۱۳۹۳ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

بوی خواب بگیر دختر، طوری که به خواب تبدیل بشی

همیشه اینطور نبود که هر روز آشغال جمع میکردند
گاهی طوری بود که خسته می شدند و قطره های شبنم آویزون و میریختن تو شیشه باهاش معجون معجزه فراانسانی میساختند . معجونی که برای آدمایی که از شعبده ها خسته شده بودند نمایش های واقعی جادویی میساختند ، مثل وقتی که خوابیم و‌منتظر هستیم که اتفاق بهتری از حالا ییفته . ولی بووووم یهو از خواب بیدار میشدند و بوی آشغال همه جا رو گرفته بود باز....

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱, دوشنبه

اینایی که این پایین اند نوشته،جک،حرف و ... هستش که مدتهاست عنوان *پیش نویس* رو اینجا به یدک میکشید و از این جا و فیسبوک و وبهای قدیمی و نوشته های قدیمی تر جون سالم بده در بردند و موندند . گفتم بزارم تا این پیش نویس را نبینم دیگر .
حتی یکی اش تکه ای از مکالمه ی من با یک دوست عزیز هست که وقتی بهش گفتم دیدم شاید دیگر نتوانم این حرف را بگویم مانند موزه دارهای پیر چسبیدم بش و نگهش داشتم . اگر روزی این را خواند یا حتی یادش نبود بداند که خیلی کم آوردم با این کار .




تمامی ذهنم عریان است
مثل زمانی که لباس ام را در می آرم یقه ی لباس ام گیر کرده باشد

****
زهر همواره در زخم ام ماند و زخم ام همچنان باز مانده است
****
شب‌های من تاريك هم نباشند دليلی برای روشنايی نمی‌‌بينند.
****

خورشید درخشانی که تو ازش به تقدس یاد میکنی از فریاد هایمان برخاسته نه از داشته هامان
****
حروفی هستند این میان که جایی برای نوشته های ما ندارند . نه کلمه ها را میسازند نه جمله های ما را تمام میکنند . میان آدم و زمین و هوا گیر افتاده اند . آنها هم خسته اند آنها هم شل و ول افتاده اند یک گوشه ای و منتظر مثلا یک معجزه هستند . به امید امیدوار هستند هنوز که چه بیهوده است.مثل بچه های کوچک که دلشان درد میگیرد به امید آغوش مادرشان منتظرند . حروفی که کلمه های نگفته ی من را تشکیل میدهند جمله هایی که از یک ترسو بیان نمیشود . حروفی که مثل حرف ا تنها ی تنها می ایستند یک گوشه یا میچسبند و سیخ می ایستند. حروفی که خیلی دوام ندارند مثل همین روزها . مثل بعضی از آدمها .مثل من حتی . دلم برای بعضی هاشان تنگ میشود از بعضی ناراحت ام و بعضی ها را خجالت میکشد ازشان .دوست داشتم این ول گردی ها با یه حرف خوب تموم میشد تا این آدمی که هستیم تبدیل شوم به آن یکی حرفها . یا این یکی حذف ها در ذهنمان. آن آدمها مانند آن نوشته ها را در دل و ذهن بعضی هاشان جا داریم و از خیلی های دیگر گریزانیم .این جماعت همیشگی با همین حرفهای همیشگی با همان حرفهای ثابت من را میترسانند. من را لب این جمله های آخر ول میکنند و میروند و من ، تو ، یا هر کداممان باز تنها ، تنها میمانیم . آری حروفی هستند که جایی ندارند هیچ کجا . مثل من
****
حماقت نفس کشیدن را سخت میکند ،تو داد میزنی و صداها در اطرافت می لولند انگار که در گود سنگین جوشانی گیر کرده باشند و برای فرار در عمق فاجعه ی تو را می سازند. درد ، نیست این . شوخی بی معنای پستی است که از گیرایی رفتارت منعکس کرده ای . آری حماقت میسوزاند اما تو را نمیکشد ... چرا؟! چون حماقت روح ات را تسخیر میکند .
****
نه فک نکنم !چیز زیادی نیست !قیمت یک روح سر خورده بهتر از روح سرکشه! مگه با زمین چه کار میشه کرد که با روح نمیشه کرد! میشه له اش کرد! میشه تغییرش داد! میشه رنگش کرد! میشه هویتشو ازش گرفت نابودش کرد یا بهش زندگی بخشید !‌میشه سردش کرد ... میشه یه دیوار دورش کشید و از همه چی جداش کرد! میشه اسم روش گذاشت ... میشه صاحبش شد بعد هم از دستش داد ....میشه شاهد حماقت هاش بود... میشه سر ریز شد از خسته گی مداوم مصیبت هایی که به سرش خودش میاره ...ازچی میشه انقدر عوض میشه ... روح رو پول قدرت عشق عوض میکنه ... زمینو روح آدم تغییرش میده ... اگه به لحظه ای خواستم مست ِ این زندگی باشم دلیلش این نبود .... گاهی لحظه ها عمری میگذرند نه؟ شاید! اما من که نخواستم لحظه به یه عمر بشه ...
****
آهنگ ها را فراموش میکنیم همانگونه که احساساتی را که خاص دوره‌ای، بازه‌ای، یا موقعیت خاصی از زندگیمان بود را فراموش میکنیم و دیگر حسشان نمیکنیم. بعضی وقتها که مست میکنی و سرت داغ میشود پرواز میکنی به گذشته، در آغوش احساسات گم شده‌ات غوطه‌ور میشوی و آهنگی که در ذهنت با آن احساس عجین شده در گوشه‌ای از ذهنت آرام و یواشکی شروع به نواختن میکند.
****
دستت رو میگیری روی سرت ، داد میزنی .. درد نداره دیگه هیچ حسی نداره فقط جاذبه است که اذیت میکنه کمی ...فقط این خوبه که تمومش میکنی به راحتی ،وقتی که میگیری میخوابــــیــــ
****
تنها نگذاشتن ديگران به معني گرفتن تنهايي شان نيست.
موسیقی شانس همیشه یکی دو نت فالش بیشتر نمیتونست باشه
اریک هوفز میگوید وقتی به خودمان دروغ میگوییم ،با صدای بلندتری دروغ گفته ایم. این جمله برای من زمانی معنای بیشتری پیدا میکند که اگر به بیان سارتر ما هم درگیر ایمان بد شده باشیم نیز باز به خود دروغ گفته ایم . حالا واقعا تشخیص اینکه ما چقدر درگیر ایمان بدیم خیلی هم سخت نیست اما مشکلش انجاست که باید برای دوری از آن خود را خوب بشناسیم . و یکی از جنبه های مهم این موضوع را درنظر بگیریم که تمایل خودمان را برای آن چیزی که میخواهیم با آن چیزی که واقعا به آن نیاز داریم یکی می کنیم کنترل کنیم .
حال واقعا چقدر به خود دروغ میگوییم ؟!
****
بازی های مسخره توی زندگی خب زیاد هستند و مثل نان خوردن برای ما واجب میشوند ! اینکه چقدر ما را از بقیه ی زندگی ساقط میکنند را ما تا مدت ها نمیفهمیم !

گذشته و آینده! وقتی میان این دو قرار میگیرم شاید تنها چیزی که دقت نمیکنیم زمان کنونی ماست . در حال ، اگر قرار باشد ما هم در چرخه ای زندگی کنیم که در انتها به آگاهی از تاثیری که در آینده داریم برسیم بی شک دنیا جای بهتری می بود .
****
زندگی ما همین تاس هاست. پشت سرهم می اندازیم و خودمان را در راهروهای شلوغ شش عدد سرگرم میکنیم . تنهاچیزی که دقت نمیکنیم این بازی از صفر شروع نمیشود. 
****
تا اونجایی که من از او آشنایی دارم میگوید برای رهایی باید دیوانه بود، اما دیوانگی که حد و مرزی ندارد برای "رهایی" . آزادی هیچ وقت بی اندازه نبوده پس این همه دیوانه بودن به چه دردی میخورد؟
****
بگذار وُ بگذر؛ از خودت، از اتاقت، از خانه‌ات، از شهر و دیارت؛ و حتی از سیگارت. اما از او نگذر؛ نگذر که این "بگارفته‌گی‌های مزمن" کسب و کار ماست.

۱۳۹۳ فروردین ۱۸, دوشنبه

برادر من خواهر من دعوا چرا؟ خرس خوب هست ولی باید دنبال گونه ها جدیدی باشی! مثلا کوآالا ها خیلی دلپسند همه هستند...
دعوا را گذاشتی کنار بیا بنشین کنار من به عکس هایی که نگرفتی و فیلمهایی که نساختی و سازهایی که نز دیو جاهایی که نرفتی فکر نکن، چون آن موقع که من بودم یاهستم کسی نگفت چرا هنوز هستی . فقط وقتی خواستم برم گفتند که نگاه کن چرا میخوای بری. زندگی جنگ است و بجنگی پیروز هم نشوی ماتحت لق زندگی ات! زندگی ام؟ دوست؟؟؟ عزیز،  که دوست فقط دوستی روزهای خوب هستی ،پر از تناقض هستیم همه ی ما.‌ شما فقط دو پا داشتید که لای پایتان بیشتر خوش بگذرانید و خیلی کمتر از من غصه نوش جان کنید . پس این حرف ها را بگذارید کنار و بنشینید کنار هم تا با مسخره کردن من بین خودتان مرا به خاطر بسپارید. پرنده مردنی است.

۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه

شب بود
بیابان بود
خسته بودیم
ول بودیم
لش شدیم
کویر شد دنیامون
خشک شد
انگشتامون پوک شد انگشترا سیاه شد
دستامون پر از جیوه شد
صدا بوق آژیر ماشین میومد
یهو گلدون شکست
بعدش جادو قطع شد
تلویزیون خاموش شد
برقا رفت
همه چیز تاریک شد
همه چیز صاف شد
همه هم همینطور
ولی راستش
این یک خواب بود
پر از نا امیدی
اسمشو گذاشتم
دست انداز زیر فرشی که میخابیم، چطوره؟

۱۳۹۳ فروردین ۱۵, جمعه

دست بالای دست
نگاهش کنی
دو خط موازی میبینی و خلا
جای من میان دو فضای خالی و بی نفسی است که به نشانه اعتراض به این زندگی سکوت کرده ام. شیوه ی عجیبی است و به مذاق هرکسی هم نمی آید. آدم مریضی مثل من یا قبلترها مرده یا هنوز به دنیا نیامده یا حالا در شکل این بودای چوبی به دیوار آویزان است ،بیجان ولی خندان. خسته ولی هنوز سرپا . مرده ولی هنوز نفس کشان ایستاده. همین...