۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

باید فرار میکردم اما اینکارو انجام ندادم ، حداقل به طور کامل و به طور معمول فرار نکردم . جسمم سر جاش وایساد سفت و سخت و هر چیزی که به من مربوط شده بود از محدوده ی تعریف *من* خارج شد و یا بهتر بگویم فرار کرد. شاید تکه های کوچکی از روان من باقی موند چون هنوز به امید باور داشتند و اعتقاد به این داشتند که باید برای این زندگی جنگید . و همین زخم زننده ی کوچک به طرز ابهت آوری من رو نابود کرد. هر چه به گذشته نگاه میکنم که میفهمم که آن تصورات موهومی تخمی آینده است که قصه را راه درازی نشان میدهد هرچند که به پایان که برسیم دو سه فریم کوتاه خوشگل ندیده باشیم . 

هیچ نظری موجود نیست: