۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه

تلخ ِ ساده


از آخرین باری که دیده بودمش خیلی تغییر کرده بود . اون نگاهی که توی چشماش بود مشخص میکرد که چقدر با آرشی که من میشناختمش فاصله داره ، شاید به خاطر همین تغییرش بود که پیشنهادش رو پذیرفته بودم دوباره ببینمش.تغییری که پشت تلفن هم میشد احساس کرد.  هوای خیلی گرم و داغ ، نمیگذاشت حتی توی سایه از گرمایی که از آسفالت پیر پیاده رو بلند میشد آسایشی داشته باشم . مدتی بود که منتظرش شده بودم و برای اینکه به نگاه های غریبه ی آدمهای عجیب تر از خودم که دوروبرم داشتند میومدند و میرفتند برخورد نداشته باشم نمایشنامه کالیگولا رو دستم گرفته بودم و داشتم برای صدمین بار تمام جملات رو توی ذهنم مرور میکردم . دیر کرده بود نگاهی به موبایلم انداختم و وقتی داشتم توی جیبم میگذاشتم یهو یه دستی از جلوی صورتم رد شد ، با خنده گفت هنوزم دست از سر کایوس برنداشتی تو ؟ خندیدم . گفتم حتما اگه تورو هم اون روز میبردم و نمایش رو میدیدی تو هم الان هنوز مثل من خواستار ناممکن میشدی . آسمون رو به زمین میبافتی و حتی بهتر از من به صورت خدای لذتی که من مدت هاست در وجودم خفش کرده ام نايل میشدی و به امور زندگی های از دست رفته رسیدگی میکردی . حتما اون موقع هم من میشدم ونوس ِ این دارو دسته ی ترسو . یادت که هست دارو دسته ی ترسو را؟! اولین کسی که حرف از آزادی بدن میزد من بودم اما حالا که میبینی چی شد؟! میبینی که الان کجام .چه بر سرم آمد و که ازش فرار کردن هیچ سودی نداره مگر نزدیک شدن بهش . آرش ما مسیر رو اشتباه رفتیم . حداقل شانس آوردیم که جفتمون اشتباه کردیم تا دوباره توی این جاده ی پر از سنگریزه ی غلط و اشتباهات همدیگر رو پیدا کنیم . 
وقتی داشتیم حرف میزدیم متوجه شدم چقدر دلم برای صحبت باهاش تنگ شده بود . همونطور که میرفتیم زیر این آفتاب داغ ذوب بشیم و میخندیدیم یاد گذشته هایی که با اون دارو دسته ی ترسویی که هرکدوم از یه جایی اومده بود تا تشکیلش بده افتادم . تک تک اون اتفاقای خوش و ناخوش از جلوی چشام میگذشت و من دست خودم نبود یادآوری تمام اونها آسون نبود که باز افتادم زمین و خیلی هم بد . صدای افتادن ِ من ... همه برگشته بودند به ما زل میزدند اما من که هیچ دادی نزده بودم . سالها بود که هیچ دادی از من موقع افتادن بلند نمیشد . انگار که همه سکوت کرده باشند و شیشه ی عمر دیو توی دستان من شکسته باشه زل زده بودند . کاش که اینطور میشد ... کاش شیشه ی عمر دیو و داشتم . ان لحظه میشکست و من آزاد میشدم . کمکم کرد بلند بشم و برای این که من بیشتر ناراحت نشم بیهوا بلند شروع کرد به خوندن ترک lili از بند دوست داشتنی من AaRon . نگام میکرد و میدونست که من دارم به چی فکر میکنم . نگام میکرد و من باز اون نگاه رو میخوندم . گریه ام گرفت . از دست این نگاه ها همیشه گریه ام میگیره و نمیتونستم خودم رو کنترل کنم . امان از دست این احساسات ِ از دست رفته ای که نمیدونی چرا باز دوباره ریشه میزنند در حالی که سد بلندی جلوشون کشیده بودی . اما اون بلند بلند همونطور زده بود زیر آواز و من رو میان بازوهاش قایم کرده بود . من ِ شکسته شده از افتادن ها و بلند شدن های دوباره و دوباره ، همانطور مخفی کرد تا به خونه رسیدیم .
 همون خونه ی واحد دو بن بست یگانه که شبها برای بازدیدهای دزدکی این دارو دسته ی ترسو دور هم جمع میشدیم و تا خود صبح مشغول بحث و روزمرگی میشدیم . 
دارو دسته ی ترسو !‌این اسمی بود که من بعد از فوت لادن روی این دوستان ِ بیشرف تر از خودم روش گذاشتم . لادنی که خودش رو با مشت مشت قرص های مسکنی که میدونستیم اما باور نمیکردیم به مرگ سپرده بود .نامه ای گذاشته بود برای من که میخوندم برای خلاص شدن از دردها بود اما میدونستم که برای فراموش کردن بود. فراموش کردن خودش و ما . من و ارش نتونستیم خودمون رو ببخشیم و برای همین بود که ما هم همدیگر رو فراموش کردیم .
اما وقتی که باز خودم رو توی آغوشش بعد از این همه سال کنار این همه خاطره ی آشنا میدیدم انگار که دوتا غریبه ای بوده باشیم که توی خواب همدیگر رو دیده باشند . خوابی خیلی طولانی و عمیق که بعد از بیداری فقط ابهامی ازش باقی مونده باشه و همیشه به دنبال اشکار شدن اون ابهام بودید . دو نفری که نه آشنا هستند و نه غریبه ی غریبه . باید به کجا میرسیدیم ؟ نمیدونستم اما باید از تمام ان اتفاقات شوم و خوب میگذشتیم تا دوباره به هم برسیم . این رو حس میکرد و برای همین وقتی شیشه ی شراب قرمز ِ من رو که دید خندید و گفت ، این حتما شیشه ی قرمز روز مبادا است ، نه ؟! گفتم روز مبادا گذشت ، میترسیدم تاریخ انقضای تمام روزام سر برسه و همونطور دست نخورده بمونه . من هم میخندیدم و کنارش وقتی که پیک ها رو خالی میکردم به تنهایی ِ خودم رسیدم . جایی که من خودم  رو بی حساب و کتاب ول کردم و رفتم گوشه نشینی ِ خانه و نوشتن و نوشتنهای بیهوده و بی ثمر. 
دیدم زل زده به من . گفت ریاضی ات هم که هنوز خوبه ؟! نه دیگه خوب نبود . دیگه هیچی از من نه خوب میشد و نه خوب میموند . همه ی زندگی رو گذاشتم به گا بره و همون آزادی جسمم اولین چیزی بود که دم دستم میومد . براش تعریف کردم . گفتم که چه ها با خودم نکردم . میخندیدم که گریه ام بیشتر از ضعفم نباشه .از کمدی اوضاع و احوالی باشه که برایش تعریف میکنم . وقتی که گذشت و تیکه هایی از  اون مسیر اشتباهی قابل بازگویی رو برای هم تعریف کردیم ، دیگه در آغوش کشیدنش آسوده نبود . برای من کوه ِ کنده شده باز پُر میشد اما نه امشب نه حالا. که احساس میکردم تکه ای از من پیش آرش گم شده و باید دوباره ببینمش . هماغوشی ما انگار برای اثبات وجود ِ تکه ای بود که سالهای پیش مرده بود . میبوسیدمش و بین بازوهای اون باز مخفی شده بودم . تنش به داغی ِ آفتاب میرایی بود که میخواستمش. انگار که ما دو تا همان آدمهای سالهای پیش بودیم و از ان زمان تاحالا هیچ نگذشته باشه ، شوری که بدن های مارو گرفته بود که به اندازه ی هفت سال خاموش مانده بود . 
آروم شده بودیم اما وقتی که چشمانم رو باز کردم ساعت نزدیک چهار صبح بود و من باز از کابوس هایی که منتظرم بودند راحت نشده بودم . بلند شدم و با خستگی و آرامشی عجیب از اتاق بیرون امدم . سیگارم رو روشن کردم و به سکس ِ خسته گی هامون فکر کردم ، خستگی هایی که بعد از هر آغوش غریبه ای که بهش تن داده بودیم عادت کرده بودیم به داشتنش. که این تن ِ خسته ی من از دردهای هر روزه و افتادن ها یک روزی کنار آرش آرام شه . این آزادی ِ من . آزادی ای که من همیشه میخواستمش ولی آخرش فقط به چند عکس برهنه از بدنی ختم شد که هر روز بیشتر و بیشتر به زوال میره و فقط اسمی و تصویری سیاه و سفید از آن باقی خواهد ماند . 

هیچ نظری موجود نیست: