۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

هنوز تلفن توی دستاش بود که دوباره زنگ خورد،اما توان جواب دادن نداشت. پیغامی که امد از نوشین بود . الو هیرا؟!‌هیرا گوشی رو بردار . خبر علی رو شنیدی؟! باورم نمیشه این کارو کرده باشه .... هیراااا کجایی گوشی رو بردار . اتفاق ِ خوبی نیست که پیامدهای خوبی هم داشته باشه هیرا ... حداقل بهم زنگ بزن . و قطع شد . این حرف ِ نوشین حداقل باعث شد که باور کنه علی همون کاری رو که گفته بود انجام داده و به فاصله ی سالها دوری شون از هم سریع رخ  داده بود . آخ علی ... این چه کاری بود که تو انجام دادی ... نه پسر تو باید میموندی ،باید به روال عادی زمان عادت میکردیم جفتمون . دیگه لحظه ای احساس درمانده گی ولش نمیکرد . به زمین افتاد و نعره ها و گریه های تنهایی امانش نداد. علی رفیق دیرینه ی کلاس اولی وقتی که تصمیمش رو برای هیرا میگفت انگار که فرقی با اون سالهای دبستان که ساده و بی شیله پیله از حق نمیگذشتند توی ماجرای انتقام از پدرهیرا یا همانطور از ناپدری خودش مرده بود . علی مرده بود و نمیدانست که باید چه جوری بار این سالهای تنهایی رو به دوش بکشه و روزهای بیماری و شبهای بیمارتر از خودشون رو با کی سپری کند. نه دو برادر بودند نه دو دوست . اونها جدای از این اتفاق هایی که جبر خانواده های بیرحم شون باعث نابودی زندگی هردو شده بودند نمیدونستند که چطور و چرا باید به هم تکیه کنند اما بدون سوالی پرسیدن میون تمام این سالها همچنان کنار هم ایستاده بودند و حالا ؟!!!
حالا این نصفه ی سیب ِ گاز زده کنارش نبود . هیرا انچنان گیج بود که نمیدانست همانطور که پاش روی خرده شیشه های وسایل خانه گذاشته گلدان رو به طرف آیینه پرت کرد و خراشی که دیشب روی صورتش افتاده بود رو دید . شب به یادش افتاده بود که علی به او گفته بود که باید همین امشب پیش پدرشون بره  به نتیجه ای برسه و هیرا میان دعواهای اون دو به خانه ی پدری ای که نفرت داشت رسیده بود . داشتند مشاجره میکردند . داشتند حساب و کتاب های سی ساله رو با بازخورد سن های از نیمه ی جان گذشته شون رو میکردند . که ناگهان گلوله شلیک شد و صدای دردی که از سینه ی اون مرد که به انزجار پدر صداش میکردند بلند شد . علی برگشت و اما وقتی که هیرا رو پشت سرش دید که لرزان همانطور اسلحه رو به دستش گرفته شوکه شد . هیرایی که همیشه به دفاع از رفیق کوچکتر خودش برخاسته بود حالا سرگشته از اتفاقی که افتاده ایستاده بود و نمیدانست که باید اینکار رو انجام میداده یا نه . هر دو سکوت کرده بودند و نمیدانستند که چه کاری ازشون برمیاد . علی ِ رنجوری که بیماری توانی برایش نگذاشته بود به آرامی اسلحه رو از هیرا گرفته بود و آرامش کرده بود .
نیم ساعتی میشد که از خانه دور شده بودند و به خانه علی که نزدیک تر بود رسیده بودند . رفتند بالا و پیک های مشروب رو یکی یکی در سکوت میبلعیدند . هیچ کلامی بینشون رد و بدل نمیشد ولی آشکار احساس هم رو میفهمیدند که چرا و چطور به اینجا رسیدند . گاهی که برای خنده نقشه ه این کار و میکشیدند فکر نمیکردند روزی برسه که این کار رو هیرای برادر و رفیق کوچکتر دست به انجامش بزنه . هیرا بلند شد و خدافظی کرد اما علی بلند شد و او را در آغوشش کشید و گفت که باید قوی باشی . قویتر از همیشه و تنها تر از همیشه با همه اتفاقهای پیش رو بجنگی . هیرا سری تکان داد و رفت .
شب که مست به خانه ی خودش رسیده بود از فرط خستگی و تکرار صحنه های پیش رویش که میرفتند و می آمدند هجوم آورده بود به شکستن . کاری که انگار بیشتر از هر چیزی از پدر به ارث برده بود .
و صبح با زنگ تلفنی که از همسایه ی خانه ی علی بلند شده بود . صدای دلهره آور و نگران کننده تر از احساس شومی بود که توی دلش ناگهان به پا خواسته بود . علی برای همیشه با اسلحه ی هیرا و زندگی پر از زجرآور و بیماریش و برای  هیرا در ماجرای مرگ پدر با نامه ای خود کشته بود .
آری . علی دیگر نبود و هیرا همچنان روی خرده شیشه های خونی راه میرفت .

هیچ نظری موجود نیست: