ تیر ۳۱, دوشنبه

یادش نبود که همه درها قفل است
اما خاطرش بود که کلید های شهر همه در دست سردترین دستان است. که برایش باید یخ باشی تا دلی گرم !

+ توی این هوای گرم من هم دیوانه میشوم !
+ ترجیح میدادم منم مثل اون سه کوهنورد علیه سرما مقاومت کنم و بمیرم تا اینجا و به خاطر بیماری . 

۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

هنوز تلفن توی دستاش بود که دوباره زنگ خورد،اما توان جواب دادن نداشت. پیغامی که امد از نوشین بود . الو هیرا؟!‌هیرا گوشی رو بردار . خبر علی رو شنیدی؟! باورم نمیشه این کارو کرده باشه .... هیراااا کجایی گوشی رو بردار . اتفاق ِ خوبی نیست که پیامدهای خوبی هم داشته باشه هیرا ... حداقل بهم زنگ بزن . و قطع شد . این حرف ِ نوشین حداقل باعث شد که باور کنه علی همون کاری رو که گفته بود انجام داده و به فاصله ی سالها دوری شون از هم سریع رخ  داده بود . آخ علی ... این چه کاری بود که تو انجام دادی ... نه پسر تو باید میموندی ،باید به روال عادی زمان عادت میکردیم جفتمون . دیگه لحظه ای احساس درمانده گی ولش نمیکرد . به زمین افتاد و نعره ها و گریه های تنهایی امانش نداد. علی رفیق دیرینه ی کلاس اولی وقتی که تصمیمش رو برای هیرا میگفت انگار که فرقی با اون سالهای دبستان که ساده و بی شیله پیله از حق نمیگذشتند توی ماجرای انتقام از پدرهیرا یا همانطور از ناپدری خودش مرده بود . علی مرده بود و نمیدانست که باید چه جوری بار این سالهای تنهایی رو به دوش بکشه و روزهای بیماری و شبهای بیمارتر از خودشون رو با کی سپری کند. نه دو برادر بودند نه دو دوست . اونها جدای از این اتفاق هایی که جبر خانواده های بیرحم شون باعث نابودی زندگی هردو شده بودند نمیدونستند که چطور و چرا باید به هم تکیه کنند اما بدون سوالی پرسیدن میون تمام این سالها همچنان کنار هم ایستاده بودند و حالا ؟!!!
حالا این نصفه ی سیب ِ گاز زده کنارش نبود . هیرا انچنان گیج بود که نمیدانست همانطور که پاش روی خرده شیشه های وسایل خانه گذاشته گلدان رو به طرف آیینه پرت کرد و خراشی که دیشب روی صورتش افتاده بود رو دید . شب به یادش افتاده بود که علی به او گفته بود که باید همین امشب پیش پدرشون بره  به نتیجه ای برسه و هیرا میان دعواهای اون دو به خانه ی پدری ای که نفرت داشت رسیده بود . داشتند مشاجره میکردند . داشتند حساب و کتاب های سی ساله رو با بازخورد سن های از نیمه ی جان گذشته شون رو میکردند . که ناگهان گلوله شلیک شد و صدای دردی که از سینه ی اون مرد که به انزجار پدر صداش میکردند بلند شد . علی برگشت و اما وقتی که هیرا رو پشت سرش دید که لرزان همانطور اسلحه رو به دستش گرفته شوکه شد . هیرایی که همیشه به دفاع از رفیق کوچکتر خودش برخاسته بود حالا سرگشته از اتفاقی که افتاده ایستاده بود و نمیدانست که باید اینکار رو انجام میداده یا نه . هر دو سکوت کرده بودند و نمیدانستند که چه کاری ازشون برمیاد . علی ِ رنجوری که بیماری توانی برایش نگذاشته بود به آرامی اسلحه رو از هیرا گرفته بود و آرامش کرده بود .
نیم ساعتی میشد که از خانه دور شده بودند و به خانه علی که نزدیک تر بود رسیده بودند . رفتند بالا و پیک های مشروب رو یکی یکی در سکوت میبلعیدند . هیچ کلامی بینشون رد و بدل نمیشد ولی آشکار احساس هم رو میفهمیدند که چرا و چطور به اینجا رسیدند . گاهی که برای خنده نقشه ه این کار و میکشیدند فکر نمیکردند روزی برسه که این کار رو هیرای برادر و رفیق کوچکتر دست به انجامش بزنه . هیرا بلند شد و خدافظی کرد اما علی بلند شد و او را در آغوشش کشید و گفت که باید قوی باشی . قویتر از همیشه و تنها تر از همیشه با همه اتفاقهای پیش رو بجنگی . هیرا سری تکان داد و رفت .
شب که مست به خانه ی خودش رسیده بود از فرط خستگی و تکرار صحنه های پیش رویش که میرفتند و می آمدند هجوم آورده بود به شکستن . کاری که انگار بیشتر از هر چیزی از پدر به ارث برده بود .
و صبح با زنگ تلفنی که از همسایه ی خانه ی علی بلند شده بود . صدای دلهره آور و نگران کننده تر از احساس شومی بود که توی دلش ناگهان به پا خواسته بود . علی برای همیشه با اسلحه ی هیرا و زندگی پر از زجرآور و بیماریش و برای  هیرا در ماجرای مرگ پدر با نامه ای خود کشته بود .
آری . علی دیگر نبود و هیرا همچنان روی خرده شیشه های خونی راه میرفت .

۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه

تلخ ِ ساده


از آخرین باری که دیده بودمش خیلی تغییر کرده بود . اون نگاهی که توی چشماش بود مشخص میکرد که چقدر با آرشی که من میشناختمش فاصله داره ، شاید به خاطر همین تغییرش بود که پیشنهادش رو پذیرفته بودم دوباره ببینمش.تغییری که پشت تلفن هم میشد احساس کرد.  هوای خیلی گرم و داغ ، نمیگذاشت حتی توی سایه از گرمایی که از آسفالت پیر پیاده رو بلند میشد آسایشی داشته باشم . مدتی بود که منتظرش شده بودم و برای اینکه به نگاه های غریبه ی آدمهای عجیب تر از خودم که دوروبرم داشتند میومدند و میرفتند برخورد نداشته باشم نمایشنامه کالیگولا رو دستم گرفته بودم و داشتم برای صدمین بار تمام جملات رو توی ذهنم مرور میکردم . دیر کرده بود نگاهی به موبایلم انداختم و وقتی داشتم توی جیبم میگذاشتم یهو یه دستی از جلوی صورتم رد شد ، با خنده گفت هنوزم دست از سر کایوس برنداشتی تو ؟ خندیدم . گفتم حتما اگه تورو هم اون روز میبردم و نمایش رو میدیدی تو هم الان هنوز مثل من خواستار ناممکن میشدی . آسمون رو به زمین میبافتی و حتی بهتر از من به صورت خدای لذتی که من مدت هاست در وجودم خفش کرده ام نايل میشدی و به امور زندگی های از دست رفته رسیدگی میکردی . حتما اون موقع هم من میشدم ونوس ِ این دارو دسته ی ترسو . یادت که هست دارو دسته ی ترسو را؟! اولین کسی که حرف از آزادی بدن میزد من بودم اما حالا که میبینی چی شد؟! میبینی که الان کجام .چه بر سرم آمد و که ازش فرار کردن هیچ سودی نداره مگر نزدیک شدن بهش . آرش ما مسیر رو اشتباه رفتیم . حداقل شانس آوردیم که جفتمون اشتباه کردیم تا دوباره توی این جاده ی پر از سنگریزه ی غلط و اشتباهات همدیگر رو پیدا کنیم . 
وقتی داشتیم حرف میزدیم متوجه شدم چقدر دلم برای صحبت باهاش تنگ شده بود . همونطور که میرفتیم زیر این آفتاب داغ ذوب بشیم و میخندیدیم یاد گذشته هایی که با اون دارو دسته ی ترسویی که هرکدوم از یه جایی اومده بود تا تشکیلش بده افتادم . تک تک اون اتفاقای خوش و ناخوش از جلوی چشام میگذشت و من دست خودم نبود یادآوری تمام اونها آسون نبود که باز افتادم زمین و خیلی هم بد . صدای افتادن ِ من ... همه برگشته بودند به ما زل میزدند اما من که هیچ دادی نزده بودم . سالها بود که هیچ دادی از من موقع افتادن بلند نمیشد . انگار که همه سکوت کرده باشند و شیشه ی عمر دیو توی دستان من شکسته باشه زل زده بودند . کاش که اینطور میشد ... کاش شیشه ی عمر دیو و داشتم . ان لحظه میشکست و من آزاد میشدم . کمکم کرد بلند بشم و برای این که من بیشتر ناراحت نشم بیهوا بلند شروع کرد به خوندن ترک lili از بند دوست داشتنی من AaRon . نگام میکرد و میدونست که من دارم به چی فکر میکنم . نگام میکرد و من باز اون نگاه رو میخوندم . گریه ام گرفت . از دست این نگاه ها همیشه گریه ام میگیره و نمیتونستم خودم رو کنترل کنم . امان از دست این احساسات ِ از دست رفته ای که نمیدونی چرا باز دوباره ریشه میزنند در حالی که سد بلندی جلوشون کشیده بودی . اما اون بلند بلند همونطور زده بود زیر آواز و من رو میان بازوهاش قایم کرده بود . من ِ شکسته شده از افتادن ها و بلند شدن های دوباره و دوباره ، همانطور مخفی کرد تا به خونه رسیدیم .
 همون خونه ی واحد دو بن بست یگانه که شبها برای بازدیدهای دزدکی این دارو دسته ی ترسو دور هم جمع میشدیم و تا خود صبح مشغول بحث و روزمرگی میشدیم . 
دارو دسته ی ترسو !‌این اسمی بود که من بعد از فوت لادن روی این دوستان ِ بیشرف تر از خودم روش گذاشتم . لادنی که خودش رو با مشت مشت قرص های مسکنی که میدونستیم اما باور نمیکردیم به مرگ سپرده بود .نامه ای گذاشته بود برای من که میخوندم برای خلاص شدن از دردها بود اما میدونستم که برای فراموش کردن بود. فراموش کردن خودش و ما . من و ارش نتونستیم خودمون رو ببخشیم و برای همین بود که ما هم همدیگر رو فراموش کردیم .
اما وقتی که باز خودم رو توی آغوشش بعد از این همه سال کنار این همه خاطره ی آشنا میدیدم انگار که دوتا غریبه ای بوده باشیم که توی خواب همدیگر رو دیده باشند . خوابی خیلی طولانی و عمیق که بعد از بیداری فقط ابهامی ازش باقی مونده باشه و همیشه به دنبال اشکار شدن اون ابهام بودید . دو نفری که نه آشنا هستند و نه غریبه ی غریبه . باید به کجا میرسیدیم ؟ نمیدونستم اما باید از تمام ان اتفاقات شوم و خوب میگذشتیم تا دوباره به هم برسیم . این رو حس میکرد و برای همین وقتی شیشه ی شراب قرمز ِ من رو که دید خندید و گفت ، این حتما شیشه ی قرمز روز مبادا است ، نه ؟! گفتم روز مبادا گذشت ، میترسیدم تاریخ انقضای تمام روزام سر برسه و همونطور دست نخورده بمونه . من هم میخندیدم و کنارش وقتی که پیک ها رو خالی میکردم به تنهایی ِ خودم رسیدم . جایی که من خودم  رو بی حساب و کتاب ول کردم و رفتم گوشه نشینی ِ خانه و نوشتن و نوشتنهای بیهوده و بی ثمر. 
دیدم زل زده به من . گفت ریاضی ات هم که هنوز خوبه ؟! نه دیگه خوب نبود . دیگه هیچی از من نه خوب میشد و نه خوب میموند . همه ی زندگی رو گذاشتم به گا بره و همون آزادی جسمم اولین چیزی بود که دم دستم میومد . براش تعریف کردم . گفتم که چه ها با خودم نکردم . میخندیدم که گریه ام بیشتر از ضعفم نباشه .از کمدی اوضاع و احوالی باشه که برایش تعریف میکنم . وقتی که گذشت و تیکه هایی از  اون مسیر اشتباهی قابل بازگویی رو برای هم تعریف کردیم ، دیگه در آغوش کشیدنش آسوده نبود . برای من کوه ِ کنده شده باز پُر میشد اما نه امشب نه حالا. که احساس میکردم تکه ای از من پیش آرش گم شده و باید دوباره ببینمش . هماغوشی ما انگار برای اثبات وجود ِ تکه ای بود که سالهای پیش مرده بود . میبوسیدمش و بین بازوهای اون باز مخفی شده بودم . تنش به داغی ِ آفتاب میرایی بود که میخواستمش. انگار که ما دو تا همان آدمهای سالهای پیش بودیم و از ان زمان تاحالا هیچ نگذشته باشه ، شوری که بدن های مارو گرفته بود که به اندازه ی هفت سال خاموش مانده بود . 
آروم شده بودیم اما وقتی که چشمانم رو باز کردم ساعت نزدیک چهار صبح بود و من باز از کابوس هایی که منتظرم بودند راحت نشده بودم . بلند شدم و با خستگی و آرامشی عجیب از اتاق بیرون امدم . سیگارم رو روشن کردم و به سکس ِ خسته گی هامون فکر کردم ، خستگی هایی که بعد از هر آغوش غریبه ای که بهش تن داده بودیم عادت کرده بودیم به داشتنش. که این تن ِ خسته ی من از دردهای هر روزه و افتادن ها یک روزی کنار آرش آرام شه . این آزادی ِ من . آزادی ای که من همیشه میخواستمش ولی آخرش فقط به چند عکس برهنه از بدنی ختم شد که هر روز بیشتر و بیشتر به زوال میره و فقط اسمی و تصویری سیاه و سفید از آن باقی خواهد ماند . 

۱۳۹۲ تیر ۲۰, پنجشنبه

دلم میخواد برم یک کافه ای توی یه جای خلوت حوالی ناکجاآباد باز کنم و روی در و دیوارش هم فقط یا عکس نیود بزارم یا عکس از اجرای  نمایشهای مورد علاقه ام بزنم و همش آهنگ راک پخش کنم . منو هم یک منوی خاص با اون حالو هوای خاص محیطش جور باشه .
مثل همین عکس ... مثل همین ساز ...

محیط ما ، با محدوده ی اونا فرق میکرد . هنوز هم که میبینم فرق میکنه حتی در این فضای مجازی . این محدوده با بلاگفا فرق داره . اونجا هم با پرشین یا بلاگ اسکای متفاوته . آدمی که اینجا هستی فرق داره با مرزهای دیگه ای که زنده هستی و با همه جا باهم متفاوته . ولی نمیتونی دست از هیچ کدوم برداری نه از اون جا دل بکنی نه از اینجا جداشی . شاید اصلا دیگه نتونی کم کم به جایی احساس تعلق کنی .... امااینجایی که گیر افتادیم در واقعیت همه یکسان اند ، شبیه به هم و گم ...
اما اونا به ما میخندند . چون اونا با ما فرق دارند...
در این محدوده های امکان و غیر امکان سعی میکنیم خودمون رو به سطحی بالاتر بکشیم و یا با دنیای جدید آشناشیم . با آدمهای جدید با قرص ها و خوابها و کابوس های نو و مزه های گس گمشده آشنا شیم .
داستان ما همان همیشگی است ... 

۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه


داستان ما همان داستان همیشگی است.
این زبان بدن است که همیشه حرفی نو برای گفتن دارد .



+ علاقه ی من به Nude Art هم از همین جا شروع شد شاید .

۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه

چندمین باره طی این چند روز ؟


اگه تو یک آهنگ بودی
میزاشتمت هی پلی میشدی
هی پلی میشدی
هی پلی میشدی
هی پلی میشدی
آروم و آهسته میزاشتمت روی گرام قدیمی
پلی میشدی
گاهی ریتم آروم بود
گاهی راک بود
شاید بلوز
حتی میتونستی موتسارت باشی یا بتهوون
شاید از دهه شصت بودی
شاید از حالا
ولی نه آهنگ تموم میشد
نه تو خسته میشدی
نه من از شنیدن

۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه

ساعت شنی خیس نشی یه موقع!


امروز دوباره بعد از مدتها یادم اومد که حمام به جز اینکه جای کشف کردن ادمها است ،جایی برای گریه کردنهای طولانی و خیسی هست که میریزی و برای اینکه میون شرشر آبی که از دوش میاد گم میشند تمومی ندارند. خیس ِ خیس از حموم که اومدم بیرون نمیدونم خودمو با کدومشون بیشتر شستم و جای سوزش آب شورو وقتی روی پوست خشک شده ام حس کردم لباس نپوشیدم و خودم رو دوباره برای حمام بعدی فرستادم زیر دوش آب سرد .
+ کی تموم میشه ؟ کی ؟

۱۳۹۲ تیر ۱۲, چهارشنبه

دایورت آقا جان خانم جان دایورت

- همیشه هم که نمیشه دایورت کرد 
+ اما کافیه به لیست دایورتی ات نگاه کنی یادت بی افته چقدر بیخیالی .
- خب درست میگی پــ  به یک ورم 
+ شاید هم به تخمم 
- آره
+ دقیقا

۱۳۹۲ تیر ۱۱, سه‌شنبه

اونم به خاطر شما با حساب آشتی کردم

رفتم شمردم
از حسن تا
مهدی
یه ده نفری هستند
یعنی باید حالا حالا منتظر باشی
که با اومدن حسن کلید ساز در قفل سعادت
به روی گلتون باز بشه !!!