۱۳۹۴ خرداد ۹, شنبه

سه نقطه،اول،تمام.

تو این هوا بارونی ک همیشه میگفت برکته، فکر این چارتا قرص و چاقو و کیش مثل سم ای برای رشد خار توی مغزم ک از نصف کاسه سرم که ترک برداشته و از نصفه ی دیگه اش چرک و دمل خونی میریزه بیرون داره جا خوش میکنه.
خاصه در بهار!
این و همیشه میگفت.  نمیدونم بهار خاصیت جنون امیزش رو از کجای این دنیا به ارث برده داره ذره ذره با نقشه های به اصطلاح بارون زده اش خشک کنه این نیم چه تن مارو.
اخه خواهر خدا بیامرزش هم یه چین روزی خودشو بی بنزین و چوب خیس اتیش زده بود.
داستانش هیچ وقت تکمیل نشد. منم ک بچه بودم جای دیگه بند بودم گوشم بدهکارش نبود، اگه هم میبود مهم نبود چون افت زده دیگه همه داستانارو.
داره باورم میشه ک باقی مونده بوی سوخته ی اون جنازه ها افت تو این زندگی این خانواده لعنتیه. هیچ وقت قرار نبوده تشکیل بشه حالم ک شده مثل نمایش روحوضی سردر خندق بلاست. ارث ش به من رسیده.  فکرش مثل خوره جون میده تا جونم دراد. ولی دیگه کسی نیست بیاد بگه ک فلانی چقدر جات خالی بود وقتی حروم لقمیا تلف شدن از سیری.
چون من هیچ وقت نبودم
هیچ وقت
حتی وقتی ک خواستم یه حرفی بزنم هم نبودم

هیچ نظری موجود نیست: