۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

ش.

ش. اعتقادی به سرنوشت نداشت ولی گاهی بی اعتباری زندگی اش ناچارش میکرد تقدیر را در زندگی برزخی اش مهم جلوه کند
س. از ش. خبر داشت ، حداقل از اوضاع روانی اش تا حدی خبر داشت . میدانست که چطور پلهای پشت سرش خراب است ، پله ها شکسته و مستاصل از گریزهاو انتخاب های زندگی اش .
ش. میدانست که س. فکر میکند همدلی اش و راهنمایی اش برای ش. بیهوده است ولی هر حرف س. برایش یک قدم به جلو بود ، یک مکعب دیوانه گون برای اقدام به مبارزه .
ش. میگفت که : سرنوشت بدترین بازی اش را با زمان ما و سن زندگی هایمان بازی میکند س. ، من از تو کوچکترم و درمانده این سمت جغرافیایی  در بدترین سن زندگی ای که خنده دارترین دچارها را دچارم در تنهایی خویش تو را شناخته ام گرچه تار اما شناخته ام .
ش. اعتقادی به امید نداشت ولی میشد بدون باور به امید هم زنده باقی ماند . س. اعتقادی به اعتقادهای بی اعتقادی ش. نداشت میدانست که گذراست و ش. تغییر میکند . میدانست که ش. تغییر میکند اما زمان تغییر انقدر بی پرواست انقدر بیموقع است که متعجب میشوی چطور پیش رفته است تا این حد که سخنهای تازه کهنه مینمایند .
ش. اعتقادی به خدا نداشت . از س. میپرسید ساکت و آرام بدون پرسش . ش. از زندگی می پرسید از معنای زندگی  میپرسید ولی میدید که هیچ جوابی برایش نیست . ش. ادم شعار شده بود حرف های خوب ،کلمات بزرگ و پربار ، مغلطه ها، و ... ولی میدانست که نمیتواند دوام بیاورد .
ش. کم کم محو شد . آهسته خواب رفت و آرام آرام جدا شد از زندگی های دیگران . از زندگی س. آ. ب. ر. ط. .... جدا شد تا دیگر باری بر دوش هیچ کس نباشد .
ش. رفت ولی آیا اسوده است ؟

هیچ نظری موجود نیست: