۱۳۹۲ آبان ۹, پنجشنبه

واقعا کی دلش یه دیوونه میخواد؟
زری و پری و فری و رزی با یه مشت دیوونه ی دیگه مثه  فری و مسی و بلاه و بلاه توی دشت ِ تخمای ژاپنی میچرن دعای سلامتی میکنن واسه من و ممول
سرم درد میکرد تو همین محشر کبری که رستم و کابوس شاه هم توش مثه مخ ریده شده هامون گیر نکرده بودند داشت وا میرفت ، که زدیم به سیم آخر و نت می از اونجا قهر کرد و ما موندیم بدون می را ! یعنی گیر کردیم توی نامیرا
حالا کی دلش یه دیوونه میخواد ، دست بزنه تو مغز روانیش و پاییزو زمستونش رو مثه بهار و تابستونش با جنس شکستنی اش ، بزنه بشگون بگیره و رگ و ریشه های ما که خشکید بیاد چایی گرمی دم کنه بزاره سر دیگ ننه بزرگ که داشت تکه های کوچیک کوچیک هزارو یک پازلی که چیدیم و خودمون قطعه هامون گم شدو نفهمیدیم چی شدیمو بپزه به جا تصویر اتاق خواب یه کافه روی شبهای بیستاره ای که تنها رو تخت خواب و پشت به پل درست کرده رو بپزه بده و بگه بیا اینم از خاطره های جدید . زندگی جدید مثه نبات نه شیرین ، بلکه زیادی شیرین
بعد هم تو و من از سر بیچارگی سر به زیر و ساکت قاطی کردیم و بگیم همینه زندگی : ابسورد ابسورد .
حالا کی دلش یه دیونه میخواد ؟