۱۳۹۲ بهمن ۹, چهارشنبه

فرفره مدام لای دستاش قلت میخورد و میچرخید ، و با قیافه ی ثابتی شروع به شمردن ثانیه ها میکرد. شش، ده،هفده، بیست و پنج.... .  میان این شمارش ها به سالهای بده بستان اش با این و آن، با ریاضیات زندگی و حقیقتی پشت سر گذاشته بود می اندیشید. فکر میکرد که اگر حتی یک ماشین زمان واقعی داشت نمیتوانست آن را تغییر دهد مگر اینکه از ریشه یعنی وجودش شروع کند یا در دنیایی موازی راهی اش کند یا نابود. زمان در نقاط ثابت زندگی حتما غیر قابل تغییر است
زندگی، وجود خطرناکی است هم برای خود و هم برای انهایی که اورا میشناسند.
شما چه؟ شمارا چه؟

۱۳۹۲ بهمن ۴, جمعه

معلولیت چیست؟

آقای راه راه عمودی سیاه سفید داشت غصه میخورد که چرا یک خانم راه راه افقی سفید سیاه ی را نمیشناسه تا باهاش ازدواج کند و یک کوچولوی جدولی مربع سیاه سفید یا سفید سیاه داشته باشند، که ناگهان یک خط مارپیچ بنفش از کنارش رد شد و گفت همیشه که نباید داستان آب و گودال باشد یک باری هم باید دو جفت مثل هم با خطهای مثل هم و رنگ های مثل هم اما با ترتیب متضاد هم باشند طوری که بچه تان یا یک دست سیاه میشود یا یکپارچه سفید اعلا. اینطوری ان بچه هیچ وقت خودش را متفاوت با این جامعه و شهر لعنتی نمیبیند. آقای راه راه بیشتر فکر کن.... و آقای راه راه به فکر فرو رفت!

۱۳۹۲ دی ۳۰, دوشنبه

لباس را محکم گرفته بود میگفت میدانی، بو خاک قبر میده... یک نگاهی کردم که خاک گور با خاک گلدان فرقی ندارد، ان از مرده تغذیه میکند و ان یکی از خنده ی تو به گلش، همین
تنها فرقشان همین است... وگرنه همه خاک ها تولیدکننده ی پوشش لخت و عور ما ادمها نبودند.
از موقعی که از سر خاک امده بودیم ، یک هفته ای میشد که لباس را دستش گرفته و بو میکرد... آخر گرفتم و انداختم سطل زباله... با نگاه غیظی به من گفت...خونسردی تو از چهره ات به روحت رسیده ؟
زل زدم تو چشمهایش و گفتم صورتهای سنگی بزرگ از خرده سنگهای نفرین سیزیف مدتهاست که صاف و صیقلی شده اند... 

۱۳۹۲ دی ۲۹, یکشنبه

شروع
داستان یک خطی بود یا یک صفحه، فرقی نداشت
داستان عمق فاجعه را نشان میداد.
ولی ما به آن عمق نرسیدیم.
پایان
به یکی گفتد اسمت چیه؟ پاسخ داد که رحمان. نفر اول گفت که ما با هم قوم و خویش نبودیم؟ من عبدالرحمان ام... . پاسخ داد که قوم و خویشی کجا بود. عبد ات پیش کش نمیخواد الرحمان باشی

شما زخمتان کجا بود که دوای درد ما باشی؟

۱۳۹۲ دی ۲۱, شنبه

بچه که منتظر تو نمیشه کوچیک بشی یا بزرگ بمونی ... بچه که منتظر تو نمیشه ، بزرگ میشه




یک دگمه ای تو دستاش بود که فشارش میداد با بچه بزرگ میشد... خوب بود ان موقع، دو نفر که خط سفید را میفهمیدند، بعد دوباره دوبار سه باری فشار میداد بچه که برمیگشت به سن خودش مینشست جلوی ایینه ی تلخ و نگاه میکرد که جبر ، جبر است دیگر... فکر کرد زمانی که پروانه اثرش را که میگذارد رد پایش مثل جوهر قرمز توی چشم میزند ،خوب یا بد . چه توقعی داریم مگر ، مگر اصلا میشود خاستگاه این زندگی را عوض کرد ... مگر می شود ؟

۱۳۹۲ دی ۱۶, دوشنبه

در آغاز هیچ نبود .در آغاز هیچ بود که هیچ نشد

دستی را نگاه میکنی
نگاه میکنی به خطوط روی کف دست
شاید انها هم دروغ میگویند
خطوط روی کف دستی که چاقو رو نگه میدارد خطرناک به نظر میرسند.
چاقویی که هیچ چیزی رو بدون دستی که سفت سفت چسبیده به اش نمیبرد
زندگی ای که بیرنگ و بیرنگ به این خطوط وابسته هستند
بینفس و بی معنا
پر از دروغ ها و خواهش ها
چه کنیم ؟
چه کنیم ؟

۱۳۹۲ دی ۱۳, جمعه

دنبال پرتقال ها بودیم
شما سرتون تو نارنگیا بود
دلمون انار میخواست
شما پیگیر کیویا شدین
نفهمیدیم شما چرا انقدر ساز مخالف میزنید؟
آخرش همش یه سری میوه و خوردنیه خب.
الان ما چای بخوریم شما قهوه دم میکنید حتما.
ولی یادتون باشه این ما بودیم که اول با شیطان قرار ملاقات بستیم
باید بگیم که نیازی هم به وکیل مدافع نداره
این ما بودیم که سیگار گذاشتیم کنار تابسوزه و بسوزه خاکسترش تنمون گرم کنه.
با ژلوفن چارصد سیر میشیم
جام شوکران سر میکشیم
نه ارسطو و افلاطون
ما میگیم شوپنهاور
خب....
بالاخره که شما یه راه دیگه میرید
پس از همین الان بگید
جاده رو مستقیم نسازیم، هر چی باشه ما به پیچ و خم عادت داریم .