۱۳۹۴ خرداد ۱۷, یکشنبه

جادوگر شبگرد کوه راه ام نداده بود به اخرین سنگری که بهش پناه اورده بودم. اومد جلو دستی به کس و کرک و پر ما کشید مطمین شه باکره ایم ک خب نبود.اشاره کرد که برو پی کارت. سرنوشت کدر شده ات ام با خودت بردار ببر ک جنده گیت اینجا جاش نیست. لالم کرد نزاشت دو کلوم بگم اخه تو چه میدونی؟ میدونی چقدر ترسناکه وقتی داری تموم میشی اما نمیتونی مثل ادم های نرمال یه زندگی رو تموم کنی؟ میدونی چقدر ارتفاع و سرعت از بالایی و پایینی قوطی کنسروهای مطبوع طبقات زندگی نصیب ما شد؟ میدونی مثل علف هرز بزرگ شدن و نفهمیدن اینکه چی کی کجا چطور چرا ؟
نه تو نمیدونی.
اما لال شدم نگفتم. معجزه هم نشد ، خیلی منتظرش بودم ک میشه؟ میشه ؟هلم داد ک پیزوری برو گمشو. برو به راه خودت. تنها راه مو کشیدم رفتم. به معجزه ها فکر کردم ک اگه ادم زیادی از حدش عمر کرده باشه (نه به سن و سالش)  مرگش یه معجزه است اگه هم که نه موندش یه فاجعه است.
چرا من سهمم فقط فاجعه ست؟

هیچ نظری موجود نیست: