۱۳۹۲ خرداد ۱۱, شنبه

من قبلا یک کولی بودم اما الان کی میتونم باشم؟!

همون زمان بود که افکارم هم مثل مورچه بودند از بس که زیاد بودند . برای خودشون میچرخیدند همه جا و پیش همه ، فقط انگار کنار من نبودند .
بعدها انگاری که من نبودم، یک جور مقیاس برای اندازه گیری لباس ها شدم . و همه اشون پشت رو بودند حتی همه ی اون افکار قسمت اول
کم کم به مسیری کشیده شدم که میشه بهش گفت مسیر پاراچرت ! علاقه ی زیادی به دیوانگی ان هم از نوع فرط جسمانی ...
بعد حتما ترور شخصیت شدم ... یادم نیست . البته میگم حتما چون فکر میکنم که اینطور بوده که مغزم عملکرد یک آبکش رو هم داشته
بعد از این ها هم به یک دلقک ، قاب عکسی پر از جزییات ، به خدای دار زده شده ، سایه و حتی یک جاده و نردبان ، دو جفت تاس ، یک کاسه ی سر ( شاید برای سوپ؟! ) ، قصه ی شب و امضا ، یک چاه و گودال ( البته تمیز) و شاید طناب هم بوده باشم . و .... و ... و ...
اما حالا !
حالا من فقط یک مشت خاکسترم
یک مشت خاکستر
خاکستر
انچنان که فکر نمیکنی ممکنه زمانی از گذشته امده باشد .

هیچ نظری موجود نیست: