۱۳۹۵ مرداد ۲۴, یکشنبه

anlamak çözmeye yetmez

زیر نور سفید و نقره ای که صاف میزد تو چشم رو تخت بیمارستان بیدار میشی و میبینی که جادوگر داره بهت میخنده . از همون نگاهش میفهمیدی که خنده اش برای بودن ِ من نبود. صاف تیری زد به هدف، برای نبود شدن و نشدن.
جادوگر پرسید از کی دیگه نخواستی تلاش کنی براش، یه راه چاره ای چیزی؟ از چه موقعی شد که دیگه مهم نشد چه بلایی سرت بیاد،ول کردی.
عجیب بود سوالش. تا حالا ازم نپرسیده بود . تا حالا مهم نبود انگار . ولی از همون موقعی شروع شد که ریشه ی همه اعتمادی که به ادم های نزدیکم داشتم خشک شد وقتی داشتم زنده میموندم و برای هیچکسی مهم نبود. بعد همه چیز نابود میشه و باز همینطور زنده میموندم ولی ریشه ی تکیه و پشتیبانیت هم خشک میشه و آخرش تو هم  میبینی فقط جفت و سنگ ایه که ازت میره میفته جلو پات تا آخر همه شالوده زندگیت به چند تا نقطه میرسه و هیچ و پوف میشی و ول میکنی.
جادوگر همینطور بی تحرک و سیزیف وار نگاه میکنه ،دستش را بالا میبره و یه علامت تازه ای رو نشون میده و میره. من نمیفهمش ولی اون هم توضیح نمیده چون گفتنش به جوابی که از من شنیده کفاف نمیده و پشت به من میره و همینطور میره و من هنوز روی تخت ول معطل. 

۲ نظر:

Unknown گفت...

اجازه هست که پستهای این وبلاگ رو به اشتراک بذاریم؟

Unknown گفت...

موردی نداره.