۱۳۹۲ دی ۳۰, دوشنبه

لباس را محکم گرفته بود میگفت میدانی، بو خاک قبر میده... یک نگاهی کردم که خاک گور با خاک گلدان فرقی ندارد، ان از مرده تغذیه میکند و ان یکی از خنده ی تو به گلش، همین
تنها فرقشان همین است... وگرنه همه خاک ها تولیدکننده ی پوشش لخت و عور ما ادمها نبودند.
از موقعی که از سر خاک امده بودیم ، یک هفته ای میشد که لباس را دستش گرفته و بو میکرد... آخر گرفتم و انداختم سطل زباله... با نگاه غیظی به من گفت...خونسردی تو از چهره ات به روحت رسیده ؟
زل زدم تو چشمهایش و گفتم صورتهای سنگی بزرگ از خرده سنگهای نفرین سیزیف مدتهاست که صاف و صیقلی شده اند... 

هیچ نظری موجود نیست: