۱۳۹۵ خرداد ۲۹, شنبه

در باب نمایشنامه خیاط نوشته اسلاومیر مروژک.


انسان توهمی است که از قدرت جامعه ی خود خلق میشود، اما وجود ندارد. شاید فقط هست.



خیاط، شاید معروفترین اثر اسلاومیر مروژک باشد که او بلافاصله بعد از تانگو نوشته بود، اما به دلایل شباهتش به اُپرت ِ ویتولد گمبروویچ تا سیزده سال بعد آن را منتشر نکرد. 

در نمایشنامه خیاط شاهد وجود انسانهایی هستیم متاثر از قدرت پنهان های حاصل از جامعه ای که جسته و گریخته دستخوش تغییرات است زندگی میکنند. یک عالیجناب برخاسته از سیستم توتالیتر و خیاطی دیوانه که ریشه همین قدرت و آرمانهای رسمی ش است. کارلوس جوان شورشگرو آرمانگرا و نانا مادر او انسانی معمولی متاثر از جادوی توجه و هستی  و بَربرها که ارمغان طبیعت انسانی و غیرانسانی هستند.

عالیجناب مشغول مخالفت با تمایلات خودکامه خیاط است که بربرها حمله میکنند.عالیجناب ِ عاشق که سخت دلبسته نانای مرموز است که خود ِنانا  در واقع ترس ما از قدرت تفاوت ظاهر و باطن است . بربرها برای اثبات خود و با تنها روشی که بلدند شروع به غارت و تخریبی میکنند که در ظاهر امر قدرتی برای نشان دادن خود داشته باشند. رییس بربرها اونوفر تبدیل به عالیجناب میشود و نقش عالیجناب پیشین ، باز با لباسی که تن میکند عوض میشود ، اول تبدیل به یک راهب و سپس شاگرد خیاط  . کارلوس که امیدوار به تغییر مسیر نفوذ در جامعه میباشد همراه اونوفر میشود اما در حقیقت امر چیزی تغییر نمیکند بربرها از مدنیت قبلی خوششان آمده و مجذوبش میشوند و کارلوسِ شکست خورده و نا امید قربانی خلق آرمان های جدید خیاط میشود، خیاطی که به طرز دیوانه واری نماد مقابله با باز گشت طبیعت (انسان) است و آن را بی نظمی و Chaos قلمداد میکند.خیاط میخواهد از پوست کارلوس کت بدوزد. از او هویتی بینقص برای دنیایی دیگر خلق کند. همه چیزبا همه آشوب ها و هرج و مرجها  در هر حال به قوت خود باقی میماند .این راز خیاط است .

به طرز غم انگیزی فکر میکنم وقتی که اولین میمون زمانی که خایه های خود را میخاراند و فکر میکرد که به سوی تمدن پیش برود آیا پیشبینی میکرد که روزی اینچنین ما تحت تاثیر قدرت هایی مانند تکنولوژی، علم، پزشکی، موبایل، اینترنت، سکس و محکوم به زندگی کردن ادامه ی ایدئولوژی گذشتگان خود باشیم یا نه؟ همه ما ،همین انسانهای معمولی، از روی نوشته دیگری زندگی کرده ایم روی نیمکت دیگری درس خوانده ایم جا پای دیگری گذاشته ایم و خود را به سیستم حاکم بر تمام ابعاد حیات قبولانده ایم .انسان وقتی تحت تاثیر رفتار دیگری قرار بگیرد دیگر خود نیست . زمانی که مانند دیگری بیندیشد تفکر خود را نابود خواهد کرد .درحالی که همیشه برای قرار گرفتن در مسیر راحتی و آسایش قدم در راه ایدئولوژی هایی که میگذارد که تصور میکند خود خالق ان است . اما او  برای داشتن اندیشه ای سالم تلاش بیشتر و تفکر و تحیقیق عریانتری نیاز دارد .این  در حالی است  که بیهوده برای اثبات خود به صورت ناخود آگاه برای کسب شهرت صمیمت و احترام قدرت خود را از دست میدهد. چه تعدادی از ما رخت به تن اندیشه های دیگری نموده ایم و حالا چند تن از ما دیگر وجود ندارند؟ ( اینه زندگیمون.)

 همانطور که اوژن یونسکو بیان داشت که ابزورد تفاوت بین ایدئولوژی ها و واقعیت است ، نمایشنامه خیاط هشداری است برای ما که ثمره خلق حماقت از عقل بیخردان چیست ؟آیا ما متوجه ایم که در زمانی که در زندگی و هستی خود برای همه جوانب آن عذر و توجیحی خلق کرده ایم چه چیزی را نابود ساخته ایم؟ 








هیچ نظری موجود نیست: