۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

وقتی هر آدمی دیگر قید همه چیز را در این دنیا میزند و هیچ چیز برایش دیگر اهمیت پیدا نمیکند شبیه به چه چیزهایی میشود ؟! شبیه به چه آدمهای دیگری میشود ؟!‌ چقدر زمان میبرد ، چقدر فضا نیاز دارد که اینطور فکر کند یا حتی قید تفکراتش هم بزند . چطور با این قضیه باید کنار بیاید ؟ چطور حلش کند یا با چی یا با کی ؟!
اصلا نمیدانم وقتی خوره ی مرگ به جان فکرت می افتد آفتی هم دارد تا با آرامش بمیری یا نه ؟! اصلا میدانم چطور دیگر نجنگم فقط! چطور حرص هیچ چیزی را نخورم ! وقتی دیگر لذت از هیچ چیزی را دیگر نمیبری . وقتی از بودن و داشتن از هیچ چیز خوشحالت نمیکند حتی برای کوچک لحظه ای . همان زمان است که قید همه ی زندگی ات را زده ای . همان جاست که خودت را برای مردن آماده کرده ای . 

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام کولی
سلام لیدا
سلام مجاز حقیقی یک حقیقی نا محقق .
کلمات قلنبه سلنبه توی نقد هایت توی گوشم گیر کرد و حرف های واضح خودت درد شد و به عصب های مغزم برخورد کرد .
هی! کولی!
این درد تمام شدن! این درد ناتمام ماندن در لحظه های درحال از دست رفتن و از دست رفته ی شدن گمانم درد مشترکی مان باشد .
هی دیوونه ! مواظب خودت باش .

معمولی

Unknown گفت...

ما اینجاهیچ کدوممون حقیقی نیستم فقط شاید غیر معمولی هم نیستیم :)ادمهای تنهای دنیای حقیقی دوستان خوب مجازی میشند انگار. مرسی
مرسی