۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

بستنی امانش را بریده بود آنقدر خورده بود که به لرزه افتاده بود . بستنی آدم را شاد میکند و میخواست آنقدر شاد شود که مستی های کابوسهای شبانه و روزانه اش را فراموش کند به ساعتی. بدنش سرد شده بود، واقعا یخ کرده بود. گفتم چای بریزم بخوری با نبات خوب است. با داد و هوار که میخواهی خوشی چند ساعته ام را از من بگیری؟ چه میتوانستم بگویم ؟ من که چیزی در چنته ی سیاه و تنگم نداشتم که بارش کنم که همه چیز خوب خواهد شد . گفت باز هم بستنی میخوام این دفعه زعفرانی بگیر ... نه نه اصلا برو کوچه ی دهباشی از بستنی سنتی های حاجی نوروز میخوام . میدانست که منم عاشق ثعلب و رنگ و بوی بستنی سنتی ام . به خیال اینکه منم سهیم شم در مستی شبانه اش درخواست این رو کرده بود . راهی شدم . تمام راه را اندیشیدم یا شاید با خودم بلندبلند حرف زدم که راهی نیست؟ میدانستم که نیست و نبودنش تعجبی نداشت ، چون قدیم ترها بیشتر برای این سوال میکردیم که معنی و مفعوم پاسخ و چاره را مسخره کنیم . میگفتم نگاه کن چطور از روی زمین بلند میشی؟چطور تک تک عضله های نابودشده ی بدنت تنها میگذارند تورو؟چطور کم کم راه رفتن و دویدن و در کنارش خندیدن و گشتن و گشتن و گشتن ،رویا میشود؟ یا شاید کابوس؟ کم کم دنیای دور و اطرافت خالی و خلوت میشه به حدی که غبار هم سری نمیزند . چطور به بهانه های مختلف دعوت این و آن رو رد میکنی؟ چه میتوانی بگویی ؟ببخشید من مزاحم نمیشوم؟ یاری ام نمیکند جسمم؟ . جُر کسی نباید شد خب. این چنین تنهاتر خسته تر و ساکت تر و نفرت انگیز تر ادامه پیدا میکند . چطور لحظه های عمرت تاوان سالها نفس کشیدن در آینده رو میدهد که یک ثانیه یک ساعت خواهد بود در این عزلت؟ راهی نیست واقعا رهایی پیدا کنی؟ کم کم دیدیم که ما هردو موافقیم و دو قطب یک قضیه ایم کسی آن سو نیست ، پس برای که داستان رهایی و نجات و چاره را مسخره میکردیم؟ بیهوده شدیم و کم کم عادی شدیم برای هم . در حدی که غیر قابل تحمل شدیم. بستنی را ریختم توی کاسه ی سفالی ای که خیلی دوست داشت و شروع کرد به خوردن . حریصانه میخورد. آنچنان که وحشت . بستنی آدمی را شاد میکند . میگفت و با هر قاشق قهقهه سر میداد . دیوانه شده بود؟ کاش میشد . دیوانه میشد و این جنون شاید راه رهایی او میشد . جنونی که خود بیماری دیگری بود . کاش میشد . چهره ی یخ کرده اش را نگاه کردم . داد زدم که چرا ؟ گریه سر داد که ما بیشتر از آن چیزی که هستیم میتوانستیم باشیم اما این ها گذشته است و دیگر بیهوده شده همه چیز. چشمانش انگار که مرده بود . دیدمش . آن ایده های برباد رفته را دیدمش و خودم را گم کردم . ایینه را برداشتم تا نگاه کنم ، اما فقط چهره ی یخ کرده اش جلوی چشمانم بود . 

هیچ نظری موجود نیست: