۱۳۹۵ مرداد ۳۱, یکشنبه

و یا چرا هایائو میازاکی را دوست دارم.


اگر میازاکی به طریقی "خدا و دین اش " بود بدون شک مریدش می شدم. چون که او پیامبر نمایش جادو و احساسات و عاطفه است. 



۱۳۹۵ مرداد ۲۴, یکشنبه

anlamak çözmeye yetmez

زیر نور سفید و نقره ای که صاف میزد تو چشم رو تخت بیمارستان بیدار میشی و میبینی که جادوگر داره بهت میخنده . از همون نگاهش میفهمیدی که خنده اش برای بودن ِ من نبود. صاف تیری زد به هدف، برای نبود شدن و نشدن.
جادوگر پرسید از کی دیگه نخواستی تلاش کنی براش، یه راه چاره ای چیزی؟ از چه موقعی شد که دیگه مهم نشد چه بلایی سرت بیاد،ول کردی.
عجیب بود سوالش. تا حالا ازم نپرسیده بود . تا حالا مهم نبود انگار . ولی از همون موقعی شروع شد که ریشه ی همه اعتمادی که به ادم های نزدیکم داشتم خشک شد وقتی داشتم زنده میموندم و برای هیچکسی مهم نبود. بعد همه چیز نابود میشه و باز همینطور زنده میموندم ولی ریشه ی تکیه و پشتیبانیت هم خشک میشه و آخرش تو هم  میبینی فقط جفت و سنگ ایه که ازت میره میفته جلو پات تا آخر همه شالوده زندگیت به چند تا نقطه میرسه و هیچ و پوف میشی و ول میکنی.
جادوگر همینطور بی تحرک و سیزیف وار نگاه میکنه ،دستش را بالا میبره و یه علامت تازه ای رو نشون میده و میره. من نمیفهمش ولی اون هم توضیح نمیده چون گفتنش به جوابی که از من شنیده کفاف نمیده و پشت به من میره و همینطور میره و من هنوز روی تخت ول معطل. 

۱۳۹۵ مرداد ۱۶, شنبه

تولدم بود وگذشت. خیلی محو رد شد و چه خوب که بدون اثری از احساس به دنیا اومدن رد شد .مثل همه روزهایی که به حساب نمیاریمشون گذشت. امسال هم سخت بود، دلم میخواست فرار کنم و برم فرداش بیام شاید به حساب نیومد. همیشه سخته. هیچوقت آسون نمیشه انگار. این ماه همیشه سخت بوده . پر از مرده بوده، پر از زنده هم. و همینطور ادامه خواهد داشت.دیگه اصراری به دارام دیریم نکردن بالاخره، ، برای من توفیری نداره دیگه ولی وقتی  چند روز بعدش از دهنم در رفت و با خشمی که دوباره آتیشش گل کرد گفتم دست به میوه ممنوعه خانواده میزنم و میمیرم یه اعتراضی همه را گرفت انگار که سی سال پیش باشه و‌من هنوز نمردم. اره من نمردم من از سی چل سال پیش نمردم و دویست سال دیگه هم نمیمیرم .‌من مثل اون جادویی که دورتادور سرنوشت یه ستاره محکم کشیده نمردم و کسی هم دلش نمیاد بهش دست ببره .مثل یه شی تزیینی ، مگر نه اینکه ما وجود داریم بدبختی هامون رو برای هم تراژیک تر کنیم؟ برای تویی که دنیات فرق داره و زمانت حال ما نیست صد سال پیش و پس فرقی نداره. تو تناسخت بی نقصه ولی وقتِ زمان ات عقب و جلو میره. میون پری و جن و جادو غلت میزنی یا بین دانش بی حد و حصر پزشکی و سفر به مریخ غرق شدی. تو کی ای؟ کی بودی ؟چرا دیگه نمیبینمت؟ چرا دیگه نمیخندی؟چرا خسته ای؟ تو خودتی؟ فردای اون یوکای بیچاره ای؟ گذشته ی لیلیث ی؟ تو کجایی؟ داستانی؟ تو با من فرق داری؟ فرق داری؟ از کجا؟ خواب؟ درد نوشتن؟ نان سوختن؟ بو؟ تو کجایی؟ تو سرت؟ زیر خاک دنبال بدنت؟ پشت سر بقیه؟ تو کی ای؟
یک نگاه بندازم می بینم که احساست چی؟ اون هم با تغییر زمان رشد میکنه؟ پارادوکس اشتباهات اجداد منی؟ کمی از مندلسون کمی از باخ ؟
دیگر چیزی نیست اخر، فقط خواستم خبر بدهم راضی به این همه زحمت جلوی چشمهایی که میشناسی و من نه ، برای دنبال شدن نیستم . من فقط میخواهم شرّم را کم کنم که اینجا از بخت بد نه هلند است و سوییس نه کانادا که مفهوم انسانیت چیز کمی نباشد.