می خوابیدم تا خواب ببینم وگرنه چیزی بیشتر از تلف کردن اوقات روزانه و شبانه ام نبود داستان پردازی های سیاه و سفید ام. دکتر گفته بود روانپریشی دارد و افسرده است. افسرده ام و روانپریشی دارم و احتمالا خیال پردازی هم میکنم .خواب های واقعی میبینم. آنقدر حقیقت دارند که میدانم از نوک برج ایفل خودم را پرت کنم پایین و در رودخانه ی بروژ شنا کنم . بینایی ام از بین رفته و کورسوی نور آبی و قرمز خوب است، دلم تبدیل به یک دل ِسگ شده، صدایی را میشنیدم که گاهی میگفت بلند شو ولی من منتظرم . می آید میدانم . مانند گودو می اید . لولیتا را دوست ندارم زیادی شیرین است. حتما از پله های طبقه ی هفتم از پایین خواهم افتاد و شما خواهید خندید زیرا خواب ها واقعی اند . خواب ها حقیقت دارند انقدر که وقتی خودرا نیشگون میگیرد و بیدار میشوید دیگر در خواب شیرین نیستید . خواب های پایدار خوب هستند ، خیلی دلم برایشان تنگ شده است زیرا دیگر آنقدر پریشانی هم در نیمه ی دوم مغزم سرایت کرده که خاطرم نمیماند چه بودند . کاسه ی سرم درد میکند ؟ در دستانم میگیرم و فشارش میدهم . شاید دردی را فراموش کنم که نباید به خاطر می آوردم . من خواب نمی بینم دیگر. خواب های حقیقی را نمیبینم و همه چیز دروغ است . ما همه در رد پایی از دنیای خاکستری گیر کرده ایم . نه سیاهیم و سفیدیم . و خواب ها... دیگر نمی خندند. نه نه نه این عادلانه نیست اگر خواب ها دیگر گول نمیزنند مرا دیگر چه میخواهند از من ؟ همه چیز خوب خواهد شد! پرده ی آخر داستان همین بود .
تیر را خلاص کردم و خودم را در جریان خاکستری رنگی دیدم . همه چیز خوب خواهد شد ...
تیر را خلاص کردم و خودم را در جریان خاکستری رنگی دیدم . همه چیز خوب خواهد شد ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر