۱۳۹۳ خرداد ۱۴, چهارشنبه

شب بود ولی شب موند هیچ وقت صبح نشد.

دستام خالی شدند . دستای خالی باید پاهای بیجون رو به این ور و اون ور بکشند . پاهایی که جونی برای موندن ندارند . یه تیکه استخون خشک و خسته .
وقتی دستای خالی خشک بشند چی؟
جور اون دستا و پاها به عهده چشم هاست . ولی چشم ها چی کار میکنند مردم؟
خسته ام از پیاده رفتن ها و با عصا زمین خوردن ها و ماه ها و سالها منتظر شدن.
شب بود ولی شب موند و هیچ وقت صبح نشد. هیچ وقت بهترین اتفاقها توی تاریکی پیش نمی آیند.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

لیدا بانو حرفات ضرب وارد میکنه ولی حقه...