۱۳۹۲ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

جایی که منتظر روشنایی آتش بودم دود شدم

انگار که با فرار کردن احساس امنیت پیدا میکند و حسی سرشار از زندگی به او دست میداد . نه ، نه ! اشتباه نکنید . فراتر از بام خانه جایی نداشت که برود ،جایی که او میگریخت خط خطی هایی مانند نقاشی جیغ بودند . حد و مرز داشتند و کمی هم قد و قواره
ولی وقتی که درد، از ریشه ی وجود جان میگیرد این هم دردی ها برای چیست ، برای کیست ؟!
شده ایم مجسمه های فرشته های گریانی که در همه ی زمانها با هر سازی یک چهره دارند، ویرانی....
مثل زمانی که در پی زمانی دیگر تورا نابود میسازد
و فقط تو در میان این جنگ نمیدانی که کجا ایستاده ای !


پ.ن : Holy killer در جایی میگوید انسان های کمی در طول حیات وجود خواهند داشت که جنس دیوانگی شما را درک کنند و این جنس دیوانگی از همه چیز مهم تر است.
این دیوانگی از درک آن برای دیگران خوب است یا برای شما؟



هیچ نظری موجود نیست: