۱۳۹۳ دی ۳, چهارشنبه

کابوس ها تمام نمیشوند، فقط زندگی ها به پایان میرسند

۱۳۹۳ آذر ۳۰, یکشنبه

سرد ِ سخت ِ خستگی هجوم نمیاره .نمیاره .رنج اینجاست که خستگی نیست فقط طاقت فرساست همین.

شاید گوش دهید:

۱۳۹۳ آذر ۲۵, سه‌شنبه

نیمی از انچه که توانستم بنویسم،زیرا گفتن نیز به یک همراه نیاز دارد.

بیشتر زمانهایی که زندگی را به جلو میبریم معلقیم در فضایی که اشغالش کرده ایم و زمان، که زخم است.
زمان برای ما دلبرکان ایرانی بیشتر به مفهوم گذر از یک دوره ی چرکین به تعلیق میماند از دید من حقیر، تا به گذر به فراموشی و تردید.
شوپنهاور که میگوید زندگی سراسر رنج است چه درست خطاب میکند همگان را که حتی برای لذت و شادی نیز ما در رنجیم. اما ما رنج کشان مصیبت کش بیمار ،کوچک شده ایم.  شادی برای مصیبت های زیاد بیش از حد"بی اعتقادی" به بار می اورد.  بیش از حد به "لوپاخین" شبیه میشویم.
کمتر میفهمیم و کمتر رنگ میبازیم ،طوری که وقتی تمام شد کسی آه نمیکشد ،همه چیز فقط از بحران تغذیه میکند آن زمان . اگر تیزبین باشیم قبول میکنیمش و اگر حرفه ای تر عمل کنیم نتیجه اش را تقسیم میکنیم و اموزش میدهیمش.
من؟!
من حتما یک موجود خیالی خواهم ماند برای شما . ترس سراسر این فضای پر از زمان را خواهد گرفت و برای من بیشتر این سوال میماند که برای پررنگ بودن به چه چیزی نیاز نبود که  ان را داشتم؟ وحشتزده ام نه برای مرگهای اخیر، برای زندگیها . و این احساس ثابت کردن انچه که میشد باشد ولی حالا بیشتر به بیست و هفت سال حماقت نزدیکتراست.بیقرارتر نیز برای تمام شدن برای تمام کردن بی سروصدا

۱۳۹۳ آذر ۱۱, سه‌شنبه

سخنی که شوپنهاور نگفت.

زمانی که نه  راهی و نه هیچیک از ادمها و اسمایلی ها و شخصیت ها نباشند تا مای از زندگی خسته  بتواند رو در رو و دور از فضای شبکه های مجازی از زخمهایش به کسی بگوید ، یا اصلا، کسی نباشد که برایش از راه حل ها و مشکلات و حتی شوق دردی به سوی بهبودی صحبت کند ، انگار که از  همان ابتدا هیچکس وجود نداشته ، انگار که  ما هم هیچ وقت نبوده ایم

۱۳۹۳ مهر ۱۷, پنجشنبه

دوستان من قوی اند و اندیشه های نابشان بستر ذهن خلاقشان و همینطور خاک گرفته ی،‌ کسی که این گوشه  پوچ می نشیند. و اما از من :

تو نوشتی که * افسردگی واقعیت و غایت تفکر و اندیشه ی عمیق بشر است * اما نه ، ما بر عکس همه ی آدمهای افسرده ی تنها ، انسانهای بینهایت بدبینی هستیم به زندگی و هر آنچه که اسمش را میشود گذاشت.
ما انسانهای بدبین و گاهی واقع بین ، به جبر جغرافیای جامعه ی ما و جوی که به زور و نازور گیر افتادیم از همان فقدانی صحبت میکنیم که هر کسی میتواند بگوید افسردگی محموله ای است از *نبود* ها . فراموش کرده اند که ذات بشر به خوش بینی تمایلی بینهایت دارد که هر کس خلاف جهت یک قدم رو به جلو میرود برای بازگشت به ذات بشری دو قدم عقب میماند. ما هاج و واج ماندگان مدور وار که دزهای مصنوعی سرخوشی کم و زیاد،‌رد‌ِ سختی به روان ما باقی میگذارند.
نه .. ما افسرده نیستیم . نیستیم . 

۱۳۹۳ مهر ۳, پنجشنبه

روزهای شاد ما یک زخم تازه اند در زره ما

مرگ، زخم میزند. برای بازماندگان مرگ زخم زننده میماند ، اما نه از جنس شاملو که گفت زخم زننده شکست ناپذریر است . زیرا که به هر حال زخم خورده تنها و سرگردان به انتظار انتفام می نشیند . اما شگرد این است که  ما همیشه الکن هستیم. حتی در خفا.

۱۳۹۳ شهریور ۱۴, جمعه

امروز یادم افتاد پارسال مرداد بود که وقتی تولد نوید و بهش تبریک گفتم  اول تعجب کرد حتما و بهم گفت تو هم یه روز یادت میره ، اون موقع است که من تعجب نمیکنم . جالب این جاست که به سال هم نکشید که فراموشم شد . حتما به خاطر تشریفات مرسومش که نمیدونیم چی بگیم یا اصلا نگیم ؟ چون واقعا روزهای تولد انچنان بیمعنی شدند که هیچ اتفاق خاصی دیگر نمی افته و گفتن این موضوع به هیچ وجه با احساسات غمگین و ناراحتی ربطی ندارد .  به هر حال من هنوز به فکر اون ان جی او هستم که گفت دور هم جمع شیم و چندنفری که معتقدند به کسشر بودن زندگی جوری که  فرو رفته به ماتحتمون و هیچ راه پس و پیشی باقی نگذاشته . نوید خودش نمیدونه ولی جزو معدود انسان های نایابی که میشناسم و معاشرت با اون میتونست خوب باشه ( حتما در یک دنیای دیگر ...)‌ . یک وب نویس ِ‌ بی پیگرد قانونی  :)
تا موقعی که این را بدونه فعلا برم بخوابم . خواب خوبه همه جورش انگار

۱۳۹۳ شهریور ۱۲, چهارشنبه

بازمانده ی روز به روز ، باقی مانده از مرگ دیروز

تقریبا بیشتر از یک ماه است که از تولدم میگذرد . روزهایی که در طول سال به اندازه ی تمام اعدادی که پشت سر گذاشتی به دار می اندازندت و تعدادشان بیشتر میشود زیاد نیست ، یکی شان هم در همین مرداد گذشته رفت و آمد بی هیچ سر و صدایی و چه بهتر که بی هیچ شوقی .
سایه ای که در اندیشه ها و زندگی من افتاده چه چیزی را روشن میکند ؟ اشتباه در تصور تاریکی است که سایه ها با خود به مهمانی شبانه می آورند . ولی تاسف بار است که فقط یک نفر آن را میبیند . و آن هم صاحب چنین روزهایی است . آدم های اطراف به بهانه ی خشک این که شاد میشوی اصرار میکنند مبارک باشد و چه سود ... چه سود که هیچ نمیدانیم . شناخت ما از هم به اندازه ی زبانی که نمیدانیم با یکدیگر چطور صحبت کنیم الکن است . ما تصویر های غریبه در چهره های یکدیگر ، صداهای ناموزون و چت های نامفهوم و گنگ و مردم گریز یا شاید مردم طلب . چطور میشود فهماند که وقتی دیگر اتفاقات شوم زندگی در میان مرداب تو را گول زنان به امید یک شاخه ی چوب خشک نگه داشته اند گواه این است که فقط تماشاگری دست و پا بسته  بیرون زمین هستی و مجبور به تماشای دیگران ،‌ در حالی که تو به عبث مجبور به مرگی ، فقط این چوب خشک است که از دیگران دراز میشود سویت و دیگر هیچ . هیچ هیچ هیچ .
این ارزش است که تو را له میکند زیر پایت دختر . ارزشی بی نام و نشان از سوی نیشخند همگان .
امسال بیشتر از هر سال دیگر عذاب میکشیدم و سخت تلاش کردم که  به یاد آورم از چه سال پر آشوبی بود که دیگر مُردم و هر سال به سن مرگم اضافه میشود و یادم نیامد . زمانی طولانی است که تبدیل به یک هویت خنده دار شده ام و هیچ خبری ندارم که از کجا به کجا میگذرد این سرگذشت .

۱۳۹۳ مرداد ۲۲, چهارشنبه

شرایط کسی تا حدودی شبیه من طوریه که برای مرگ ، تحقیر میشه طوری که بی کمک نمیشه خودکشی کرد .
در واقعیت اگر خدایی وجود داشت باید تا حالا در جهنم روی میز کافه ای مشغول بودیم .‌ دیر و زود همه بچه ها در عرض یک شب بزرگ میشند و مطمین میشیم که از پی خودشون بر می آن.  هر چه زودتر این اتفاق بیفته زودتر میمیرم 

۱۳۹۳ مرداد ۱۶, پنجشنبه

زمانی که از درون میگندید ، می خندید .
زمانی که می خندید دیگر نتوانست مفهوم در حال چرخش باش تا به نقطه عطفی در زندگی ات برسی را دیگر درک نمیکرد.
دلیل این همه بوی تعفن چیست ، که مجذوب زیبایی میشویم و از درون بدن جسمانی به مرگ میرسیم ؟

پ.ن : انسان هایی هستند که معمولی ،‌معمولی شبیه شان هستیم و حتی گاهی فقط مسیرهای در چرخش را بارها دور میزنیم . کجاییم که بشود دیگر عادی بود معمولی؟

۱۳۹۳ مرداد ۱, چهارشنبه

همیشه آرزو میکنم که کاش دنیای من به اندازه محدودیت هتی بیماری کوچک نبود ، اگرهم شد لااقل دنیای بقیه ی اطرافیانم اینچنین سخت و کوچک نبود که دستم از همه ی انسانهایی که صمیمانه دوستشان دارم کوتاه نبود. آن موقع دیگر حرف زدن و رفاقت و دوستی کار سختی نبود . من هم خوب میبودم .
بیخوابی،راحیل،سیاوش،سولو... زیادند اینها . ولی من کمم. کم کم دردهایی که شبیه به هم شدندو ناله ها هم یکسان اند.
فقط میتوانم همه را برانم و برانم تا از من خسته شوند.

۱۳۹۳ تیر ۲۸, شنبه

روزی که مازوخیسم به سادیسم گفت آزارم بده احتمالا فراموش  کرده بود که سرخوردگی پرسود ترین آزار هاست . 

۱۳۹۳ تیر ۲۱, شنبه

تو شاید بخندی اما خبر بد همیشه نزدیک است.

یادم نیست از چه زمانی، اما میدانم چطوری.
آنقدر که از تلفن هایی که زنگ خوردند و آدمهایی که زنگ خانه را زدند خبرهای بد شنیدم که کم کم دیگر تلفن هایم را جواب ندادم . تعداد خبرها آنچنان زیاد شد که از خیر همه ی آدمها گذشتم خوب و بد را گذاشتم کنار تا کمتر به آنها ضربه بزنم .تا بیشتر غرق ِ شکایت های بیگانگان شوم . کم کم گوشه ی تلفنم خاک خورد و من هنوز هم هراس دارم . کم کم هیچ وقت در خانه راباز نکردم و هنوز هم باز نمیکنم ، من از آدمهای بیرون وحشت دارم حتما .
هراس دارم که تو زنگ بزنی و بگویی که فلانی خبر داری؟! یا فلانی خیلی بد شد! یا فلانی .... .
پس اگر زنگ نمیزنم اگر زنگ میزنی و من جوابت را نمیدم هنوزم میترسم .
تو بگو چه میشود ؟

۱۳۹۳ تیر ۱۷, سه‌شنبه

آدماهایی هستند شاید من شبیه شانم، که از زنده بودن خود خجالت میکشند . البته نه از زندگی کردن ... فقط زنده بودن، چون زندگی به آنها بدهی مختصری با سود دهی مضاعفی بدهکار است در حالیکه ذر نقش یک موجود زنده ما به عواملی که هنوز سرپا مانده ایم بدهکاربم. چرخه ی مضحک ی است. میدانید منظورم چیست؟ کمی شبیه سرباری برای زنده ماندن است تا زندگی. 

۱۳۹۳ تیر ۷, شنبه

عمل درست : عمل خوب یا زشت؟

حرف از اطمینان  شد،  که واسطه ی کارهای ادمی است این یقین .‌ نه فقط به شخص خاصی بلکه به مضمون خاص تری ... .
دلم پر میشه وبعد خالی میمونه یکهو ، فقط به خاطر باور کردن ، باور شدن ... اصلا مهم نبود برای چی باید باور پذیر بود . فبول کردن مهم بود ... نه، باید برگشت الان به چند روز قبلتر . داشتم به روزای پوچ بیخودی که با ساعت ها ، به سالها تبدیل شدند و من نمیفهمیدم که چطور باید تمآم بشند وپوچ بشند و دوباره به چرخه باطل زندگی من برگردند سپری کنم. کالیگولا ی کامو  میشدم یا از سیزیف درس می آموختم ؟ اینجا باور داشتن نقش پیدا میکرد
یک زندگی مگر به جز ریدن و خوردن و خوابیدن دریچه دیگری ندارد؟؟؟ منزلت دارد یا ندارد؟ حس وجود داشتن برای وجود بودن لازمه ی اندیشه ی پیشروی اهداف ماست . نیست؟؟؟؟ 
اگر نیست پس من اشتباه میدانستم که ده پانزده سال پیش که گفتم به خودم که پاتو از این زندگی پر از قلم خورده میکشم بیرون ولی  الان تا نیمه های یک زهر نرسیده حرف از تردید میزنم که این زندگی ارزشش را داشت یا ندارد ؟ 
شاید اگر انسان معتقد به خدایی بودم ، دختر کمالگرایی نبودم ، ادم ایده الیستی نبودم به پوچی های امید داشتن ، باور عمیقی داشتم. و میخندیدم هنوز ... 
ما چه میدانیم راستش . ما از ما نمیدانیم چه رسد از دیگرانمان
.
انطور که ویتگنشتاین گفت : باشد که غم دل مرا به عمل درست هدایت کند.



پ.ن: پی نوشتم سخنی بود که بازگویی اش سخت است . بیخیالش میشم و میگم زندگی را دوست بدار ولی از آن دست بکش . 

۱۳۹۳ تیر ۲, دوشنبه

باخت باخت است، اگر باختی که تو میگویی پیروزی است دیگر پیروزی باخت نیست یا باخت دیگر چیست آخر؟!

من نمیفهمم اگر باخت شادی داشت چرا وقتی تمام اتفاقاتی که پیرامون زندگی و جامعه مان می افتد نمیخندیم بوق نمیزنیم و افتخار نمیکنیم . باخت که افتخار ندارد دیگر . ما خوبیم؟! شاید، ولی ما کاذبیم. اگر بگوییم که باخت ها از پیروزی برترند دیگر مرز و معنی شکسته شدن آینه های چرک گرفته ای که روح و روان مارا تاریک و تار نشان میدهد چیست ؟ 
خب این بار این را هم ربط میدهم به زندگی! ما اگر در زندگی باختیم و مردیم پس تو را به خدایی که اعتقاد دارید یا به اعتقادی که معتقد هستید باز هم شادی کنید . چون به هر حال در زندگی های ما هر چه کردیم و هر چه بودیم و شدیم معنی شکست و افتخار وارونه است .

پ.ن: حمید هامون که میگفت اگر منی که تو میخوای من باشم دیگه اون من ،‌من نیست ... حالا دیگر اگر باختی که تو میگویی باخت نیست پس باخت واقعا چیست؟! دیگر پیروزی باخت نیست ؟

۱۳۹۳ خرداد ۲۵, یکشنبه

احتمالا من هم جزو آخرین نسلی ام که هنوز گوز نصرت را میدونه.

۱۳۹۳ خرداد ۲۴, شنبه

به آن بدی که به نظر میرسد نیست، بدتر از آن است

خستگیِ  کدر شده با کتاب در نمیشود که پشت قیافه ی خاک خورده مان قایمش کنیم. دستت را روی چشمت که بگذاری ادیپ ِ بیگناه سرخپوش است و بس.


۱۳۹۳ خرداد ۲۳, جمعه

پس از زندگی شیرین.

 همیشه در بدترین لحظات زندگی تصمیماتی میگیریم خسته و گرسنه از طعم زندگی میخواهیم زنده نمانیم . این تصمیمات گذرا نیست برای عده ای فقط به بعدها موکول میشود که به زودی یا دیری *زمانی* میشوند. گم شدن در فیلم ها و قصه ها در بازه ی زمانی بهتر از گم کردن غم خودمان با حرف های دیگران است وگرنه خودمان را فراموش میکنیم ، نه؟ پس بگذاریم با هم در قصه ها بمانیم . تا هر چه زودتر اگر راه فراری با پاهای خود نیست با تصمیم خود خاموش شویم . زندگی شیرین نیست ...

La Dolce Vita خوب و شیرین غرق در غم و تاریکی .

از فلینی که به خودم حرف میزنم قصه ی  زیبایی میبینم که در فیلم زندگی شیرین با منتهای خوبی اش چهره ی نازیبایی را به من نشان میدهد . برعکس تمام کسانی که این شعار را میگویند، من میبینم که زندگی ِ شیرین به هیچ عنوان اینطور نیست و تلخی و حسرت و غم در همه جای فیلم با وجود خوشی ها و شیطنت و شادی هایش انچنان مزه دهان همه مارا گس کرده که از خستگی دیگر عادت کرده ایم ولی باز به راه خود ادامه میدهیم بی آنکه باری را از دوش حتی نزدیکترین مان بتوانیم سبک کنیم . مارچلو به این آگاه شده و دیگر دنبال هر آنچه از آرزوها و معناهایی  که از زندگی اش بوده نیست و تناقض  این روزها و شب ها را درک کرده است که زندگی را از هر دیدگاهی که تجربه میکنی، نگرشی فراتر از تفکر و افعال  ما وجود دارد  و ما در پوسته ی داخلی آن قرار داریم در حالی که از مقدار تاثیر گذاری ان هیچ  نمیدانیم . شاید آرامشی که همه ما دنبالش هستیم ،فقط نشانه ترس از قواعد این زندگی  باشد. شاید همین ترس مارا برای لذت بردن از زندگی آگاه میدارد .  برای همین است که احساس میکنم با زندگی ِ مارچلو و هزاران مشابه او طرفیم  نه فقط با یک فیلم و حول اتفاقاتی که در آن رخ میدهد .مارچلو خود ماست . اعتقادات معنوی و خرافات ، تنهایی ، آرزو ، هوس ، وابستگی همه از ماست .ما همه در آن غرقیم در عین حال که روی مرزی  به نام محدودیت به قوانین و استقلال از آن به موازات هم در حرکتیم . راه فراری نیست . اما در پایان فیلم مارچلو شاید در درون ِ خود ، معصومیت دختری که اورا ان طرف رودخانه میبیند باز میشناسد و درست به همین دلیل از تناقض زندگی اش وانمود میکند او را به یاد نمی آورد و این چنین فلینی نشان میدهد که پاکی روح پائولو دست نخورده باقی میماند ، که طعنه ای باشد به شیرینی آن . من میگویم برای بیشتر دانستن باید در عفونت نفس کشید تا شاید شیرینی آن را بهتر بچشیم، اما زندگی شیرین نیست هست ؟



۱۳۹۳ خرداد ۱۶, جمعه

دردهای ما
آدمیان روی زمین و حتی کسانی که در دوقدمیتان نشسته اند آنچنان زیاد است که دیگر کاری از دست کسی برنمی آید. چه کنیم من و‌تو‌ با این حجم خستگی؟ چه کنیم وقتی بدن من از داخل و مغز تو از خارج در حال گندیدن است تا آسودگی را بشناسیم؟
همه ما آدمیان بیزار گشته ایم ازتکرار مکررات و چرخه ی سنگین مجازات .
و تحمل میکنیم و منتظریم تا بدن هامان از کار بیفتند. ولی زمانی که این زندگی من یا تو تبدیل به حجم توده ای از وابستگی ها ی ساده ی زندگی باشد ... تا هر روز از این  زندگی نباتی زنده باشی،  مرگ مرحمت است . ولی باز این مرحمت را دریغت میدانند تا خود ارضا باشند. میان قضاوت این تصمیم چه کسی درست میگوید؟کفه  تمنا و ارضا کدام سو سنگین‌تر است؟
کدام ؟
کدام؟

۱۳۹۳ خرداد ۱۵, پنجشنبه

کار از کار گذشته است ، به چهره اش بنگرید.
 زمان های زیادی گذشت و زمان های زیادی نیز سپری میشود . این زمان است که میبرد مارا . زمان گذشته است ، از خاطرش بنگرید.

۱۳۹۳ خرداد ۱۴, چهارشنبه

شب بود ولی شب موند هیچ وقت صبح نشد.

دستام خالی شدند . دستای خالی باید پاهای بیجون رو به این ور و اون ور بکشند . پاهایی که جونی برای موندن ندارند . یه تیکه استخون خشک و خسته .
وقتی دستای خالی خشک بشند چی؟
جور اون دستا و پاها به عهده چشم هاست . ولی چشم ها چی کار میکنند مردم؟
خسته ام از پیاده رفتن ها و با عصا زمین خوردن ها و ماه ها و سالها منتظر شدن.
شب بود ولی شب موند و هیچ وقت صبح نشد. هیچ وقت بهترین اتفاقها توی تاریکی پیش نمی آیند.

۱۳۹۳ خرداد ۱۲, دوشنبه

کولرو خاموش کن بچه

چند سال پیش انقدر کار تو فروشگاه ریخته بود که نای غذا پختن هم نداشتیم . فلانی که بربری نمیخورد یهو گفت : گریبم گریب. بربری هم باشه میخورم سنگهگج (که همون سنگگ خودمون ) باشه میخورم .
بله. اقتصاد مقاومتی ما از اون زمان شروع شد رفقا.‌

پ.ن: گریبمه گریب .‌سیانید هم باشه میخورم سیانورم باشه میخورم ،چطوره؟
پ.ن: دیگه نیازی نیست بگم گریب همون غریب که؟ ها؟!

۱۳۹۳ خرداد ۱۱, یکشنبه

من اگه دروغ نگم..

ادم اگه دروغ نگه
باید ماچ و موچ الکی بده،بغل مجازی بده . دوستشو خنده بده . اینا همه نتیجه دروقه و دروغ
خب اگه دروغ نگه
باید غصه بخوره،روسریشو بکشه جلو گریه کنه بگه دهه سرده سرم
باید بشینه جلو پنکه بگه آآآآآآه خسته نشدی؟
او اگه دروغ نگی باید بگی من هم مثه اون غریبه هم . خسته و‌داغون . ازم خسته شدی . کلاهمو بزارم سرم و شالگردن و بزارم رو شونم برم

ولی من اگه دروغ نگم باید بگم حالم بده.
سیانید من کو؟

۱۳۹۳ خرداد ۲, جمعه

یکی بود میگفت که :
سال هزارو سیصد و‌چهل و‌هشت
دو نفر ، خیلی بود .

ترجمه اش هم این بود که سال مذکور آن دو نفر قوی بودند خیلی زیاد

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۱, چهارشنبه

حروف درشت تاثیر کمتری به روی خواننده دارند انگار، انچنان که صدای بلند مفهوم‌کمتری دارد.
ما داد نمزنیم و سهممان از بیان خود و زبانمان آنچنان کوچک ست که متعجبم چطور آنطور که  میگویند هنوز پرواز نکرده ایم.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۹, دوشنبه

دستش خورد به سیم لخت ولی سیم تلفن هیچ عکسالعملی نداشت ، حتی جرقه هم نزد . فقط نگاهش کرد ، ساکت بود طفلی . آماده بود خودشو وصل کنن به دنیای پر زرق و برق تجملی اینترنت . آره این سیم های بینام و نشون تو زندگی ما آدمای بینام و نشون خیلی اثرگذارند . باید حتما ارزش اونا را هم دونست . شاید یه روز گردن تو باید میرفت دور حلقه اشون را پر کنه، کس چه میدونه؟

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۸, یکشنبه

درست بالای سر چاه گذشته ها به نیروی خودش مبیالد . خاطره هارا میکشد مثل هوای بهاری میبرد و غبار و خاکی که مانده بوی نا دارد تا به تن ما بنشیند. این تلاقی روزهای ما با یکدیگر گندم میساید. گندم را چه بخوانیم ؟

من آشپز خوبی ام که خودم از خوردن غذا و دسر هاش هیچ لذتی نمیبره

زندگی برای من هم زمانی که دروغ گفتم ناخوشایند بود و هم زمانی که راستگویی جلوی چشمانم رژه میرفت ناخرسند بودم. نه دروغ نجاتم داد و نه صداقت به دادم رسید . رستگاری نیاز واجبی نیست، بیشتر جنون موجبات خوشی فراهم می آورد .
آنچنان از همه ی افکاری که منفجر میشوند و پر میشوند و منفجر میشوند و چرخه ی مرگ و نیستی اش انتها ندارد لبریزم که از نوشتنش و حتی گفتنش به نزدیکترین دوست در دور دستها یا دورترین هرانسان دیگر هراس دارم و فراموشی میگیرم . 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۰, شنبه

کتابی در دست دارم که هرمان ملویل در آن مینویسد : ترجیح می دهم که نه.
اما انسانیت چه ترجیح بدهد یا مجبور شود همه و همه بدون تاثر از محیط اطرافش پوچ است. شرایط جبری را برای ما رقم میزند که میتوانی بگویی ترجیح میدهم که نروم .ما در تلاشیم که نه در راه ، در ردی از خود قدم برداریم . بهار برای همین است . به رد پای خود خوب دقت کن . و به یاد داشته باش که در زمستان همه چیز نابود میشود . ولی من از روی جبر ترجیح دادم که نه.

پ.ن : سولو عزیز از ماهتاب میگوید در اینجا 
چیزی بود که باید مینوشتم اما بلد نبودم . اشتباهی رخ داد که اشباهات بعدی باعث شد همه تابو شدند. اشتباه ابتدایی کولی بود . تا اینجا نقطه !
کولی مینوشت، اوایل پیش خودش توی دفترهای کاهی که دوستش بودند شروع میکرد . بعد آنجا نوشت . بعدتر هم اینجا.
میان این کوچ واکوچ ها چیزهایی تغییر کرد، که دیگر کولی نخواست بنویسد ، مشتی از آن دفتر و خوشه هایش را سوزاند بعد هم با هر فعالیت دمدمی مزاج این زندگی قهر کرد.‌خسته هست. موارد علاقه اش محدود شده و کم مانده است که به «نقطه پایان» نزدیک شود. اما دوستان دوست داشتنی اش چه مجازی چه جغرافیای اوضاعشان خوب است و هنوز ازین بابت خوش شانس است ولی کولی مجبور است . آسوده نیست چه اینجا چه آنجا . ولبی اینجا مشت تزیین شده اش شده است. کولیانی که از نوستالژیا بیزارند و از گذشته بیزارند را ببخشید.
شما میدانید .  بالهایتان را قیچی کنید تا بالشی از رویا داشته باشید.‌

پ،ن: در پست سولو نقشی گرفتم که خیلی بازخورد خوبی برای من داشته. ممنونم. :-) 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

بوی خواب بگیر دختر، طوری که به خواب تبدیل بشی

همیشه اینطور نبود که هر روز آشغال جمع میکردند
گاهی طوری بود که خسته می شدند و قطره های شبنم آویزون و میریختن تو شیشه باهاش معجون معجزه فراانسانی میساختند . معجونی که برای آدمایی که از شعبده ها خسته شده بودند نمایش های واقعی جادویی میساختند ، مثل وقتی که خوابیم و‌منتظر هستیم که اتفاق بهتری از حالا ییفته . ولی بووووم یهو از خواب بیدار میشدند و بوی آشغال همه جا رو گرفته بود باز....

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱, دوشنبه

اینایی که این پایین اند نوشته،جک،حرف و ... هستش که مدتهاست عنوان *پیش نویس* رو اینجا به یدک میکشید و از این جا و فیسبوک و وبهای قدیمی و نوشته های قدیمی تر جون سالم بده در بردند و موندند . گفتم بزارم تا این پیش نویس را نبینم دیگر .
حتی یکی اش تکه ای از مکالمه ی من با یک دوست عزیز هست که وقتی بهش گفتم دیدم شاید دیگر نتوانم این حرف را بگویم مانند موزه دارهای پیر چسبیدم بش و نگهش داشتم . اگر روزی این را خواند یا حتی یادش نبود بداند که خیلی کم آوردم با این کار .




تمامی ذهنم عریان است
مثل زمانی که لباس ام را در می آرم یقه ی لباس ام گیر کرده باشد

****
زهر همواره در زخم ام ماند و زخم ام همچنان باز مانده است
****
شب‌های من تاريك هم نباشند دليلی برای روشنايی نمی‌‌بينند.
****

خورشید درخشانی که تو ازش به تقدس یاد میکنی از فریاد هایمان برخاسته نه از داشته هامان
****
حروفی هستند این میان که جایی برای نوشته های ما ندارند . نه کلمه ها را میسازند نه جمله های ما را تمام میکنند . میان آدم و زمین و هوا گیر افتاده اند . آنها هم خسته اند آنها هم شل و ول افتاده اند یک گوشه ای و منتظر مثلا یک معجزه هستند . به امید امیدوار هستند هنوز که چه بیهوده است.مثل بچه های کوچک که دلشان درد میگیرد به امید آغوش مادرشان منتظرند . حروفی که کلمه های نگفته ی من را تشکیل میدهند جمله هایی که از یک ترسو بیان نمیشود . حروفی که مثل حرف ا تنها ی تنها می ایستند یک گوشه یا میچسبند و سیخ می ایستند. حروفی که خیلی دوام ندارند مثل همین روزها . مثل بعضی از آدمها .مثل من حتی . دلم برای بعضی هاشان تنگ میشود از بعضی ناراحت ام و بعضی ها را خجالت میکشد ازشان .دوست داشتم این ول گردی ها با یه حرف خوب تموم میشد تا این آدمی که هستیم تبدیل شوم به آن یکی حرفها . یا این یکی حذف ها در ذهنمان. آن آدمها مانند آن نوشته ها را در دل و ذهن بعضی هاشان جا داریم و از خیلی های دیگر گریزانیم .این جماعت همیشگی با همین حرفهای همیشگی با همان حرفهای ثابت من را میترسانند. من را لب این جمله های آخر ول میکنند و میروند و من ، تو ، یا هر کداممان باز تنها ، تنها میمانیم . آری حروفی هستند که جایی ندارند هیچ کجا . مثل من
****
حماقت نفس کشیدن را سخت میکند ،تو داد میزنی و صداها در اطرافت می لولند انگار که در گود سنگین جوشانی گیر کرده باشند و برای فرار در عمق فاجعه ی تو را می سازند. درد ، نیست این . شوخی بی معنای پستی است که از گیرایی رفتارت منعکس کرده ای . آری حماقت میسوزاند اما تو را نمیکشد ... چرا؟! چون حماقت روح ات را تسخیر میکند .
****
نه فک نکنم !چیز زیادی نیست !قیمت یک روح سر خورده بهتر از روح سرکشه! مگه با زمین چه کار میشه کرد که با روح نمیشه کرد! میشه له اش کرد! میشه تغییرش داد! میشه رنگش کرد! میشه هویتشو ازش گرفت نابودش کرد یا بهش زندگی بخشید !‌میشه سردش کرد ... میشه یه دیوار دورش کشید و از همه چی جداش کرد! میشه اسم روش گذاشت ... میشه صاحبش شد بعد هم از دستش داد ....میشه شاهد حماقت هاش بود... میشه سر ریز شد از خسته گی مداوم مصیبت هایی که به سرش خودش میاره ...ازچی میشه انقدر عوض میشه ... روح رو پول قدرت عشق عوض میکنه ... زمینو روح آدم تغییرش میده ... اگه به لحظه ای خواستم مست ِ این زندگی باشم دلیلش این نبود .... گاهی لحظه ها عمری میگذرند نه؟ شاید! اما من که نخواستم لحظه به یه عمر بشه ...
****
آهنگ ها را فراموش میکنیم همانگونه که احساساتی را که خاص دوره‌ای، بازه‌ای، یا موقعیت خاصی از زندگیمان بود را فراموش میکنیم و دیگر حسشان نمیکنیم. بعضی وقتها که مست میکنی و سرت داغ میشود پرواز میکنی به گذشته، در آغوش احساسات گم شده‌ات غوطه‌ور میشوی و آهنگی که در ذهنت با آن احساس عجین شده در گوشه‌ای از ذهنت آرام و یواشکی شروع به نواختن میکند.
****
دستت رو میگیری روی سرت ، داد میزنی .. درد نداره دیگه هیچ حسی نداره فقط جاذبه است که اذیت میکنه کمی ...فقط این خوبه که تمومش میکنی به راحتی ،وقتی که میگیری میخوابــــیــــ
****
تنها نگذاشتن ديگران به معني گرفتن تنهايي شان نيست.
موسیقی شانس همیشه یکی دو نت فالش بیشتر نمیتونست باشه
اریک هوفز میگوید وقتی به خودمان دروغ میگوییم ،با صدای بلندتری دروغ گفته ایم. این جمله برای من زمانی معنای بیشتری پیدا میکند که اگر به بیان سارتر ما هم درگیر ایمان بد شده باشیم نیز باز به خود دروغ گفته ایم . حالا واقعا تشخیص اینکه ما چقدر درگیر ایمان بدیم خیلی هم سخت نیست اما مشکلش انجاست که باید برای دوری از آن خود را خوب بشناسیم . و یکی از جنبه های مهم این موضوع را درنظر بگیریم که تمایل خودمان را برای آن چیزی که میخواهیم با آن چیزی که واقعا به آن نیاز داریم یکی می کنیم کنترل کنیم .
حال واقعا چقدر به خود دروغ میگوییم ؟!
****
بازی های مسخره توی زندگی خب زیاد هستند و مثل نان خوردن برای ما واجب میشوند ! اینکه چقدر ما را از بقیه ی زندگی ساقط میکنند را ما تا مدت ها نمیفهمیم !

گذشته و آینده! وقتی میان این دو قرار میگیرم شاید تنها چیزی که دقت نمیکنیم زمان کنونی ماست . در حال ، اگر قرار باشد ما هم در چرخه ای زندگی کنیم که در انتها به آگاهی از تاثیری که در آینده داریم برسیم بی شک دنیا جای بهتری می بود .
****
زندگی ما همین تاس هاست. پشت سرهم می اندازیم و خودمان را در راهروهای شلوغ شش عدد سرگرم میکنیم . تنهاچیزی که دقت نمیکنیم این بازی از صفر شروع نمیشود. 
****
تا اونجایی که من از او آشنایی دارم میگوید برای رهایی باید دیوانه بود، اما دیوانگی که حد و مرزی ندارد برای "رهایی" . آزادی هیچ وقت بی اندازه نبوده پس این همه دیوانه بودن به چه دردی میخورد؟
****
بگذار وُ بگذر؛ از خودت، از اتاقت، از خانه‌ات، از شهر و دیارت؛ و حتی از سیگارت. اما از او نگذر؛ نگذر که این "بگارفته‌گی‌های مزمن" کسب و کار ماست.

۱۳۹۳ فروردین ۱۸, دوشنبه

برادر من خواهر من دعوا چرا؟ خرس خوب هست ولی باید دنبال گونه ها جدیدی باشی! مثلا کوآالا ها خیلی دلپسند همه هستند...
دعوا را گذاشتی کنار بیا بنشین کنار من به عکس هایی که نگرفتی و فیلمهایی که نساختی و سازهایی که نز دیو جاهایی که نرفتی فکر نکن، چون آن موقع که من بودم یاهستم کسی نگفت چرا هنوز هستی . فقط وقتی خواستم برم گفتند که نگاه کن چرا میخوای بری. زندگی جنگ است و بجنگی پیروز هم نشوی ماتحت لق زندگی ات! زندگی ام؟ دوست؟؟؟ عزیز،  که دوست فقط دوستی روزهای خوب هستی ،پر از تناقض هستیم همه ی ما.‌ شما فقط دو پا داشتید که لای پایتان بیشتر خوش بگذرانید و خیلی کمتر از من غصه نوش جان کنید . پس این حرف ها را بگذارید کنار و بنشینید کنار هم تا با مسخره کردن من بین خودتان مرا به خاطر بسپارید. پرنده مردنی است.

۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه

شب بود
بیابان بود
خسته بودیم
ول بودیم
لش شدیم
کویر شد دنیامون
خشک شد
انگشتامون پوک شد انگشترا سیاه شد
دستامون پر از جیوه شد
صدا بوق آژیر ماشین میومد
یهو گلدون شکست
بعدش جادو قطع شد
تلویزیون خاموش شد
برقا رفت
همه چیز تاریک شد
همه چیز صاف شد
همه هم همینطور
ولی راستش
این یک خواب بود
پر از نا امیدی
اسمشو گذاشتم
دست انداز زیر فرشی که میخابیم، چطوره؟

۱۳۹۳ فروردین ۱۵, جمعه

دست بالای دست
نگاهش کنی
دو خط موازی میبینی و خلا
جای من میان دو فضای خالی و بی نفسی است که به نشانه اعتراض به این زندگی سکوت کرده ام. شیوه ی عجیبی است و به مذاق هرکسی هم نمی آید. آدم مریضی مثل من یا قبلترها مرده یا هنوز به دنیا نیامده یا حالا در شکل این بودای چوبی به دیوار آویزان است ،بیجان ولی خندان. خسته ولی هنوز سرپا . مرده ولی هنوز نفس کشان ایستاده. همین...




۱۳۹۲ اسفند ۷, چهارشنبه

فیلم زندگی دیگران The Live Of The Others


زندگی دیگران که اولین فیلم بلند فلوریان هنکل فون است با بازی فوق العاده اولریش موهه و سباستین کوخ و دیگربازیگران خوب اش برای من جزو آن دسته از فیلم هایی است که چندین بار دیده ام . فیلم که در سال ۱۹۸۴ در آلمان شرقی میگذرد برخورد نزدیکی از خفقان ، نظارت و عملکرد دستگاه اطلاعاتی اشتازی آن دوران ارايه میدهد که در همان ۱۵ دقیقه اول با جزییات کوچکی مانند زمانی که سرباز اشتازی به زندانی شماره ۲۲۶ میگوید سرپایین باشد به مافوق اش( گيورد ویسلر با بازی موهه) حتما قربان بگوید ، ویسلر از عملکرد شان به عنوان سیستم انسانی یاد میکند و یا حتی زمانی که یکی از دانشجویان با بیان اینکه اینگونه رفتار کردن با زندانی یک عمل غیر انسانی است ویسلر کنار نام اش نشانه ای میگذارد ، و یا در زمانی که وزیر همف  سخنی از استالین را به عنوان یک سوسیالیست که نویسندگان مهندسان روان اند را بیان میکند و ... که به بیرحمانه ترین شکل مارا با زندگی دیگران آشنا میکند .  بله زندگی دیگران، که باید بدون شک و تردید به سیستم مقتدرانه دموکراتیک آلمان شرقی به آن ایمان داشته باشید و در غیر این صورت مجرم اید . 


داستان در مورد زندگی یک نویسنده به نام لازلو درایمان و دوست دختر بازیگر او کریستینا ماریا زیلاند که در نمایشنامه های او بازی میکند است. در شب افتتاحیه ی یکی از کارهای درایمان که وزیر فرهنگ و صاحب منصب اشتازی-سرهنگ گروبیتز نیز حضور دارد ، وزیر فرهنگ از او میخواهد که زندگی آن دو را تحت نظر بگیرد تا تهدیدی را که از سوی درایمان احساس میکند خنثی کند و گروبیتر مامور ارشد خود گیورد ویسلر را برای این کار انتخاب میکند .اما با گذشت زمان و آشنایی ویسلر با درایمان و شیفته شدن او به کریستا ماریا  حتی از اولین تماشای او در صحنه ی نمایش کم کم جذب هنرو ادبیات وزندگی آن دو  و یا از دید من شناخت شیوه ی زندگی انسانی و مرگ میشود که سبب میگردد کارهای قابل مجازات آنها را نادیده بگیرد و ...


 زندگی دیگران با بیانی آگاهانه و انسانی به آسیب پذیر بودن همیشگی هنر و ادبیات در خفقان و جنگ سردی که در هر کشوری میتواند رخ دهد ، و تاثیری که آگاهی و ترس از هنر نشات میگیرد می پردازد .زندگی دیگران داستان تغییر است. تغییر ما آدمها ، به خصوص زمانی که باورهایمان به آرمان های زندگی ای که برای خود برگزیده ایم فرو بپاشد و به ناگاه ما با دنیاهای تازه ی پیش رویمان آشنا میشویم . دنیایی که شاید با بصیرت انسانی خود به آن پی برده ایم . شاید هم به طور اتفاق!دنیایی که زندگی دیگران را به راحتی دگرگون میکند و بدون شناختی رابطه ای صمیمی شکل میگیرد .


پ.ن : حال از خود می پرسم این دنیا و این زندگی چقدر ارزشش را دارد ؟ اتفاقا به هیچ نتیجه ای هم نمیرسم . 




۱۳۹۲ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

جایی که منتظر روشنایی آتش بودم دود شدم

انگار که با فرار کردن احساس امنیت پیدا میکند و حسی سرشار از زندگی به او دست میداد . نه ، نه ! اشتباه نکنید . فراتر از بام خانه جایی نداشت که برود ،جایی که او میگریخت خط خطی هایی مانند نقاشی جیغ بودند . حد و مرز داشتند و کمی هم قد و قواره
ولی وقتی که درد، از ریشه ی وجود جان میگیرد این هم دردی ها برای چیست ، برای کیست ؟!
شده ایم مجسمه های فرشته های گریانی که در همه ی زمانها با هر سازی یک چهره دارند، ویرانی....
مثل زمانی که در پی زمانی دیگر تورا نابود میسازد
و فقط تو در میان این جنگ نمیدانی که کجا ایستاده ای !


پ.ن : Holy killer در جایی میگوید انسان های کمی در طول حیات وجود خواهند داشت که جنس دیوانگی شما را درک کنند و این جنس دیوانگی از همه چیز مهم تر است.
این دیوانگی از درک آن برای دیگران خوب است یا برای شما؟



۱۳۹۲ بهمن ۱۴, دوشنبه

ماهی ها به دنبال خوشبختی كور كورانه حركت ميكنند
و به غایت از مزه ی شيرين هوا ميميرند
اگر از من جویا شوند
ديدم كه در پایان تمام فصلهای عجيبی كه در تلاش بودند همان ماهی های خاک خورده باقی بمانند  به حالت تعليق در امدند...

۱۳۹۲ بهمن ۹, چهارشنبه

فرفره مدام لای دستاش قلت میخورد و میچرخید ، و با قیافه ی ثابتی شروع به شمردن ثانیه ها میکرد. شش، ده،هفده، بیست و پنج.... .  میان این شمارش ها به سالهای بده بستان اش با این و آن، با ریاضیات زندگی و حقیقتی پشت سر گذاشته بود می اندیشید. فکر میکرد که اگر حتی یک ماشین زمان واقعی داشت نمیتوانست آن را تغییر دهد مگر اینکه از ریشه یعنی وجودش شروع کند یا در دنیایی موازی راهی اش کند یا نابود. زمان در نقاط ثابت زندگی حتما غیر قابل تغییر است
زندگی، وجود خطرناکی است هم برای خود و هم برای انهایی که اورا میشناسند.
شما چه؟ شمارا چه؟

۱۳۹۲ بهمن ۴, جمعه

معلولیت چیست؟

آقای راه راه عمودی سیاه سفید داشت غصه میخورد که چرا یک خانم راه راه افقی سفید سیاه ی را نمیشناسه تا باهاش ازدواج کند و یک کوچولوی جدولی مربع سیاه سفید یا سفید سیاه داشته باشند، که ناگهان یک خط مارپیچ بنفش از کنارش رد شد و گفت همیشه که نباید داستان آب و گودال باشد یک باری هم باید دو جفت مثل هم با خطهای مثل هم و رنگ های مثل هم اما با ترتیب متضاد هم باشند طوری که بچه تان یا یک دست سیاه میشود یا یکپارچه سفید اعلا. اینطوری ان بچه هیچ وقت خودش را متفاوت با این جامعه و شهر لعنتی نمیبیند. آقای راه راه بیشتر فکر کن.... و آقای راه راه به فکر فرو رفت!

۱۳۹۲ دی ۳۰, دوشنبه

لباس را محکم گرفته بود میگفت میدانی، بو خاک قبر میده... یک نگاهی کردم که خاک گور با خاک گلدان فرقی ندارد، ان از مرده تغذیه میکند و ان یکی از خنده ی تو به گلش، همین
تنها فرقشان همین است... وگرنه همه خاک ها تولیدکننده ی پوشش لخت و عور ما ادمها نبودند.
از موقعی که از سر خاک امده بودیم ، یک هفته ای میشد که لباس را دستش گرفته و بو میکرد... آخر گرفتم و انداختم سطل زباله... با نگاه غیظی به من گفت...خونسردی تو از چهره ات به روحت رسیده ؟
زل زدم تو چشمهایش و گفتم صورتهای سنگی بزرگ از خرده سنگهای نفرین سیزیف مدتهاست که صاف و صیقلی شده اند... 

۱۳۹۲ دی ۲۹, یکشنبه

شروع
داستان یک خطی بود یا یک صفحه، فرقی نداشت
داستان عمق فاجعه را نشان میداد.
ولی ما به آن عمق نرسیدیم.
پایان
به یکی گفتد اسمت چیه؟ پاسخ داد که رحمان. نفر اول گفت که ما با هم قوم و خویش نبودیم؟ من عبدالرحمان ام... . پاسخ داد که قوم و خویشی کجا بود. عبد ات پیش کش نمیخواد الرحمان باشی

شما زخمتان کجا بود که دوای درد ما باشی؟

۱۳۹۲ دی ۲۱, شنبه

بچه که منتظر تو نمیشه کوچیک بشی یا بزرگ بمونی ... بچه که منتظر تو نمیشه ، بزرگ میشه




یک دگمه ای تو دستاش بود که فشارش میداد با بچه بزرگ میشد... خوب بود ان موقع، دو نفر که خط سفید را میفهمیدند، بعد دوباره دوبار سه باری فشار میداد بچه که برمیگشت به سن خودش مینشست جلوی ایینه ی تلخ و نگاه میکرد که جبر ، جبر است دیگر... فکر کرد زمانی که پروانه اثرش را که میگذارد رد پایش مثل جوهر قرمز توی چشم میزند ،خوب یا بد . چه توقعی داریم مگر ، مگر اصلا میشود خاستگاه این زندگی را عوض کرد ... مگر می شود ؟

۱۳۹۲ دی ۱۶, دوشنبه

در آغاز هیچ نبود .در آغاز هیچ بود که هیچ نشد

دستی را نگاه میکنی
نگاه میکنی به خطوط روی کف دست
شاید انها هم دروغ میگویند
خطوط روی کف دستی که چاقو رو نگه میدارد خطرناک به نظر میرسند.
چاقویی که هیچ چیزی رو بدون دستی که سفت سفت چسبیده به اش نمیبرد
زندگی ای که بیرنگ و بیرنگ به این خطوط وابسته هستند
بینفس و بی معنا
پر از دروغ ها و خواهش ها
چه کنیم ؟
چه کنیم ؟

۱۳۹۲ دی ۱۳, جمعه

دنبال پرتقال ها بودیم
شما سرتون تو نارنگیا بود
دلمون انار میخواست
شما پیگیر کیویا شدین
نفهمیدیم شما چرا انقدر ساز مخالف میزنید؟
آخرش همش یه سری میوه و خوردنیه خب.
الان ما چای بخوریم شما قهوه دم میکنید حتما.
ولی یادتون باشه این ما بودیم که اول با شیطان قرار ملاقات بستیم
باید بگیم که نیازی هم به وکیل مدافع نداره
این ما بودیم که سیگار گذاشتیم کنار تابسوزه و بسوزه خاکسترش تنمون گرم کنه.
با ژلوفن چارصد سیر میشیم
جام شوکران سر میکشیم
نه ارسطو و افلاطون
ما میگیم شوپنهاور
خب....
بالاخره که شما یه راه دیگه میرید
پس از همین الان بگید
جاده رو مستقیم نسازیم، هر چی باشه ما به پیچ و خم عادت داریم .