۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

Every where, thing, people, world, dream, life, live, you, me, candy, coffe, freinds, hollyshit, freindships... id gonna be OK

می خوابیدم تا خواب ببینم وگرنه چیزی بیشتر از تلف کردن اوقات روزانه و شبانه ام نبود داستان پردازی های سیاه و سفید ام. دکتر گفته بود روانپریشی دارد و افسرده است. افسرده ام و روانپریشی دارم و احتمالا خیال پردازی هم میکنم .خواب های واقعی میبینم. آنقدر حقیقت دارند که میدانم از نوک برج ایفل خودم را پرت کنم پایین و در رودخانه ی بروژ شنا کنم . بینایی ام از بین رفته و کورسوی نور آبی و قرمز خوب است، دلم تبدیل به یک دل ِسگ شده، صدایی را میشنیدم که گاهی میگفت بلند شو ولی من منتظرم . می آید میدانم . مانند گودو می اید . لولیتا را دوست ندارم زیادی شیرین است. حتما از پله های طبقه ی هفتم از پایین خواهم افتاد و شما خواهید خندید زیرا خواب ها واقعی اند . خواب ها حقیقت دارند انقدر که وقتی خودرا نیشگون میگیرد و بیدار میشوید دیگر در خواب شیرین نیستید . خواب های پایدار خوب هستند ، خیلی دلم برایشان تنگ شده است زیرا دیگر آنقدر پریشانی هم در نیمه ی دوم مغزم سرایت کرده که خاطرم نمیماند چه بودند . کاسه ی سرم درد میکند ؟ در دستانم میگیرم و فشارش میدهم . شاید دردی را فراموش کنم که نباید به خاطر می آوردم . من خواب نمی بینم دیگر. خواب های حقیقی را نمیبینم و همه چیز دروغ است . ما همه در رد پایی از دنیای خاکستری گیر کرده ایم . نه سیاهیم و سفیدیم . و خواب ها... دیگر نمی خندند. نه نه نه این عادلانه نیست اگر خواب ها دیگر گول نمیزنند مرا دیگر چه میخواهند از من ؟ همه چیز خوب خواهد شد! پرده ی آخر داستان همین بود .
تیر را خلاص کردم و خودم را در جریان خاکستری رنگی دیدم . همه چیز خوب خواهد شد ...

هیچ نظری موجود نیست: