۱۳۹۲ آبان ۲۵, شنبه

این روزها بیشتر به این فکر میکنم که منی که به زمان نگاه نمیکنم ساعتم را در جیب کوچک کیفم گذاشته ام ، باطری دیواری اش را برداشته ام زمان چگونه میگذرد ؟! چرا باز رد میشود و مرا در میان افکار و ارقام و جراحات گذشته و آینده ام تنها میگذارد و فقط میرود. این روزها که به افکارم فکر نمیکنم ، نمینویسم و فقط میخوانم به ارقام و اعداد نجومی و محاسبات که محل نمیگذارم کجا میروند و قایم میشوند و مرا میگذارند به امان باد سنگین و دود سیاه و سفیدی که از من بر میخیزد ... چه میشود آن همه شور و اشتیاق یاد داشتن و گرفتن و دادن ... ها؟! تو را چه میشود ... صدایی که مرا خطاب قرار میدهی اما در میان راه انقدر که سکوت فرا گرفته همه جارا خاموش میشود کجا میرود ؟!‌دنیاهای تازه ای نیست حتی قدیمی هم نیست که پناه جوی اینان باشند ... اصلا بگذار این دنیای من باشد با تمام کش و قوس های تزیینی اش . حتی اگر من هم نباشم.


ما سرنوشت های مرده ایم حتما. داستان های نانوشته از زندگی هایی هستیم که نباید تجربه میکردیم . نباید دست و دلمان را باز میگذاشتیم . نباید جمع میشدیم و قاطی میشدیم . شاید ما شخصیت های خیالی دنیای موازی زمینی دیگریم .شاید اگر یک نوشته ای را میخوانیم برای این است که به آن  "انتخاب" ِ ناگزیر چیره شویم و گریزان از عواقب کارهایی که در پی دارد هم چنان قدم ها را میشماریم، حساب و کتابشان را جدا میکنیم از هم و راه های رفته و نرفته را از میان شلوغی این بازار مشوش انتخاب میکنیم. در این حالت خیلی از ادمها خود را خوش شانس می بینند که  همه ی معادله های زندگیشان را ثابت کرده اند و یک نتیجه را میگیرند . شاید همین ها هستند که معنای سرشتی سرنوشت را از بین برده اند و خود را به خوشبختی چسبانده اند . برای من که نه به این سخنان سرشت و تقدیر قانع شدم و نه آن راه های نهفته در وجود را کشف کردم وادامه دادم شاید این معنای مضحکی را با خود به یدک میکشد که بگویم من شورش میبرم بر زندگی خود زیرا که این روزها منی که مثل سیر و سرکه آرام ندارد با خود به کلنجار میرود که اگر ان راه های نرفته را زندگی کرده بودیم حتما باز هم به این مدل سرزنش در جایی از عمر می رسیدم بی شک. میدانم احتمالا مرا چه باد سخن میدهی با این حال هنوز نیاز دارم بگویم و بشنوم .
یا به قول مولانا
کیست در گوش که او می شنود آوازم؟ یا کدامست سخن می نهد اندر دهنم؟

هیچ نظری موجود نیست: