۱۳۹۳ شهریور ۱۲, چهارشنبه

بازمانده ی روز به روز ، باقی مانده از مرگ دیروز

تقریبا بیشتر از یک ماه است که از تولدم میگذرد . روزهایی که در طول سال به اندازه ی تمام اعدادی که پشت سر گذاشتی به دار می اندازندت و تعدادشان بیشتر میشود زیاد نیست ، یکی شان هم در همین مرداد گذشته رفت و آمد بی هیچ سر و صدایی و چه بهتر که بی هیچ شوقی .
سایه ای که در اندیشه ها و زندگی من افتاده چه چیزی را روشن میکند ؟ اشتباه در تصور تاریکی است که سایه ها با خود به مهمانی شبانه می آورند . ولی تاسف بار است که فقط یک نفر آن را میبیند . و آن هم صاحب چنین روزهایی است . آدم های اطراف به بهانه ی خشک این که شاد میشوی اصرار میکنند مبارک باشد و چه سود ... چه سود که هیچ نمیدانیم . شناخت ما از هم به اندازه ی زبانی که نمیدانیم با یکدیگر چطور صحبت کنیم الکن است . ما تصویر های غریبه در چهره های یکدیگر ، صداهای ناموزون و چت های نامفهوم و گنگ و مردم گریز یا شاید مردم طلب . چطور میشود فهماند که وقتی دیگر اتفاقات شوم زندگی در میان مرداب تو را گول زنان به امید یک شاخه ی چوب خشک نگه داشته اند گواه این است که فقط تماشاگری دست و پا بسته  بیرون زمین هستی و مجبور به تماشای دیگران ،‌ در حالی که تو به عبث مجبور به مرگی ، فقط این چوب خشک است که از دیگران دراز میشود سویت و دیگر هیچ . هیچ هیچ هیچ .
این ارزش است که تو را له میکند زیر پایت دختر . ارزشی بی نام و نشان از سوی نیشخند همگان .
امسال بیشتر از هر سال دیگر عذاب میکشیدم و سخت تلاش کردم که  به یاد آورم از چه سال پر آشوبی بود که دیگر مُردم و هر سال به سن مرگم اضافه میشود و یادم نیامد . زمانی طولانی است که تبدیل به یک هویت خنده دار شده ام و هیچ خبری ندارم که از کجا به کجا میگذرد این سرگذشت .

هیچ نظری موجود نیست: