۱۳۹۳ آذر ۲۵, سه‌شنبه

نیمی از انچه که توانستم بنویسم،زیرا گفتن نیز به یک همراه نیاز دارد.

بیشتر زمانهایی که زندگی را به جلو میبریم معلقیم در فضایی که اشغالش کرده ایم و زمان، که زخم است.
زمان برای ما دلبرکان ایرانی بیشتر به مفهوم گذر از یک دوره ی چرکین به تعلیق میماند از دید من حقیر، تا به گذر به فراموشی و تردید.
شوپنهاور که میگوید زندگی سراسر رنج است چه درست خطاب میکند همگان را که حتی برای لذت و شادی نیز ما در رنجیم. اما ما رنج کشان مصیبت کش بیمار ،کوچک شده ایم.  شادی برای مصیبت های زیاد بیش از حد"بی اعتقادی" به بار می اورد.  بیش از حد به "لوپاخین" شبیه میشویم.
کمتر میفهمیم و کمتر رنگ میبازیم ،طوری که وقتی تمام شد کسی آه نمیکشد ،همه چیز فقط از بحران تغذیه میکند آن زمان . اگر تیزبین باشیم قبول میکنیمش و اگر حرفه ای تر عمل کنیم نتیجه اش را تقسیم میکنیم و اموزش میدهیمش.
من؟!
من حتما یک موجود خیالی خواهم ماند برای شما . ترس سراسر این فضای پر از زمان را خواهد گرفت و برای من بیشتر این سوال میماند که برای پررنگ بودن به چه چیزی نیاز نبود که  ان را داشتم؟ وحشتزده ام نه برای مرگهای اخیر، برای زندگیها . و این احساس ثابت کردن انچه که میشد باشد ولی حالا بیشتر به بیست و هفت سال حماقت نزدیکتراست.بیقرارتر نیز برای تمام شدن برای تمام کردن بی سروصدا

هیچ نظری موجود نیست: