۱۳۹۴ خرداد ۲۰, چهارشنبه

همه ما از بچگی خردسالی نوجوانی جوانی آروزهایی داریم و کم کم محو میشویم . میدانی آرزوها و امیدها ( امید کلمه ی غریبی است ک با اینکه اعتقادی به آن ندارم کلمه ی جایگزینی هم برایش ندارم ) هستند ک ما را کم کم میکشند و کمرنگ میشویم . به مرور زمان ک مهره اصلی آن است خالی میشویم . و تنها یک آرزو و امید باقی میماند که  برای هر آدمی فرق دارد و برای هر شخصیتی تاثیری غیر قابل بحث به جا میگذارد.
اگر از آرزوی خود بگویم این است ک میخواهم همین حالا و همین جا بمیرم و تمام شوم. تمام خاطراتم ، تمام زندگی ام، تمام هستی ام، تمام وجودم از ذهن دیگران هم بمیرد و تمام شود . تمام این دختر کوچک احمق و بینوا ک چاره ای جز بزرگ شدن نداشت و حالا جز مرگ ندارد با جسمش تمام شود مانند اینکه از اول هم نبوده . آنچنان فراموش ک اگر از بالای برج سکوت هم فریاد زد کسی به یاد نیاورد.
این است آرزوی من ، و همانند همه ی آن ارزوهای خسته کننده ی دیگر حتما خیالی خواهد بود . 

هیچ نظری موجود نیست: