۱۳۹۴ تیر ۴, پنجشنبه

ایبسن میگوید:" ادم باید چیزی در چنته داشته باشد تا خلق کند،چیزی مثل تجربهٔ زندگی. اکنون میدانم ک یک زندگی در انزوا گذشته، زندگى خالی از تجربه نیست. اما انسان از لحاظ معنوی درونگر است؛ ما از دور خیلی روشن میبینیم در حالی که جزییات اشفته کننده است. ما باید از انچه میخواهیم در موردش داوری کنیم دور شویم؛ تابستان را در یک روز زمستانی بهتر میتوان توصیف کرد."

اگرچه ایبسن اینها را در مورد نوشتن و راه یک نویسنده گفته اما وقتی با افرینش هر چیزی در زندگی خود برخورد کنیم دیدگاه ایبسن خالی از تصور نیست. در حالی ک باید مراقب بود گمراه نشویم. خواستن ِتجربه ،گریزی به احساسات ماست.  چیزی ک برای ان تلاش میکنیم یا برعکس، فکر میکنیم که راهی برای رنجش ماست . هر رویدادی ک تجربه نشده یک خوانش متفاوت از ماست. "خواستن" چیزی نیست ک انسان "باید" بخواهد ولو اینکه انسان چیزی به جز خودش نیست و نمیتواند غیر از ان کاری بکند.
دیشب قبل از کابوسهای شبانه به ذهنم خطور کرد که وقتی ک تمام تجارب محدود زندگی بسیار محدود خودرا چشیدیم و تا زمانی ک به اتمام رسیدند در خط پایانی چه چیزی بیشتر رنگ خواهد باخت؟ چه چیزی قبل از پایانش اگر وجود نداشت مانند این است ک اصلاً نبوده است؟

۱۳۹۴ تیر ۲, سه‌شنبه

انگار باید یه نفر یه چیزی بگه و نمیگه
بگو خب. من منتظرم. شعور و طاقتشم دارم
مگه تا الان کم کشیدم از زندگیم؟

۱۳۹۴ تیر ۱, دوشنبه

گفتنش راحته. دارم تمرین میکنم محو شم اولش سخته بعدش هم سخته هیج وقت راحت نبوده . داره پیش میاد بزار از اول هم همینطور باشه.مقاومت بیهوده است. سخن گفتن هم بیهوده است یه بار باید بلند شی و همه رو نادیده بگیری و پوف تو دنیای واقعیتت همون چیزی شدی ک پشت چارتا کلمه و تایپ کردن و صدایی یعنی هیچکسی نیستی.
اره درستش همینه 
از نوشته های صدوچهل کرکتری شروع کنیم به پستهای هزاروخورده ای (شاید صدو چهل کرکتری ) برسیم. بعد نوبت عکسهاست و بعد هم محو شدن صداها است و آخر سر اینجا . طول میکشه اما میشه 
خوبیش همینه ک عادت میکنن همه کم کم به این چیزا اصل قضیه یادشون میره و دیگه هیچی آخرش. اروم آروم پاک میشی و تازه درست میشی چیزی ک باید قبولش کنی و پووووف بعدش. سنگ بزرگ رو میزنی به هدف.

"حامل ژنهای کثیف ."
اولین کلمه هایی ک مبهم و آروم از دهنش درومدهمین بود . باید همون اول راهمو میکشیدم میرفتم اما نکردم. زنگوله غیب میگفت؟ راهتو بکشو برو؟ شاید قرار بوده در تاریخ خاصی اتفاق خاصی پیش بیاد . شاید قرار بوده از وحشت سه نقطه های انتهایی ِ‌حک شده روی شونه ها و کپل ها و کف دست های خالی و پاهای کوتاه داستان مهمی گفته بشه اما بازسازی رویداد ها هیچ وقت اینطور به خوبی به شناخت ما از تاریکترین حادثه هایی که منتظر نقش درش هستیم گند نزده بهم.برگشت و نگاهم کرد و گفت
ایمان به شکنجه کردن و کشتن چیزی بیشتر از یک گناه به اعتقاد عمیق نصف چیزی ک میبینی نیست .

۱۳۹۴ خرداد ۲۸, پنجشنبه

اگر بخواهم از زبان اول شخص چیزی بگویم نمیدانم چه باید گفت. از چه باید گفت؟ من چه دارم بگویم؟ از چه سخن گفتم تا حالا مگر به جز یک چیز؟ کنترلم را از دست داده ام و امروز از آن سیم های آخر بود که باید تمام شود و بسوزد. امروز میان گرگ و میش همیشگی خواستم اینجا بگویم تنها کسانی ک مارا بهتر از کسان دیگر میشناسند یا شوربختانه یا خوشبختانه نزدیک ترانمان همان خانواده هستند که ردی بر زندگی از خط گذاشته مان دارند. اگر واقعا دوراندیش باشند برای ما برترین مسیر چیستی را به ما میشناسانند و اگر نه ، ما همانگونه که باید میپوسیم .
حتی دوستان دوراندیش و سخاوتمند را نمیتوان سرمایه ای دانست این زمان . چون ک از نشان دادن خود حقیقی مان سرباز میزنیم کنارشان،  گفتن سختی های بیشتر از حد را کتمان میکنیم با آنها و نمیتوانیم توقعی بیش داشته باشیم .
خب همه چیز اینگونه پیش میرود ک بارها و بارها به چه نزدیکیم و از چه فرار میکنیم. خانواده ای ک واقعا نمیداند چه کند در حقت چه سهمی از تو دارد و دوستی که اگر بداند کاری نمیکند چه سهمی؟
برای همین بود که بعد از همه ی گیروداری که در درون اول شخص میگفت بایداز فلان فضاهای مجازی  دور شد به اجبار قبول کردم . گریستن تمام که بشود به انتها رسیده ام .
پایان.

۱۳۹۴ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

چطور تنفس هوایی که درش هیچ نقشی ندارید تبدیل به رنجشی میشود ک هیچ گاه تا بحال متوجه حضورش نشده بودید؟
خیره ام به نیرنگ زننده کلمات و جملاتی که، در فارسی ناقصند، در فرهنگ ایرانی مظلوم نما هستند و در میان نزدیکان و دوستان و آشنایان کور.

۱۳۹۴ خرداد ۲۵, دوشنبه

داشتن امید مثل باور به خداست، اگه از باورمندان بگیریشون نمیتوانند هضم کنند بسیاری چیزها را.
بگم یا لازم نیست؟ لابد میدانید.

۱۳۹۴ خرداد ۲۲, جمعه

سهم گوشه ی ما از زمان فقط سمِ. زمان که آهسته میگذره تمام توانمون رو هم با خودش به غنیمت میگیره و وقتهایی که سعی به فرار ازش داری تا از لحظه ای ک داری فیلم میبینی موزیکی گوش میدی دوستت رو به حرف میبندی و یا میمیری انقدر بیرحم عنل میکنه ک فکر میکنی،تصور میکنی برای هیچ چیزی زمان باقی نمونده و داره از درون میخوردت.
زمان زهر شوکران نیست، فقط غیبت ماست.

۱۳۹۴ خرداد ۲۰, چهارشنبه

همه ما از بچگی خردسالی نوجوانی جوانی آروزهایی داریم و کم کم محو میشویم . میدانی آرزوها و امیدها ( امید کلمه ی غریبی است ک با اینکه اعتقادی به آن ندارم کلمه ی جایگزینی هم برایش ندارم ) هستند ک ما را کم کم میکشند و کمرنگ میشویم . به مرور زمان ک مهره اصلی آن است خالی میشویم . و تنها یک آرزو و امید باقی میماند که  برای هر آدمی فرق دارد و برای هر شخصیتی تاثیری غیر قابل بحث به جا میگذارد.
اگر از آرزوی خود بگویم این است ک میخواهم همین حالا و همین جا بمیرم و تمام شوم. تمام خاطراتم ، تمام زندگی ام، تمام هستی ام، تمام وجودم از ذهن دیگران هم بمیرد و تمام شود . تمام این دختر کوچک احمق و بینوا ک چاره ای جز بزرگ شدن نداشت و حالا جز مرگ ندارد با جسمش تمام شود مانند اینکه از اول هم نبوده . آنچنان فراموش ک اگر از بالای برج سکوت هم فریاد زد کسی به یاد نیاورد.
این است آرزوی من ، و همانند همه ی آن ارزوهای خسته کننده ی دیگر حتما خیالی خواهد بود . 

۱۳۹۴ خرداد ۱۷, یکشنبه

جادوگر شبگرد کوه راه ام نداده بود به اخرین سنگری که بهش پناه اورده بودم. اومد جلو دستی به کس و کرک و پر ما کشید مطمین شه باکره ایم ک خب نبود.اشاره کرد که برو پی کارت. سرنوشت کدر شده ات ام با خودت بردار ببر ک جنده گیت اینجا جاش نیست. لالم کرد نزاشت دو کلوم بگم اخه تو چه میدونی؟ میدونی چقدر ترسناکه وقتی داری تموم میشی اما نمیتونی مثل ادم های نرمال یه زندگی رو تموم کنی؟ میدونی چقدر ارتفاع و سرعت از بالایی و پایینی قوطی کنسروهای مطبوع طبقات زندگی نصیب ما شد؟ میدونی مثل علف هرز بزرگ شدن و نفهمیدن اینکه چی کی کجا چطور چرا ؟
نه تو نمیدونی.
اما لال شدم نگفتم. معجزه هم نشد ، خیلی منتظرش بودم ک میشه؟ میشه ؟هلم داد ک پیزوری برو گمشو. برو به راه خودت. تنها راه مو کشیدم رفتم. به معجزه ها فکر کردم ک اگه ادم زیادی از حدش عمر کرده باشه (نه به سن و سالش)  مرگش یه معجزه است اگه هم که نه موندش یه فاجعه است.
چرا من سهمم فقط فاجعه ست؟

۱۳۹۴ خرداد ۱۶, شنبه

من نه مست بودم نه چت
پس این پست های اخیر رو من نوشته بودم؟
اگه اون من، خود من نیست پس کی بود؟

۱۳۹۴ خرداد ۱۱, دوشنبه

اتاق زندگان

شمع را که خاموش کنیم حتی در تاریکی دودش را میبینی، شاید سخت اما استثنایی است ک محو شدن یک روشنایی برای دو یه چند ثانیه مه ای از خود ک سرآغاز سکوت است را باقی میگذارد. 
چرا شمع؟ چرا زندگی؟ چرا درس؟ چرا معاشرت؟ چرا مکالمه؟
چرا مکالمه‌؟ چرا صحبت؟ چرا شراکت در درد ها؟ چرا به قول انگلیسیها  let's sharing our pain
مکالمه همان دود چند ثانیه است در حقیقت، بوی گندی که از مغز آشوب زده بلند شده است و میپرسد چرا؟ آیا انصاف است؟ آیا لیاقتم این بود؟ و چطور؟
طبعا دنبال ترحم نیست اما طبیعت زندگان این است.
و سپس خط ممتد و سکوت است . خط صاف و سکوتی ک مدتهاست شروع به کار کرده و از همه جا کم کم هیاهوها میخابد و آهسته آهسته خلوت میشود و منتظر یک محرک کوچک مانده است.
و سه نقطه 
و اتمام .