۱۳۹۳ خرداد ۲, جمعه

یکی بود میگفت که :
سال هزارو سیصد و‌چهل و‌هشت
دو نفر ، خیلی بود .

ترجمه اش هم این بود که سال مذکور آن دو نفر قوی بودند خیلی زیاد

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۱, چهارشنبه

حروف درشت تاثیر کمتری به روی خواننده دارند انگار، انچنان که صدای بلند مفهوم‌کمتری دارد.
ما داد نمزنیم و سهممان از بیان خود و زبانمان آنچنان کوچک ست که متعجبم چطور آنطور که  میگویند هنوز پرواز نکرده ایم.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۹, دوشنبه

دستش خورد به سیم لخت ولی سیم تلفن هیچ عکسالعملی نداشت ، حتی جرقه هم نزد . فقط نگاهش کرد ، ساکت بود طفلی . آماده بود خودشو وصل کنن به دنیای پر زرق و برق تجملی اینترنت . آره این سیم های بینام و نشون تو زندگی ما آدمای بینام و نشون خیلی اثرگذارند . باید حتما ارزش اونا را هم دونست . شاید یه روز گردن تو باید میرفت دور حلقه اشون را پر کنه، کس چه میدونه؟

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۸, یکشنبه

درست بالای سر چاه گذشته ها به نیروی خودش مبیالد . خاطره هارا میکشد مثل هوای بهاری میبرد و غبار و خاکی که مانده بوی نا دارد تا به تن ما بنشیند. این تلاقی روزهای ما با یکدیگر گندم میساید. گندم را چه بخوانیم ؟

من آشپز خوبی ام که خودم از خوردن غذا و دسر هاش هیچ لذتی نمیبره

زندگی برای من هم زمانی که دروغ گفتم ناخوشایند بود و هم زمانی که راستگویی جلوی چشمانم رژه میرفت ناخرسند بودم. نه دروغ نجاتم داد و نه صداقت به دادم رسید . رستگاری نیاز واجبی نیست، بیشتر جنون موجبات خوشی فراهم می آورد .
آنچنان از همه ی افکاری که منفجر میشوند و پر میشوند و منفجر میشوند و چرخه ی مرگ و نیستی اش انتها ندارد لبریزم که از نوشتنش و حتی گفتنش به نزدیکترین دوست در دور دستها یا دورترین هرانسان دیگر هراس دارم و فراموشی میگیرم . 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۰, شنبه

کتابی در دست دارم که هرمان ملویل در آن مینویسد : ترجیح می دهم که نه.
اما انسانیت چه ترجیح بدهد یا مجبور شود همه و همه بدون تاثر از محیط اطرافش پوچ است. شرایط جبری را برای ما رقم میزند که میتوانی بگویی ترجیح میدهم که نروم .ما در تلاشیم که نه در راه ، در ردی از خود قدم برداریم . بهار برای همین است . به رد پای خود خوب دقت کن . و به یاد داشته باش که در زمستان همه چیز نابود میشود . ولی من از روی جبر ترجیح دادم که نه.

پ.ن : سولو عزیز از ماهتاب میگوید در اینجا 
چیزی بود که باید مینوشتم اما بلد نبودم . اشتباهی رخ داد که اشباهات بعدی باعث شد همه تابو شدند. اشتباه ابتدایی کولی بود . تا اینجا نقطه !
کولی مینوشت، اوایل پیش خودش توی دفترهای کاهی که دوستش بودند شروع میکرد . بعد آنجا نوشت . بعدتر هم اینجا.
میان این کوچ واکوچ ها چیزهایی تغییر کرد، که دیگر کولی نخواست بنویسد ، مشتی از آن دفتر و خوشه هایش را سوزاند بعد هم با هر فعالیت دمدمی مزاج این زندگی قهر کرد.‌خسته هست. موارد علاقه اش محدود شده و کم مانده است که به «نقطه پایان» نزدیک شود. اما دوستان دوست داشتنی اش چه مجازی چه جغرافیای اوضاعشان خوب است و هنوز ازین بابت خوش شانس است ولی کولی مجبور است . آسوده نیست چه اینجا چه آنجا . ولبی اینجا مشت تزیین شده اش شده است. کولیانی که از نوستالژیا بیزارند و از گذشته بیزارند را ببخشید.
شما میدانید .  بالهایتان را قیچی کنید تا بالشی از رویا داشته باشید.‌

پ،ن: در پست سولو نقشی گرفتم که خیلی بازخورد خوبی برای من داشته. ممنونم. :-)