ش. اعتقادی به سرنوشت نداشت ولی گاهی بی اعتباری زندگی اش ناچارش میکرد تقدیر را در زندگی برزخی اش مهم جلوه کند
س. از ش. خبر داشت ، حداقل از اوضاع روانی اش تا حدی خبر داشت . میدانست که چطور پلهای پشت سرش خراب است ، پله ها شکسته و مستاصل از گریزهاو انتخاب های زندگی اش .
ش. میدانست که س. فکر میکند همدلی اش و راهنمایی اش برای ش. بیهوده است ولی هر حرف س. برایش یک قدم به جلو بود ، یک مکعب دیوانه گون برای اقدام به مبارزه .
ش. میگفت که : سرنوشت بدترین بازی اش را با زمان ما و سن زندگی هایمان بازی میکند س. ، من از تو کوچکترم و درمانده این سمت جغرافیایی در بدترین سن زندگی ای که خنده دارترین دچارها را دچارم در تنهایی خویش تو را شناخته ام گرچه تار اما شناخته ام .
ش. اعتقادی به امید نداشت ولی میشد بدون باور به امید هم زنده باقی ماند . س. اعتقادی به اعتقادهای بی اعتقادی ش. نداشت میدانست که گذراست و ش. تغییر میکند . میدانست که ش. تغییر میکند اما زمان تغییر انقدر بی پرواست انقدر بیموقع است که متعجب میشوی چطور پیش رفته است تا این حد که سخنهای تازه کهنه مینمایند .
ش. اعتقادی به خدا نداشت . از س. میپرسید ساکت و آرام بدون پرسش . ش. از زندگی می پرسید از معنای زندگی میپرسید ولی میدید که هیچ جوابی برایش نیست . ش. ادم شعار شده بود حرف های خوب ،کلمات بزرگ و پربار ، مغلطه ها، و ... ولی میدانست که نمیتواند دوام بیاورد .
ش. کم کم محو شد . آهسته خواب رفت و آرام آرام جدا شد از زندگی های دیگران . از زندگی س. آ. ب. ر. ط. .... جدا شد تا دیگر باری بر دوش هیچ کس نباشد .
ش. رفت ولی آیا اسوده است ؟
س. از ش. خبر داشت ، حداقل از اوضاع روانی اش تا حدی خبر داشت . میدانست که چطور پلهای پشت سرش خراب است ، پله ها شکسته و مستاصل از گریزهاو انتخاب های زندگی اش .
ش. میدانست که س. فکر میکند همدلی اش و راهنمایی اش برای ش. بیهوده است ولی هر حرف س. برایش یک قدم به جلو بود ، یک مکعب دیوانه گون برای اقدام به مبارزه .
ش. میگفت که : سرنوشت بدترین بازی اش را با زمان ما و سن زندگی هایمان بازی میکند س. ، من از تو کوچکترم و درمانده این سمت جغرافیایی در بدترین سن زندگی ای که خنده دارترین دچارها را دچارم در تنهایی خویش تو را شناخته ام گرچه تار اما شناخته ام .
ش. اعتقادی به امید نداشت ولی میشد بدون باور به امید هم زنده باقی ماند . س. اعتقادی به اعتقادهای بی اعتقادی ش. نداشت میدانست که گذراست و ش. تغییر میکند . میدانست که ش. تغییر میکند اما زمان تغییر انقدر بی پرواست انقدر بیموقع است که متعجب میشوی چطور پیش رفته است تا این حد که سخنهای تازه کهنه مینمایند .
ش. اعتقادی به خدا نداشت . از س. میپرسید ساکت و آرام بدون پرسش . ش. از زندگی می پرسید از معنای زندگی میپرسید ولی میدید که هیچ جوابی برایش نیست . ش. ادم شعار شده بود حرف های خوب ،کلمات بزرگ و پربار ، مغلطه ها، و ... ولی میدانست که نمیتواند دوام بیاورد .
ش. کم کم محو شد . آهسته خواب رفت و آرام آرام جدا شد از زندگی های دیگران . از زندگی س. آ. ب. ر. ط. .... جدا شد تا دیگر باری بر دوش هیچ کس نباشد .
ش. رفت ولی آیا اسوده است ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر