۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۶, شنبه

میدونستم وقتی که داشت برای من اتفاقاتی که افتاده بود اون روز رو مینوشت، اینکه "او" چطور خودکشی کرده بود و دم دمای صبح وقتی فهمیده بودن چطوری بلندش کرده بود گذاشته بود ماشین و برده بود بیمارستان و وقتی دکتر اون حرف احمقانه رو بهش زده بود و "او" دیگر نفس نمیکشید، داشت یک ریز گریه میکرد. میدونستم ولی مگه چون فقط با نوشته است نمیشد فهمید؟ نمیتونستم زنگ بزنم و نمیخواستم بغض پشت تلفنش رو وقتی که دستم بهش نمیرسید بیشتر آزارش بده . شاید اشتباه بوده . بوده؟ میفهمیدم اینهارا؛ میشود بدون اینکه عاشق کسی بود این هارو فهمید چون به قول چخوف درد باید با یک حرکتی خودش رو نشان بدهد.
در گیرو دار سالگرد این اتفاقات نیستیم، ولی امروز نمیدانم چرا همون سرگشتگی و بیچارگی اون روز رو دارم.اینجاست که حس میکردم ازون به بعد توانایی رنج کشیدن هم از دست رفته شاید برای تو ؛ ولی من همیشه آرام آرام درمانده شدم .بیچارگی از بودن و نبودن و نماندن و تعلیق و مرگ گذشتن. برای نبودن و نرسیدن به هیچ.
برای همین هیچ است که میخواهم بمیرم میخواهم بمیرم. به قول اوسامو دازایی تنها رنج هایم زیاد میشوند زنده ماندن تنها بذر گناه است.
نمیدونم بعد از چه مدتی از همین امروز که این پست رو نوشتم خودکشیارو میخورم و میخوابم و خوب خوب میشم. ولی همه اینها به مسخره بازی و رل قربانی یا معصوم بودن و به جستجوی توجه نیست . فقط این هست که همه این قالب بندیها و تصوراتی که قضاوت میشویم شبیه هم شده عزیزم. میدانی مدام تصور میکنم با خودم که کاش مرگ طوری بود که خداحافظی میکردی و جسم لعنتی ات را هم با خودت میزاشتی رو کولت و میرفتی لیدا. کاش مرگ، جسم نبود که بدن خاری برای خاطرات ماست .

هیچ نظری موجود نیست: