۱۳۹۵ دی ۱۱, شنبه

نگویم همه، اکثریت مادرها نیمه جانشان فرزندانشان است. مادر برای فرزندش ایینه ای است که دردش صاف مثل تیر به قلب و جانش نفوذ میکند، ارش‌صادقی اما مادرش را از دست داده و بعد از همسرش چیزی برای از دست دادن ندارد که اخ اگر او بود شاید این اعتصاب تا کنون شصت و هشت روزه را به خاطر قسم مادر میشکست.صدای ارش‌صادقی قصه سکوت ماست.برای دیوار تنهایی بی پناهی گلش

۱۳۹۵ دی ۱, چهارشنبه

همیشه به خاطر اینکه کتابی که قرض میدم دیگه به دستم نرسه حاشیه هاشو تو کاغذ مینوسم که حداقل اونا رو مایملک بمونم ولی باز هم کاغذا گم میشن و هم کتابا برنمیگردن حسرت خوردم.
الان هم یاد یکی دو مورد افتادم مشخص نیست تا کی خودخوریم ادامه پیدا میکنه!

۱۳۹۵ آذر ۶, شنبه

قبل از انفجار پایانی همه چیز زیادی روشن به نظر میرسد.

بخوانید  نامه‌ای از دور به دور به روایت روانبد را 

۱۳۹۵ آبان ۹, یکشنبه

کلمات تنها شوک مسمومی برای سکوت بین فاصله هاست

۱۳۹۵ مهر ۲۶, دوشنبه

بی تردید غروب خورشید درجایی واقعیتی مدوام است.

فرناندو پسوا


گوش کنید:

۱۳۹۵ شهریور ۲۹, دوشنبه

امشب هم جادوگر بود.  داد میزد تو مغزم که :
بیشترین خاطراتی از گذشته که اینروزها بیاد میاری و دردناکترین شون و یا اینکه فقط یاداوری حماقت هات اند، از همون ابتدای ثبتشون فراموشت نشدن که بعد از چند سال مثل خار از جلوی چشمت میگذرن. فقط تو خودت فراموش شون کرده بودی که بیاد بیاری.
این هم جزوی از  مجازات زنده هاست دختر.

۱۳۹۵ مرداد ۳۱, یکشنبه

و یا چرا هایائو میازاکی را دوست دارم.


اگر میازاکی به طریقی "خدا و دین اش " بود بدون شک مریدش می شدم. چون که او پیامبر نمایش جادو و احساسات و عاطفه است. 



۱۳۹۵ مرداد ۲۴, یکشنبه

anlamak çözmeye yetmez

زیر نور سفید و نقره ای که صاف میزد تو چشم رو تخت بیمارستان بیدار میشی و میبینی که جادوگر داره بهت میخنده . از همون نگاهش میفهمیدی که خنده اش برای بودن ِ من نبود. صاف تیری زد به هدف، برای نبود شدن و نشدن.
جادوگر پرسید از کی دیگه نخواستی تلاش کنی براش، یه راه چاره ای چیزی؟ از چه موقعی شد که دیگه مهم نشد چه بلایی سرت بیاد،ول کردی.
عجیب بود سوالش. تا حالا ازم نپرسیده بود . تا حالا مهم نبود انگار . ولی از همون موقعی شروع شد که ریشه ی همه اعتمادی که به ادم های نزدیکم داشتم خشک شد وقتی داشتم زنده میموندم و برای هیچکسی مهم نبود. بعد همه چیز نابود میشه و باز همینطور زنده میموندم ولی ریشه ی تکیه و پشتیبانیت هم خشک میشه و آخرش تو هم  میبینی فقط جفت و سنگ ایه که ازت میره میفته جلو پات تا آخر همه شالوده زندگیت به چند تا نقطه میرسه و هیچ و پوف میشی و ول میکنی.
جادوگر همینطور بی تحرک و سیزیف وار نگاه میکنه ،دستش را بالا میبره و یه علامت تازه ای رو نشون میده و میره. من نمیفهمش ولی اون هم توضیح نمیده چون گفتنش به جوابی که از من شنیده کفاف نمیده و پشت به من میره و همینطور میره و من هنوز روی تخت ول معطل. 

۱۳۹۵ مرداد ۱۶, شنبه

تولدم بود وگذشت. خیلی محو رد شد و چه خوب که بدون اثری از احساس به دنیا اومدن رد شد .مثل همه روزهایی که به حساب نمیاریمشون گذشت. امسال هم سخت بود، دلم میخواست فرار کنم و برم فرداش بیام شاید به حساب نیومد. همیشه سخته. هیچوقت آسون نمیشه انگار. این ماه همیشه سخت بوده . پر از مرده بوده، پر از زنده هم. و همینطور ادامه خواهد داشت.دیگه اصراری به دارام دیریم نکردن بالاخره، ، برای من توفیری نداره دیگه ولی وقتی  چند روز بعدش از دهنم در رفت و با خشمی که دوباره آتیشش گل کرد گفتم دست به میوه ممنوعه خانواده میزنم و میمیرم یه اعتراضی همه را گرفت انگار که سی سال پیش باشه و‌من هنوز نمردم. اره من نمردم من از سی چل سال پیش نمردم و دویست سال دیگه هم نمیمیرم .‌من مثل اون جادویی که دورتادور سرنوشت یه ستاره محکم کشیده نمردم و کسی هم دلش نمیاد بهش دست ببره .مثل یه شی تزیینی ، مگر نه اینکه ما وجود داریم بدبختی هامون رو برای هم تراژیک تر کنیم؟ برای تویی که دنیات فرق داره و زمانت حال ما نیست صد سال پیش و پس فرقی نداره. تو تناسخت بی نقصه ولی وقتِ زمان ات عقب و جلو میره. میون پری و جن و جادو غلت میزنی یا بین دانش بی حد و حصر پزشکی و سفر به مریخ غرق شدی. تو کی ای؟ کی بودی ؟چرا دیگه نمیبینمت؟ چرا دیگه نمیخندی؟چرا خسته ای؟ تو خودتی؟ فردای اون یوکای بیچاره ای؟ گذشته ی لیلیث ی؟ تو کجایی؟ داستانی؟ تو با من فرق داری؟ فرق داری؟ از کجا؟ خواب؟ درد نوشتن؟ نان سوختن؟ بو؟ تو کجایی؟ تو سرت؟ زیر خاک دنبال بدنت؟ پشت سر بقیه؟ تو کی ای؟
یک نگاه بندازم می بینم که احساست چی؟ اون هم با تغییر زمان رشد میکنه؟ پارادوکس اشتباهات اجداد منی؟ کمی از مندلسون کمی از باخ ؟
دیگر چیزی نیست اخر، فقط خواستم خبر بدهم راضی به این همه زحمت جلوی چشمهایی که میشناسی و من نه ، برای دنبال شدن نیستم . من فقط میخواهم شرّم را کم کنم که اینجا از بخت بد نه هلند است و سوییس نه کانادا که مفهوم انسانیت چیز کمی نباشد.

۱۳۹۵ مرداد ۸, جمعه

lida, we compare you with Leonardo da Vinci

مقایسه همیشه برنده است، اگر زرت قیاس گر و فاعل  و مقایسه شونده را به قاطر آن حساب نکنیم هم بامش بیش و‌هم کیفش بیشتر. مثل جنگ ، تولد، زندگی، بیماری،مرگ، خاطرات،جدایی، ازدواج،حسرت،تنش،تحقیرو... این فقط افعال هستند که بازیگر و بازی شونده را مسخره میکنند . بعد از آن ماییم و ما و هیچ. اینکه چرا از روی چشم ها و گوش ها و اطلاعات ظاهر و غلط و راست و چطور و با چه حسابی درست از اب درمیاد یا نه ،فعلا مهمترین تیریه که میتونی به چشم بقیه بزنی . درسته که من قبولش ندارم همچین استدلالی رو ولی مگه فقط منم؟
قیاس مثل تعریف صحنه جنسی بین خوب ها بدهاست، نشستی داری تماشا میکنی ،دست بکار، بیزار از حال خودت تصور میکنی. اینکه چقدر راه تجربه شده ارزوی کنار دستیته فقط از تو برمیاد اونکه کسی نیست.
ولی جادوگر با نقطه هاش همیشه آماده است .
برای دعا نوشتن؟ شوخی میکنی؟
میدانم اما نمیگویم .
تو بیا و‌ بشنو. و بگو به حاضران سردی این همه بیست و‌نه سال چه بود.

۱۳۹۵ تیر ۲۷, یکشنبه

شاید گوشه ای ازین داستان کسی هست که از درخت بالا نمیره، یعنی نمیتونه بره اما جفت جفت از دمل خونیش بار میکشه
شاید کسی هست که انقدر دوست داره فراموش بشه که سعی میکنه خودش رو در آیینه نگاه نکند، حتی با خودش چشم تو چشم نشود، حتی یادش نیاد که این انعکاسی که از صفحه ی مونیتور بهش زل زده کیه.
شاید جادوگری هست که قرار باشد سی تا سی ماه از عمرت کم کنه که بعد از تیر شهریور صاف بیاد توی صورتت یه سیلی محکمی بزنه.
شاید نقطه هایی هستند که جای "رد" ، قطعه های پازلی باشند برای چیدن نه طی شدن
شاید گذشته ای هست سرخوش ِِ سرخوش و فرد اعلا که کیفیتش حماقت نبوده
شاید اسطوره های یونانی و اسکاتلندی و یوکای های ژاپني به قدمت یازده بعد انسانی و جهانی همه زنده یودند
شاید  حریف عدالت بشری  عفونتی بود که از چرخه درخت بالایی نشخوار میکرد
شاید خستگی ، معجزه بود. میدانم که الان میخندی اما فکر کن واقعاً خستگی معجزه بود، چشم می بستی تا از عداوت و نادانی و بیماری و ناسپاسی ها رها شی
شاید گوشه همین داستان تجربه ،دردناکترین قسمت هر قرعه بنام ادمی بود تا ادمی با یک زندگی خود چند بار متولد میشد
اره شايد من و تو و این جمع اضداد با خیال پر از اشفتگی حساب روز هامون رو میکردیم نه حسرت دوری مان
شاید داستان من فراموش نشه اما خودم پاک بشوم از ویرایش خوبی ها و بدی ها. یعنی تو بشی این داستان اما من، محو و محو و راحت از خدایش بیامرزد ها، یعنی یه شخصی بود اما یادم نیست کی بود کجا بود اصلا چرا بود؟
آیا اغراق است بگویم ،که جادوگر نعره میزند به من که همه خوبی ها برات زور و بالاجبار هست اما از دور شلاق اش را میخوری؟مگر علیلی که راه به نزدیکی اش نمیبری؟
ولی چرا تو معادل سوبرداشت و منبع سواستفاده شدن از همون خوبی هایی؟ نکند تو خودت فرشته ای ناقلا؟
جادوگر همیشه میکوبد ولی مهلت پاسخ نمیدهد. به تو بگویم؟ اینجا بنویسم؟ یا مثل همیشه رهاش کنم بره و بمانم با این فستیوال فرسودگی. اصلا مهمه؟
احساس میکنم پاسخش در «زمان» نهفته است.
من هم ایده الی داشتم که شکسته و پاره حالا. ولی تا کی به دنبال این احساس و کلماتی که پیدا نمیشوند اينجا بنویسم؟
شاید بدانی اینهارا، یا احتمالاً نه. تقصیر تو نیست ، من هم نیست. اینها تقابل رویداد هاست فقط.

۱۳۹۵ تیر ۲۱, دوشنبه

چونکه جایی رو دیگه ندارم ثبت کنم و داد بزنم بگم که

خواهش میکنم نمیر. قبل از من بی وجود نه
خودخواهی من رو ببخش ولی قبول کن زنده و سالم دیدن تو برای من یکی، مثل جادو میمونه
دیگه نمیتونم نبود تو رو هم تحمل کنم، نمیر
قبل از من نمیر

۱۳۹۵ تیر ۱۷, پنجشنبه

یک در و پنجره ای هست این جا نمیتونی ببینیش
یعنی در که چارچوب نداره پنجره هم خیلی بزرگه اصلا معلوم نیست و به اندازه همون افق ایه که میگی توش محویم
یک نقطه ای هست که راست و مستقیم قبل از جنون خودکشی صدات میکنه و یادآوری میکنه که اگر از روی انتقامت نیست اون اتفاقی که افتاده نشون داه که پایانت نزدیکه. حیف اش میکنی حالا. چند ماه بعد توفیری برات نداره  چون که باید اون مساله خوب یا بد تمام بشود بالاخره.
این احوالاتم طبیعی نیست ، نه که خوش بوده باشه قبلاً هم نبوده ولی متاثر شده از اتفاقات تازه و زمانبندی میزان زخمهای قدیمی
همین نقطه یک صدایی داره لابلای این در و دیوار و پرده ی منقش به برگ های توخالی و پر زوزه کنان درمیاد که تو همیشه استثناء شدی و مستثنی ها هیچ وقت به حساب نمیان. همیشه هنر زندگی در مقیاس  بزرگ و عمومیش هست که قابل ارزش و شناخته و همین استثناء با یک جنون متفاوتی نفرینت کرده که بر خلاف خواسته ات فاصله میگیری و خب کسی هم بدش نمیاد دورتر باشی. تنها چیزی که اذیتشون میکنه شاید هنوز اینه که وجود داری چون جایی سر جاش نیست و تو بن بستی قرار گرفتی  و حقت همین هست که با احساس انزجاری که دیگران دارند بهت به گور بری
یک نیرویی هست که میگه همه این تلخکامی ها به خاطر وجود توست، تا قدمت محو بشود و اینده و روش زندگی و آینده ت ناپدید بشه آسایش بازمیگردد باز میگردد و باز میگردد
یک ترسی دارم نه از فراموشی نه مردن .
یک ترس خطرناکه و ابلهانه است اگر نفهممش. اگر نفهممش چه؟
یک حسرت از اینکه ارزشی نداشتم  و یک نگاه به انها که از پشت سرشان محکومم به دیدن. و نبود تغییر برای مغلوب شدن
این یکی یکی ها ، این روزها از عکس العمل های مکان و زمان  مثل پتک به سر و صورتم خورده و هیچ است و پوچ باز. هیچم و هیچ

پ.ن: داشتم بغض جادوگر رو میخوردم که یادم اومد قهرمان درون من یتیم بوده.  تست قهرمان درون  رو که داده بودم اون موقع فکر نمیکردم حقیقت داشته باشه اما حالا عجیبه که درست از اب دراومد، خیلی عجیب

۱۳۹۵ تیر ۱۲, شنبه

..... تا به انتها

همش مربوط به زخم و درد میشد.
نقطه اول درد خودش رو به بقیه ارجح میداد
نقطه دوم زخم خودش را میتونست تحمل کنه ولی امیدی به بقیه نقطه ها نداشت
نقطه سوم درد و زخمش خودش را ندید میگرفت تا رنج نقطه های اطراف بیشتر از حالش نباشه
نقطه چهارم از درد و داد های خود که رد میشد نمیتونست بقیه رو فراموش کنه و همه رو با هم به زخمه میکشید
نقطه پنجم به هیچ تخمش نبود و باکی از لجن زار بقیه نداشت
نقطه ششم از لجنزار پنجمی تغذیه میکرد
نقطه هفتم از زخم زدن های خودش در برابر بقیه حفاظت میکرد
نقطه هشتم و نهم و دهم و همینطور بقیه هم حضور داشتند به طریقی. اینگونه شد که انقدر تعداد سه نقطه ها زیاد شد که حسابش از دستمون در رفت و بعدش تبدیل شد به مشکل نگارشی و ستایشی و باگی از زندگی. اینطور شد که انسان مأمنی به جز درخت و برگهایش نداشت که خود تاریکی هم شامل میشد. اینگونه شد که نقطه های کف دست خون بودند بعد از ما و چکه چکه جمع شدند پای قبری که هنوز یک کپه خاک است. اینطور شد که محبت و صمیمیت همچنان اشتباه شمرده شد و من خشمی دارم که از غم زخم نقطه خودم نیست از درد های عزیزانی است که خاطراتم رو باهاشون شریک هستم و دلخوری بس بزرگی و ناراحتی عظیمی است از کسانی که مجبور به اشتراک دردها هستیم وقتي از درونشون به ما میخندند و کائناتشون رو یا خدایشون رو شکر میکنند که درد اونا کمتر از ماست. فامیل بخش مهمی از این خدارویان و تناسخ پسندان رو تشکیل میدهند به خصوص نزدیکترینهاشون به شما و ما و بعد احتمالاً دوستان و آشنایان و همکارانت هستند و بعد همینطور نزدیکتر و نزدیکتر تا این نعره و فریاد شب تمام بشوند ، تا جان بدیم ،در غیاب و حضور همین نقطه ها جان بگیرند.
درد درد درد ،درد ِِ دزدی ثانیه هایی است که از زندگی شما میگیرند.

۱۳۹۵ تیر ۸, سه‌شنبه

خیلی وقته که گذر زمان رو با  تاریخ و عددی که آرشیوی که این بلاگ و اون بلاگ و فیسبوک و غیره است نشونم میده  احساس میکنم . عددی که تاریخش کهنه است و تاریخی که مال همین  تازگی ها است مو به تنم سیخ میکنه و ترسناکتر از اون عددیه که باهاش سن ام رو مشخص میکنه . یه چند وقت دیگه بیست و نه سالم میشه ولی من حتی یه روز هم زنده نبودم . واقعا نبودم . اغراق نمیکنم باور کنین. هیچ وقت هم نفهمیدم مرده ها چطورو با چه دیدی زنده ها رو میبینن وقتی هنوز من دارم باهاشون و درکنارشون نفس میکشم؟



۱۳۹۵ تیر ۳, پنجشنبه

خلق کردن یه کسی بهتر از اینه که خودت هیچ کس باقی بمونی.

قسمتهایی از نمایشنامه خیاط




جوهر همون ظاهره. این همون ظاهره که باعث تمیز و تشخیص ما میشه و بقیه اش چیزی نیست به جز ظلمت و جهالت.


برهنگی و بی لباسی یعنی صفر. یعنی بی شکلی. یعنی هرج  و مرج و بربریت.


همه دلشون میخواد مثل هم لباس بپوشن اما همه نمیتونن همون لباسی رو داشته باشند که دیگری داره. مُد بیانگر حسرت و دلتنگی برای تمدنه.


رازش مربوط به چیه؟
مربوط به دروغشه.


راهب: تو ارباب عوض کردی
خیاط: خدمت عوض کردم
- خدمت یکی دیگه رو میکنی
- لباس تن یکی دیگه میکنم. لباس پوشوندن یعنی خلق کردن . قبلا این تو بودی که عالیجناب رو ازت خلق کردم ولی حالا باید از اون مظهر قدرت بسازم . برای من چیزی فرق نکرده


این نه زور و اجبار ما بلکه غرور و حماقت خودشونه که باعث شکستشون میشه.


لباس جلاد به نوعی همون لباس شاهانه است . منتهی تن ِ مجری ِ دستگاه ِ عدالت.


میخواستم جونم رو فدای تو بکنم . تو نابودم کردی و حالا باید خودم رو وقف هدفم بکنم.


نانا: استاد، یه بدبختی...
خیاط: برای پُرُو آماده ست.


شاگرد خیاط( راهب-عالیجناب) :تو ممکنه جات راحت نباشه ولی از زنده موندنت مطمئنی . اما من برای زنده موندن باید خودم رو مدیریت کنم . باید خودم رو تطبیق بدم.



 شاگردخیاط: خیلی چیزهارو ازدست دادم، ولی مطمئن بودم که تنفر تو از من هنوز باقی مونده . همین باعث میشد که مقاومت کنمن. به خودم میگفتم تا وقتی که کارلوس خالصانه ازمن متنفره من عالیجناب باقی می مونم . اگه تو به من توجه میکردی منم به تو توجه میکردم . اون بازم من رو دوست داره پس من وجود دارم.
کارلوس: مثل من .سعی کن مثل من، خودت باشی. خودت برای خودت و نه فقط خودِ تنها.
- نه غیر ممکنه . این احساسات دیگرونه که مارو تعریف میکنه . تو جای مناسبی داری. اونوفر صادقانه از تو بدش میاد .
-تو میخوای جات رو با من عوض کنی؟
- هر بار که مجبور میشدم خودم رو به شکل دیگه در بیارم به خودم میگفتم که کارلوس هنوز ازت متنفره! پس دیگه چه اهمیتی داره که گاهی راهب و گاهی شاگرد خیاط باشی.در عین حال که غایب بودم ، اینجا بودم ; به خاطر تو و در کنار تو بودم. چون تو احساسات تو وجود داشتم.
.(...)
-واقعا نمیشه کاری کرد؟
-افسوس
-پس من باید جای دیگه ای دنبال حمایت و تایید خودم بگردم. کسی چه میدونه شاید بازم بتونم تورو از خودم متنفر کنم.
-نمی تونم هیچ قولی بدم.
-مطمئنی؟ اگه یه حرومزادگی حسابی علیه ت بکنم چی؟ من رو از خودت نرون کارلوس، با خوش قلبی، تنفرت رو دوباره به من برگردون.



نانا: سعی کن قدرت خودت رو نشون بدی عالیجناب.اگه محکومش کنی معنیش اینه که تو از یه آدم ضعیف میترسی. یعنی خودت آدم ضعیفی هستی
اونوفر:چه دلیل قانع کننده ای
-ضعیف که قشنگ نیست
-پس پسر شما هم اصلا قشنگ نیست
-پوشیدن لباس عالیجناب هم برای شما کافی نیست.برای اینکه عالیجناب بتونن به زیبایی انوار بدرخشند چیز دیگه ای لازمه.
(...)
-دیگه خیلی دیر شده . وانگهی این حقیقت نداره . من همیشه زیبا و باشکوه بودم.
-با این وجود دفعه قبل به خودتون اجازه دادین که قضاوت کنم. عالیجناب شما یه تایید کننده میخواستی.
(...)
-خب فرض کنیم که من یه کمی خوشگل نباشم. یه ذره،نه بیشتر. امااز اونجایی که آزادی کارلوس در اختیار منه، میتونم کاملا زیبا و باشکوه بشم. معنیش اینه که من استاد زیباییِ خودم هستم. در این صورت آیا اختیارِ داشتنِ چیزی رو  که به خودم مربوط میشه، ندارم؟
-اگه داری پس نشون بده ، عالیجناب.
-فعلا ضرورتی نداره
-پس اونچه که ممکنه ،لزوما انجام نمیشه...
-ولی اختیارش با منه.
-این کافی نیست،انجام دادنشه که مهمه.


اونوفر: نمیخوام مثل شبح خودم ، مثل موجودی جادویی، در وجود تو راه داشته باشم.


خیاط: بهتره زنده زنده پوستش رو بکنیم
اونوفر:پس اغماض و ملایمتت این بود؟
-مطمئنا این اغماضه.هرکسی خوشبخت میشه پوستش رو بده و جونش رو حفظ کنه. پوست چیه مگه؟
-ولی کندن پوست درد خیلی زیادی داره
-مثل همیشه ست، زندگی درد داره . معنی درد اینه که هنوز داریم زندگی میکنیم . درد دلیل روشنی برای یه محکوم به مرگه تا بفهمه که هنوز نمرده . سپاسگزار ما هم میشه .
(...)
-ولی نانا چی میگه؟
-خوشحال میشه .مگه اون چی میخواسته ؟ زندگی یه محکوم! پوست که مال کسی نیست.


اونوفر: آه کاشکی هیچ وقت از جنگل بیرون نمیومدم .به محض اینکه پام رو بیرون گذاشتم بیرون نمایش شروع شد: این یکی انگار من رو دوست داره ، اونیکی ازم متنفره، اون یکی دیگه، هی چاپلوسی میکنه و تملق میگه... تمدن!تمدن! فقط کافیه که خودت رو قاطی آدم ها کنی تاهمه چی تموم شه، حتی نمیدونی کجا هستی یا بقیه کجان. تو جنگل آزاد بودم.
خیاط:...تو جنگل فقط آزادی هست، نه چیز دیگه
-قبل ازینکه بیام اینجا،خودم بودم،آزاد بودم نمیتونستم کسی رو توی خودم قایم کنم. چون چیزی روم نبود ،لباسی نداشتم در حالی که حالا چه مخلوطی شدم!رو تنم عالیجنابم و زیر اون خودمم. یا شاید برعکس؟
-اگه حرفهای من بتونه ارزشی داشته باشه باید بگم: فقط اونچه که رو تنه به حساب میاد. اون چه که زیرشه اهمیتی نداره هیچ وقت هم ارزشی نداشته
-گفتنش ساده است. همین حالا برای خودم کسی نیستم ولی، به محض اینکه کسی بیاد ، یکی که، اونم لباس پوشیده باشه ... آیا من باید از زیر این لباس دربیام که خودم رو به لباسش نشون بدم؟ یا اینکه باید خودم رم کنار بکشم و لباسم رو به لباسش نشون بدم؟ شاید هم باید دو تا لباس باید با هم مذاکره کنن، یا دونفرِ زیرِ لباس؟ چی ِ این یکی، یا چیِ اون یکی باید بحث کنه؟ کی کیه و کی با کی حرف میزنه ؟ کی اینه و کی اونه؟ چه قاتی پاتی جالبی!


خیاط: حتی اگه قانعت کنم بازم معنیش این نیست که با من موافقی.


خیاط: کدوم انتقام؟ اگه لازم میشد، با پوست خودم این کار رو میکردم. منهمیشه در رویای دوختن چیزی بودن که همه دارند و هیچ کس مالکش نیست. با این کار من معضل ابدی خیاطی رو حل میکنم .معضلِ تفاوت و هویت رو . اون چیه که همه دارن ؟ معلومه همه پوست دارند. راز در همین جاست: جمع کردن این دو عنصر متضاد در یک ترکیب با شکوه! میبینی که این پینشهاد من چه آینده ای رو به تمدن بشر بشارت میده؟
-کارلوس:انسان برُی و انسان دوزی.
-این یه قضاوت اخلاقیه، تاثیری در اصل مساله نداره.بالاخره دوره ی رضایت مشتری هام فرا رسید. ارین به بعد هرکسی میتونه با حفظِ یکپارچگیِ خودش، دیگری باشه. دیگه هر کسی میدونه با پوشیدن لباسی از پوست ِ کس ِ دیگه، داره همون چیزی رو میپوشه که همه میپوشن. البته نه به همون شکل و اندازه، چون خیاط های خدمتگزار، برای هرکسی، لباسی به قواره ی تن خودش درست میکنن.
-منظورت این نیست که تورو به خاطر این هنر نفرت انگیز ِ پنهان کردن حقیقت  ببخشم؟ لباس ظاهره. حقیقت در بی لباسی یه.
-دقیقا! من این تناقض را بر اساس شیوه های جدید خیاطی برطرف میکنم.ازین به بعد مشتری هام با پوشیدن لباسهایی از هویت دیگران،اون ها رو با هویت خودشون همسان میبینن.
-اونهایی که پوستشون رو برمیداری. اونهایی که پوستشون لباس میشه . اونها چی میشن؟
-با این کار هوشمندانه به عنوان لباس جاودانه میشند. برای اونها نسبت به کسانی که شبیه شون میشن ، یا اون طور که شما میگی دروغ میگن، خطر کمتری وجود داره . اون ها به حقیقت تبدیل میشن و نه چز دیگه .مگه خودت این رو نخواستی.
-من چه احتیاجی به حقیقت دارم،وقتی که خودم تبدیل به حقیقت شدم
-بهتر ازین چی دلت میخواد بشی؟
-دلم نمیخواد بمیرم.


کارلوس:ولی این اعتقاد منه!به هیچ کس مربوط نیست . هر کاری دلم میخواد باهاش میکنم.
خیاط: تو افکارت رو خیلی بلند فریاد زدی . بقیه هم اونها رو شنیدن.
-بقیه به من چه ربطی دارن؟
-پس میخوای بقیه فکر کنن که از نظر تو وجودندارن؟ اونها چطور میتونن این رو باور کنن؟



خیاط:جوونی چقدر احمقانه است . همه شون احساس میکنن که آینده بیگناهیشون رو ثابت میکنه .... کاری نمیشه کرد کارلوس، تو دیگه بزرگ شدی، تو به یه کت تبدیل میشی.
کارلوس:چرا من؟چرا یکی دیگه نه؟
خیاط: چون تو محکوم شده بودی.


۱۳۹۵ خرداد ۲۹, شنبه

در باب نمایشنامه خیاط نوشته اسلاومیر مروژک.


انسان توهمی است که از قدرت جامعه ی خود خلق میشود، اما وجود ندارد. شاید فقط هست.



خیاط، شاید معروفترین اثر اسلاومیر مروژک باشد که او بلافاصله بعد از تانگو نوشته بود، اما به دلایل شباهتش به اُپرت ِ ویتولد گمبروویچ تا سیزده سال بعد آن را منتشر نکرد. 

در نمایشنامه خیاط شاهد وجود انسانهایی هستیم متاثر از قدرت پنهان های حاصل از جامعه ای که جسته و گریخته دستخوش تغییرات است زندگی میکنند. یک عالیجناب برخاسته از سیستم توتالیتر و خیاطی دیوانه که ریشه همین قدرت و آرمانهای رسمی ش است. کارلوس جوان شورشگرو آرمانگرا و نانا مادر او انسانی معمولی متاثر از جادوی توجه و هستی  و بَربرها که ارمغان طبیعت انسانی و غیرانسانی هستند.

عالیجناب مشغول مخالفت با تمایلات خودکامه خیاط است که بربرها حمله میکنند.عالیجناب ِ عاشق که سخت دلبسته نانای مرموز است که خود ِنانا  در واقع ترس ما از قدرت تفاوت ظاهر و باطن است . بربرها برای اثبات خود و با تنها روشی که بلدند شروع به غارت و تخریبی میکنند که در ظاهر امر قدرتی برای نشان دادن خود داشته باشند. رییس بربرها اونوفر تبدیل به عالیجناب میشود و نقش عالیجناب پیشین ، باز با لباسی که تن میکند عوض میشود ، اول تبدیل به یک راهب و سپس شاگرد خیاط  . کارلوس که امیدوار به تغییر مسیر نفوذ در جامعه میباشد همراه اونوفر میشود اما در حقیقت امر چیزی تغییر نمیکند بربرها از مدنیت قبلی خوششان آمده و مجذوبش میشوند و کارلوسِ شکست خورده و نا امید قربانی خلق آرمان های جدید خیاط میشود، خیاطی که به طرز دیوانه واری نماد مقابله با باز گشت طبیعت (انسان) است و آن را بی نظمی و Chaos قلمداد میکند.خیاط میخواهد از پوست کارلوس کت بدوزد. از او هویتی بینقص برای دنیایی دیگر خلق کند. همه چیزبا همه آشوب ها و هرج و مرجها  در هر حال به قوت خود باقی میماند .این راز خیاط است .

به طرز غم انگیزی فکر میکنم وقتی که اولین میمون زمانی که خایه های خود را میخاراند و فکر میکرد که به سوی تمدن پیش برود آیا پیشبینی میکرد که روزی اینچنین ما تحت تاثیر قدرت هایی مانند تکنولوژی، علم، پزشکی، موبایل، اینترنت، سکس و محکوم به زندگی کردن ادامه ی ایدئولوژی گذشتگان خود باشیم یا نه؟ همه ما ،همین انسانهای معمولی، از روی نوشته دیگری زندگی کرده ایم روی نیمکت دیگری درس خوانده ایم جا پای دیگری گذاشته ایم و خود را به سیستم حاکم بر تمام ابعاد حیات قبولانده ایم .انسان وقتی تحت تاثیر رفتار دیگری قرار بگیرد دیگر خود نیست . زمانی که مانند دیگری بیندیشد تفکر خود را نابود خواهد کرد .درحالی که همیشه برای قرار گرفتن در مسیر راحتی و آسایش قدم در راه ایدئولوژی هایی که میگذارد که تصور میکند خود خالق ان است . اما او  برای داشتن اندیشه ای سالم تلاش بیشتر و تفکر و تحیقیق عریانتری نیاز دارد .این  در حالی است  که بیهوده برای اثبات خود به صورت ناخود آگاه برای کسب شهرت صمیمت و احترام قدرت خود را از دست میدهد. چه تعدادی از ما رخت به تن اندیشه های دیگری نموده ایم و حالا چند تن از ما دیگر وجود ندارند؟ ( اینه زندگیمون.)

 همانطور که اوژن یونسکو بیان داشت که ابزورد تفاوت بین ایدئولوژی ها و واقعیت است ، نمایشنامه خیاط هشداری است برای ما که ثمره خلق حماقت از عقل بیخردان چیست ؟آیا ما متوجه ایم که در زمانی که در زندگی و هستی خود برای همه جوانب آن عذر و توجیحی خلق کرده ایم چه چیزی را نابود ساخته ایم؟ 








۱۳۹۵ خرداد ۱۵, شنبه

سفیده ی سرد و زرد منحوس

انیمه های ژاپن از چیزی حرف میزنند که بیشتر ما یاد نداریم یا نیاموختیم. اگر الان بچه بودم یا در دهه شوم نوجوانی میدیدمشان مطمينم که چیزی تغییر میکرد. بدون شک میگویم تاثیری بیشتر و راهنمایی بزرگتری از والدینی که همزمان  با کودکی ما بزرگ شدند ، از خود به یادگار میگذاشتند . اگر اینطور نبود در این زمان از زندگی خود اینچنین احساس نمیکردم که رشد نکردیم. 
همین.
سرود قلب به قدری زیبا بود که وقتی دیدم، باز یادم امد چقدر دیر شده باز . 

۱۳۹۴ بهمن ۱۷, شنبه

بین من و تو کداممان اول در آخرون غرق خواهد شد سیاوش؟


باید پیش از این مینوشتم ،تقریبا همان موقع. اما برای درک شبی که از من هم پنهانی میگریست نمیدانم چه میتوانست گفته شود ؟ هرچه بیشتر به خودمان نگاه میکنم همچنان یک گودال خالی از عصاره و "وجودی" یَت میبینم در خودمان که دورادورش طوفان به مثابه گردبادی همه "مادی" بودن نگرش مارا در خود قورت داده است.

میدانی خیلی وقت است که میخواهم بگویم که داشتن یآس چقدر ستایش برانگیز است . یأسی که تو با هورمونهای بلا گرفته از قرصها و افیون هایی  که گاهی اوج میگیرند و یا تو را فقط به یک ماشین به پیش و پس رونده مبدل میکنند تجربه میکنی نه ، آن یاسی که از آرامش تو با این زندگی نامانوس و تجربه ها و حقارتهامان نشآت میگیرد میگویم. مارا تبدیل به آن من ی که هستیم میکند، که میداند چاره را راهی نیست و آن "من" را از هرچه از اطرافش میگذرد جدا مینماید و میکَندش از پس حال و گذشته اش ، تلاش میکند یاس را بشناسندش تا ذره ذره ای که باور و امید در او مانده باشد را زیر جسد خاکی و متعفنمان شعله ور کند تا همه چیز بسوزد. آرامش ، آرامش . او تورا به کوکتوس هدایت میکند ولی آزادت نخواهد کرد. در تلاش برای رهایی برای فراموشی ؟ درست میگویم؟ این هم نخواهد شد. ما فراموشی را فراموش نکرده ایم فقط گذر کرده ایم و حالا خودمان مانده ایم و سردر بقا.

دور بودن از ذات تجربه ی زندگی هایی از ما که سپری میشوند را به بالا میسپاریم و منتظر قضاوت حکمانی و تنهاییشان هستیم که مثل دمل چرکینی که با خدایان زندگی کرده باشند و زمانی که کارشان با آنها تمام شده باشد به آغوش ما بازگشته تا با ما یکی شوند میمانیم چه؟ آیا میتوانی ؟ اختلاف ها را نادید گرفته ای که خنده دار به نظر بیایندولی سرگرمی این اختلافات ظرفیت دنیای حریص انسانی را پاسخگو نیست.

به حقارت گرفته شدن را ضمادی نیست . بارها مارا در خود حل کرده و پوست انداخته ایم ولی این جهانی که تا کنون سه بُعد دارد فقط اینگونه از این نوعش را بالاآورده هیچ نمود و شد دیگری به ما نشان نداده است . من در این دنیاو ادم هایش هیچ چیزی ندیدم که بتوانیم بگوییم چیزی برای آن داشته باشیم و نگهدارش باشم .حافظ هیچ چیزی نخواهم بود.من هم خواهم رفت با دست خود و زودتر چه بهتر. این بُعدها فقط پیچیده ترند ، هرچه بالاتر باشیم قاضی ساده تری خواهیم بودو در پس هزارتوهای پست و لجن وار خودمان گم تر . آنگاه است که خاکسترهای بیجان ما شکست خود را میبینند.

دلم میخواست همین الان زيوس بلند میشد و میگفت بلند شو آغاز برنامه های جدید پایان گرفته  است،  به مرحله آخر رسیدیم ولی هیچ است و همین .