۱۳۹۵ تیر ۸, سه‌شنبه

خیلی وقته که گذر زمان رو با  تاریخ و عددی که آرشیوی که این بلاگ و اون بلاگ و فیسبوک و غیره است نشونم میده  احساس میکنم . عددی که تاریخش کهنه است و تاریخی که مال همین  تازگی ها است مو به تنم سیخ میکنه و ترسناکتر از اون عددیه که باهاش سن ام رو مشخص میکنه . یه چند وقت دیگه بیست و نه سالم میشه ولی من حتی یه روز هم زنده نبودم . واقعا نبودم . اغراق نمیکنم باور کنین. هیچ وقت هم نفهمیدم مرده ها چطورو با چه دیدی زنده ها رو میبینن وقتی هنوز من دارم باهاشون و درکنارشون نفس میکشم؟



۱۳۹۵ تیر ۳, پنجشنبه

خلق کردن یه کسی بهتر از اینه که خودت هیچ کس باقی بمونی.

قسمتهایی از نمایشنامه خیاط




جوهر همون ظاهره. این همون ظاهره که باعث تمیز و تشخیص ما میشه و بقیه اش چیزی نیست به جز ظلمت و جهالت.


برهنگی و بی لباسی یعنی صفر. یعنی بی شکلی. یعنی هرج  و مرج و بربریت.


همه دلشون میخواد مثل هم لباس بپوشن اما همه نمیتونن همون لباسی رو داشته باشند که دیگری داره. مُد بیانگر حسرت و دلتنگی برای تمدنه.


رازش مربوط به چیه؟
مربوط به دروغشه.


راهب: تو ارباب عوض کردی
خیاط: خدمت عوض کردم
- خدمت یکی دیگه رو میکنی
- لباس تن یکی دیگه میکنم. لباس پوشوندن یعنی خلق کردن . قبلا این تو بودی که عالیجناب رو ازت خلق کردم ولی حالا باید از اون مظهر قدرت بسازم . برای من چیزی فرق نکرده


این نه زور و اجبار ما بلکه غرور و حماقت خودشونه که باعث شکستشون میشه.


لباس جلاد به نوعی همون لباس شاهانه است . منتهی تن ِ مجری ِ دستگاه ِ عدالت.


میخواستم جونم رو فدای تو بکنم . تو نابودم کردی و حالا باید خودم رو وقف هدفم بکنم.


نانا: استاد، یه بدبختی...
خیاط: برای پُرُو آماده ست.


شاگرد خیاط( راهب-عالیجناب) :تو ممکنه جات راحت نباشه ولی از زنده موندنت مطمئنی . اما من برای زنده موندن باید خودم رو مدیریت کنم . باید خودم رو تطبیق بدم.



 شاگردخیاط: خیلی چیزهارو ازدست دادم، ولی مطمئن بودم که تنفر تو از من هنوز باقی مونده . همین باعث میشد که مقاومت کنمن. به خودم میگفتم تا وقتی که کارلوس خالصانه ازمن متنفره من عالیجناب باقی می مونم . اگه تو به من توجه میکردی منم به تو توجه میکردم . اون بازم من رو دوست داره پس من وجود دارم.
کارلوس: مثل من .سعی کن مثل من، خودت باشی. خودت برای خودت و نه فقط خودِ تنها.
- نه غیر ممکنه . این احساسات دیگرونه که مارو تعریف میکنه . تو جای مناسبی داری. اونوفر صادقانه از تو بدش میاد .
-تو میخوای جات رو با من عوض کنی؟
- هر بار که مجبور میشدم خودم رو به شکل دیگه در بیارم به خودم میگفتم که کارلوس هنوز ازت متنفره! پس دیگه چه اهمیتی داره که گاهی راهب و گاهی شاگرد خیاط باشی.در عین حال که غایب بودم ، اینجا بودم ; به خاطر تو و در کنار تو بودم. چون تو احساسات تو وجود داشتم.
.(...)
-واقعا نمیشه کاری کرد؟
-افسوس
-پس من باید جای دیگه ای دنبال حمایت و تایید خودم بگردم. کسی چه میدونه شاید بازم بتونم تورو از خودم متنفر کنم.
-نمی تونم هیچ قولی بدم.
-مطمئنی؟ اگه یه حرومزادگی حسابی علیه ت بکنم چی؟ من رو از خودت نرون کارلوس، با خوش قلبی، تنفرت رو دوباره به من برگردون.



نانا: سعی کن قدرت خودت رو نشون بدی عالیجناب.اگه محکومش کنی معنیش اینه که تو از یه آدم ضعیف میترسی. یعنی خودت آدم ضعیفی هستی
اونوفر:چه دلیل قانع کننده ای
-ضعیف که قشنگ نیست
-پس پسر شما هم اصلا قشنگ نیست
-پوشیدن لباس عالیجناب هم برای شما کافی نیست.برای اینکه عالیجناب بتونن به زیبایی انوار بدرخشند چیز دیگه ای لازمه.
(...)
-دیگه خیلی دیر شده . وانگهی این حقیقت نداره . من همیشه زیبا و باشکوه بودم.
-با این وجود دفعه قبل به خودتون اجازه دادین که قضاوت کنم. عالیجناب شما یه تایید کننده میخواستی.
(...)
-خب فرض کنیم که من یه کمی خوشگل نباشم. یه ذره،نه بیشتر. امااز اونجایی که آزادی کارلوس در اختیار منه، میتونم کاملا زیبا و باشکوه بشم. معنیش اینه که من استاد زیباییِ خودم هستم. در این صورت آیا اختیارِ داشتنِ چیزی رو  که به خودم مربوط میشه، ندارم؟
-اگه داری پس نشون بده ، عالیجناب.
-فعلا ضرورتی نداره
-پس اونچه که ممکنه ،لزوما انجام نمیشه...
-ولی اختیارش با منه.
-این کافی نیست،انجام دادنشه که مهمه.


اونوفر: نمیخوام مثل شبح خودم ، مثل موجودی جادویی، در وجود تو راه داشته باشم.


خیاط: بهتره زنده زنده پوستش رو بکنیم
اونوفر:پس اغماض و ملایمتت این بود؟
-مطمئنا این اغماضه.هرکسی خوشبخت میشه پوستش رو بده و جونش رو حفظ کنه. پوست چیه مگه؟
-ولی کندن پوست درد خیلی زیادی داره
-مثل همیشه ست، زندگی درد داره . معنی درد اینه که هنوز داریم زندگی میکنیم . درد دلیل روشنی برای یه محکوم به مرگه تا بفهمه که هنوز نمرده . سپاسگزار ما هم میشه .
(...)
-ولی نانا چی میگه؟
-خوشحال میشه .مگه اون چی میخواسته ؟ زندگی یه محکوم! پوست که مال کسی نیست.


اونوفر: آه کاشکی هیچ وقت از جنگل بیرون نمیومدم .به محض اینکه پام رو بیرون گذاشتم بیرون نمایش شروع شد: این یکی انگار من رو دوست داره ، اونیکی ازم متنفره، اون یکی دیگه، هی چاپلوسی میکنه و تملق میگه... تمدن!تمدن! فقط کافیه که خودت رو قاطی آدم ها کنی تاهمه چی تموم شه، حتی نمیدونی کجا هستی یا بقیه کجان. تو جنگل آزاد بودم.
خیاط:...تو جنگل فقط آزادی هست، نه چیز دیگه
-قبل ازینکه بیام اینجا،خودم بودم،آزاد بودم نمیتونستم کسی رو توی خودم قایم کنم. چون چیزی روم نبود ،لباسی نداشتم در حالی که حالا چه مخلوطی شدم!رو تنم عالیجنابم و زیر اون خودمم. یا شاید برعکس؟
-اگه حرفهای من بتونه ارزشی داشته باشه باید بگم: فقط اونچه که رو تنه به حساب میاد. اون چه که زیرشه اهمیتی نداره هیچ وقت هم ارزشی نداشته
-گفتنش ساده است. همین حالا برای خودم کسی نیستم ولی، به محض اینکه کسی بیاد ، یکی که، اونم لباس پوشیده باشه ... آیا من باید از زیر این لباس دربیام که خودم رو به لباسش نشون بدم؟ یا اینکه باید خودم رم کنار بکشم و لباسم رو به لباسش نشون بدم؟ شاید هم باید دو تا لباس باید با هم مذاکره کنن، یا دونفرِ زیرِ لباس؟ چی ِ این یکی، یا چیِ اون یکی باید بحث کنه؟ کی کیه و کی با کی حرف میزنه ؟ کی اینه و کی اونه؟ چه قاتی پاتی جالبی!


خیاط: حتی اگه قانعت کنم بازم معنیش این نیست که با من موافقی.


خیاط: کدوم انتقام؟ اگه لازم میشد، با پوست خودم این کار رو میکردم. منهمیشه در رویای دوختن چیزی بودن که همه دارند و هیچ کس مالکش نیست. با این کار من معضل ابدی خیاطی رو حل میکنم .معضلِ تفاوت و هویت رو . اون چیه که همه دارن ؟ معلومه همه پوست دارند. راز در همین جاست: جمع کردن این دو عنصر متضاد در یک ترکیب با شکوه! میبینی که این پینشهاد من چه آینده ای رو به تمدن بشر بشارت میده؟
-کارلوس:انسان برُی و انسان دوزی.
-این یه قضاوت اخلاقیه، تاثیری در اصل مساله نداره.بالاخره دوره ی رضایت مشتری هام فرا رسید. ارین به بعد هرکسی میتونه با حفظِ یکپارچگیِ خودش، دیگری باشه. دیگه هر کسی میدونه با پوشیدن لباسی از پوست ِ کس ِ دیگه، داره همون چیزی رو میپوشه که همه میپوشن. البته نه به همون شکل و اندازه، چون خیاط های خدمتگزار، برای هرکسی، لباسی به قواره ی تن خودش درست میکنن.
-منظورت این نیست که تورو به خاطر این هنر نفرت انگیز ِ پنهان کردن حقیقت  ببخشم؟ لباس ظاهره. حقیقت در بی لباسی یه.
-دقیقا! من این تناقض را بر اساس شیوه های جدید خیاطی برطرف میکنم.ازین به بعد مشتری هام با پوشیدن لباسهایی از هویت دیگران،اون ها رو با هویت خودشون همسان میبینن.
-اونهایی که پوستشون رو برمیداری. اونهایی که پوستشون لباس میشه . اونها چی میشن؟
-با این کار هوشمندانه به عنوان لباس جاودانه میشند. برای اونها نسبت به کسانی که شبیه شون میشن ، یا اون طور که شما میگی دروغ میگن، خطر کمتری وجود داره . اون ها به حقیقت تبدیل میشن و نه چز دیگه .مگه خودت این رو نخواستی.
-من چه احتیاجی به حقیقت دارم،وقتی که خودم تبدیل به حقیقت شدم
-بهتر ازین چی دلت میخواد بشی؟
-دلم نمیخواد بمیرم.


کارلوس:ولی این اعتقاد منه!به هیچ کس مربوط نیست . هر کاری دلم میخواد باهاش میکنم.
خیاط: تو افکارت رو خیلی بلند فریاد زدی . بقیه هم اونها رو شنیدن.
-بقیه به من چه ربطی دارن؟
-پس میخوای بقیه فکر کنن که از نظر تو وجودندارن؟ اونها چطور میتونن این رو باور کنن؟



خیاط:جوونی چقدر احمقانه است . همه شون احساس میکنن که آینده بیگناهیشون رو ثابت میکنه .... کاری نمیشه کرد کارلوس، تو دیگه بزرگ شدی، تو به یه کت تبدیل میشی.
کارلوس:چرا من؟چرا یکی دیگه نه؟
خیاط: چون تو محکوم شده بودی.


۱۳۹۵ خرداد ۲۹, شنبه

در باب نمایشنامه خیاط نوشته اسلاومیر مروژک.


انسان توهمی است که از قدرت جامعه ی خود خلق میشود، اما وجود ندارد. شاید فقط هست.



خیاط، شاید معروفترین اثر اسلاومیر مروژک باشد که او بلافاصله بعد از تانگو نوشته بود، اما به دلایل شباهتش به اُپرت ِ ویتولد گمبروویچ تا سیزده سال بعد آن را منتشر نکرد. 

در نمایشنامه خیاط شاهد وجود انسانهایی هستیم متاثر از قدرت پنهان های حاصل از جامعه ای که جسته و گریخته دستخوش تغییرات است زندگی میکنند. یک عالیجناب برخاسته از سیستم توتالیتر و خیاطی دیوانه که ریشه همین قدرت و آرمانهای رسمی ش است. کارلوس جوان شورشگرو آرمانگرا و نانا مادر او انسانی معمولی متاثر از جادوی توجه و هستی  و بَربرها که ارمغان طبیعت انسانی و غیرانسانی هستند.

عالیجناب مشغول مخالفت با تمایلات خودکامه خیاط است که بربرها حمله میکنند.عالیجناب ِ عاشق که سخت دلبسته نانای مرموز است که خود ِنانا  در واقع ترس ما از قدرت تفاوت ظاهر و باطن است . بربرها برای اثبات خود و با تنها روشی که بلدند شروع به غارت و تخریبی میکنند که در ظاهر امر قدرتی برای نشان دادن خود داشته باشند. رییس بربرها اونوفر تبدیل به عالیجناب میشود و نقش عالیجناب پیشین ، باز با لباسی که تن میکند عوض میشود ، اول تبدیل به یک راهب و سپس شاگرد خیاط  . کارلوس که امیدوار به تغییر مسیر نفوذ در جامعه میباشد همراه اونوفر میشود اما در حقیقت امر چیزی تغییر نمیکند بربرها از مدنیت قبلی خوششان آمده و مجذوبش میشوند و کارلوسِ شکست خورده و نا امید قربانی خلق آرمان های جدید خیاط میشود، خیاطی که به طرز دیوانه واری نماد مقابله با باز گشت طبیعت (انسان) است و آن را بی نظمی و Chaos قلمداد میکند.خیاط میخواهد از پوست کارلوس کت بدوزد. از او هویتی بینقص برای دنیایی دیگر خلق کند. همه چیزبا همه آشوب ها و هرج و مرجها  در هر حال به قوت خود باقی میماند .این راز خیاط است .

به طرز غم انگیزی فکر میکنم وقتی که اولین میمون زمانی که خایه های خود را میخاراند و فکر میکرد که به سوی تمدن پیش برود آیا پیشبینی میکرد که روزی اینچنین ما تحت تاثیر قدرت هایی مانند تکنولوژی، علم، پزشکی، موبایل، اینترنت، سکس و محکوم به زندگی کردن ادامه ی ایدئولوژی گذشتگان خود باشیم یا نه؟ همه ما ،همین انسانهای معمولی، از روی نوشته دیگری زندگی کرده ایم روی نیمکت دیگری درس خوانده ایم جا پای دیگری گذاشته ایم و خود را به سیستم حاکم بر تمام ابعاد حیات قبولانده ایم .انسان وقتی تحت تاثیر رفتار دیگری قرار بگیرد دیگر خود نیست . زمانی که مانند دیگری بیندیشد تفکر خود را نابود خواهد کرد .درحالی که همیشه برای قرار گرفتن در مسیر راحتی و آسایش قدم در راه ایدئولوژی هایی که میگذارد که تصور میکند خود خالق ان است . اما او  برای داشتن اندیشه ای سالم تلاش بیشتر و تفکر و تحیقیق عریانتری نیاز دارد .این  در حالی است  که بیهوده برای اثبات خود به صورت ناخود آگاه برای کسب شهرت صمیمت و احترام قدرت خود را از دست میدهد. چه تعدادی از ما رخت به تن اندیشه های دیگری نموده ایم و حالا چند تن از ما دیگر وجود ندارند؟ ( اینه زندگیمون.)

 همانطور که اوژن یونسکو بیان داشت که ابزورد تفاوت بین ایدئولوژی ها و واقعیت است ، نمایشنامه خیاط هشداری است برای ما که ثمره خلق حماقت از عقل بیخردان چیست ؟آیا ما متوجه ایم که در زمانی که در زندگی و هستی خود برای همه جوانب آن عذر و توجیحی خلق کرده ایم چه چیزی را نابود ساخته ایم؟ 








۱۳۹۵ خرداد ۱۵, شنبه

سفیده ی سرد و زرد منحوس

انیمه های ژاپن از چیزی حرف میزنند که بیشتر ما یاد نداریم یا نیاموختیم. اگر الان بچه بودم یا در دهه شوم نوجوانی میدیدمشان مطمينم که چیزی تغییر میکرد. بدون شک میگویم تاثیری بیشتر و راهنمایی بزرگتری از والدینی که همزمان  با کودکی ما بزرگ شدند ، از خود به یادگار میگذاشتند . اگر اینطور نبود در این زمان از زندگی خود اینچنین احساس نمیکردم که رشد نکردیم. 
همین.
سرود قلب به قدری زیبا بود که وقتی دیدم، باز یادم امد چقدر دیر شده باز .