۱۳۹۲ بهمن ۹, چهارشنبه

فرفره مدام لای دستاش قلت میخورد و میچرخید ، و با قیافه ی ثابتی شروع به شمردن ثانیه ها میکرد. شش، ده،هفده، بیست و پنج.... .  میان این شمارش ها به سالهای بده بستان اش با این و آن، با ریاضیات زندگی و حقیقتی پشت سر گذاشته بود می اندیشید. فکر میکرد که اگر حتی یک ماشین زمان واقعی داشت نمیتوانست آن را تغییر دهد مگر اینکه از ریشه یعنی وجودش شروع کند یا در دنیایی موازی راهی اش کند یا نابود. زمان در نقاط ثابت زندگی حتما غیر قابل تغییر است
زندگی، وجود خطرناکی است هم برای خود و هم برای انهایی که اورا میشناسند.
شما چه؟ شمارا چه؟

۲ نظر:

معمولی گفت...

سلام لیدای دیوونه!
خوب اینجا واسه خودت مینویسی ها!
جون یچه ات بیا و برگرد به این وبلاگای بی فیلتر تا راحت تر بشه خوندت .
چقدر ترسناک می نویسی . مخاطبات بچه های نیچه نیستنا!
راستی سال نو هم جدید!

Unknown گفت...

امیدوارم که شما هم به بلاگر پیوند بخورید ! :)
سال نو تو هم مبارک باشد . باشد که امسال کمتر از پارسال باشیم .
+ در مورد نیچه : به گمانم هیچ سنخیتی باهاش ندارم . شما هم ندارد هیچ کس ندارد . من به بکت بیشتر نزدیکم احتمالا ;)