۱۳۹۴ مرداد ۳۰, جمعه

بلا استثنا هر کسی و هر کسی ، که از من تعریف میکنه و بیان میکنه که ذهنیت جالبی دارم  و دوستم داره و من شخصیت مهمی هستم براش یا برای دیگران. سریع سه چیز به ذهنم میرسه . اولیش هم  اینکه داره دستم میندازه و کنتورش هنوز کار میکنه

۱۳۹۴ مرداد ۱۵, پنجشنبه

نیمه تابستان نیمه ای مرگ است و باقی همه رنج

مرداد همیشه برای من ماه بدی بوده. همیشه پر استرس، پرتنش، پر از خبرهای بد و به همراه روزهای کشنده ی تولد های فراوانش سی و یک روز تمام نشدنی بوده شاید برای همین خودم هم این ماه به دنیا اومدم تا سرگل تمام ویژگی های آن باشم.
شب ها میبینم که جادوگر هم دیگر خسته است .زل میزنم توی صورتش و فریاد میزنم  که ای لعنتی اما او حتی به اسم ِ من بی تکلیف هم توجه نمیکنه و طفره میره وقتی ازش میپرسی که مگه میشه این همـــــــــــه شوخی تو دوران سالهای طولانی سپری شده اتفاق افتاده باشه؟ یک انسان خوابگرد کی قرار بوده از کابوس ها نجات پیدا کنه که اینطور سرگردون بختک افتاده روش ؟ وبعد ، من همیشه به این شوخی های مسخره و بی جا ش فکر میکنم ،بی جا و بی مکان که فاصله های طولانی باعث شدن  جریان رنج ها و دود و نفس ها و سکون ها و ما و تو و خس خس فکر ها کمرنگ به نظر برسن .حتی لحظه ای نیست که از جلوی صورتم دور باشند.  به ادمهایی که جا به جا بودند و در جای دیگری نفس کشیدند و تمام شدند ،به اتفاقات سه نسل گمشده مان  به کسانی که الان نیستن و نبودنشون دردهای مخصوص به خودشان را داره.درک ِ نبودنِ یک زندگی،  از دیدن سفیدترین جوهر نوشته شده روی یک روان پاک و خالی سخت تر است ، و به انسان های دیده  و ندیده ها یی ک اشتباهی مردن یا به دنیا امدند فکر میکنم.
نبودن یا نبودن ،مساله بودن نیست دیگر.  نبودن  وجود یک برادر .مرگ یک دوست چند سال پیش ، مرگ یک آشنای دوست داشتنی،تصادف معلم و بیشمار خداحافظی های یک طرفه در این ماه رقم خورده.از جادوگر طلب حکمت خداوندی اش  یا قدح شیطانی اش را  میکنم ولی جادوگر ، دیگه دور شده زیر لب زمزمه میکند برای تو یکی ، دیگر هیچ جادویی نمیبینم و این بازی سبب شده فکر کنم باید بخوابم. و همینطور ادامه میدهد:
تو و دوستانت پیامبران رنجید ،رنج های حاصل از خون ،برای همین مرداد ها برای شما خیلی زود سر میرسد ولی تمام نمیشود.

پارسال هم همین روزها بود ک سیاوش نصفی از وجودش با برادرش دفن شد. و همین روزها یک هفته پس و پیش بود که خود من هم یک بار دیگر مردم و در همین روزهای امسال هم باز میمیرم.
 زنده ماندن ما خیلی وقت است که از روی وظیفه است نه غریزه وگرنه تا به حال خوابیده بودیم.اگر مادر نبود اگر مادر نبود.
  اما جادوگر این را نمیفهمد ،او فقط وردهای باد را میخواند و برگ ها له میشوند .برگها خرد میشوند و او میخندد.

مولانا گفت:
نور آن خانه چو بی این هم به پاست                          پس چراغ حس هر خانه جداست



اما آیا مولانا هرگز دانست که درد کیفیتی جداست؟ ،سوای پیوستگی و پیوند و زندگی.