۱۳۹۲ شهریور ۱۵, جمعه

تداخل زمانی آشنایی های ما مقدس است باورکن .

چند روز پیش که حمید رضای عزیز در صفحه ی فیسبوکش نوشت هر کسی در چنته اش از *درک* مفهوم زندگی داره بریزه روی میز و بنویسه زندگی چیست میدانستم که حرفایی که میزند از روی نگرش اش به این دنیای بی سرو ته به قول من است . این سوال و جواب ها و کتاب پیشنهادی اش به من و احوال پرسی نابهنگام دوستان از من همه و همه مصادف شد با انفجار - نمیدانم چه بگویم اسمش رو: روانم،ذهنم،روحم،مغزم،دردهایم،زخمهایم،چه؟ - من از درون . وقتی که حساب این انفجار از دستم در رفت نمیدانم سه  ساعت یا چهار ساعت فقط داشتم با هق هق های طولانی گریه میکردم که نمیشد بند بیاد و متلاشی شدنم رو میدیدم . ایکس ۱ گفت دختر باید جنگید . میدانم که باید جنگید زندگی بدون جنگیدن معنی ندارد.گرچه این را هم میدانم که نتیجه ی این مبارزه باخت باخت است و بس . اما توانی که برای جنگیدن گذاشته بودی کنار محدودیتی دارد انگار ،روزی می آید و پوووفــــ تمام میشود. ایکس ۲ گفت واقعا چاره ی کار دیگر این نیست . میدانم که منظورش جنگیدن با محیط مادی زندگی بود ولی زندگی مگر به جز این یکی دو مودی در این محیط مادی تجربه اش میکنیم امانی میگذارد ؟! ایکس ۳ هم همینطور میگفت بجنگ لیدا یا تحمل کن دختر. من حالا نه توان مبارزه تن به تن دارم نه تاب تحمل و حالا جرات خاموش شده ی من برای مردن داره شعله ور میشه و من رو به طرف مردن خودخواسته سوق میده . میدانم که این اتفاق حتما می افته . میدانم که همین حالا که خیس خیس به صفحه تار مانیتور زل زده ام ذهن ناخودآگاهم داره نقشه اش را میکشد. کی و کجا بماند برای ان زمانی که آگاه شدم برای اولین و آخرین روز .


حمیدرضا و دیگران و من نوشتند انچه که میدانستند و خوانده بودند ، این روزها گذشت و من به نفسهای آلوده ی خانه ام برگشتم و فکر سرطانی ام تیره تر شده است .  زین پس چه خواهد شد ؟ مینویسیم ،میخوانیم،میخندیم،آرزو میشویم،آرزو میکنیم حتی تا زمان فروپاشی برسد .

۲ نظر:

آقای سولو گفت...

تست

Unknown گفت...

یک دو سه یک دوسه تست انجام شد :)