۱۳۹۴ خرداد ۲۸, پنجشنبه

اگر بخواهم از زبان اول شخص چیزی بگویم نمیدانم چه باید گفت. از چه باید گفت؟ من چه دارم بگویم؟ از چه سخن گفتم تا حالا مگر به جز یک چیز؟ کنترلم را از دست داده ام و امروز از آن سیم های آخر بود که باید تمام شود و بسوزد. امروز میان گرگ و میش همیشگی خواستم اینجا بگویم تنها کسانی ک مارا بهتر از کسان دیگر میشناسند یا شوربختانه یا خوشبختانه نزدیک ترانمان همان خانواده هستند که ردی بر زندگی از خط گذاشته مان دارند. اگر واقعا دوراندیش باشند برای ما برترین مسیر چیستی را به ما میشناسانند و اگر نه ، ما همانگونه که باید میپوسیم .
حتی دوستان دوراندیش و سخاوتمند را نمیتوان سرمایه ای دانست این زمان . چون ک از نشان دادن خود حقیقی مان سرباز میزنیم کنارشان،  گفتن سختی های بیشتر از حد را کتمان میکنیم با آنها و نمیتوانیم توقعی بیش داشته باشیم .
خب همه چیز اینگونه پیش میرود ک بارها و بارها به چه نزدیکیم و از چه فرار میکنیم. خانواده ای ک واقعا نمیداند چه کند در حقت چه سهمی از تو دارد و دوستی که اگر بداند کاری نمیکند چه سهمی؟
برای همین بود که بعد از همه ی گیروداری که در درون اول شخص میگفت بایداز فلان فضاهای مجازی  دور شد به اجبار قبول کردم . گریستن تمام که بشود به انتها رسیده ام .
پایان.

هیچ نظری موجود نیست: