فرفره مدام لای دستاش قلت میخورد و میچرخید ، و با قیافه ی ثابتی شروع به شمردن ثانیه ها میکرد. شش، ده،هفده، بیست و پنج.... . میان این شمارش ها به سالهای بده بستان اش با این و آن، با ریاضیات زندگی و حقیقتی پشت سر گذاشته بود می اندیشید. فکر میکرد که اگر حتی یک ماشین زمان واقعی داشت نمیتوانست آن را تغییر دهد مگر اینکه از ریشه یعنی وجودش شروع کند یا در دنیایی موازی راهی اش کند یا نابود. زمان در نقاط ثابت زندگی حتما غیر قابل تغییر است
زندگی، وجود خطرناکی است هم برای خود و هم برای انهایی که اورا میشناسند.
شما چه؟ شمارا چه؟
زندگی، وجود خطرناکی است هم برای خود و هم برای انهایی که اورا میشناسند.
شما چه؟ شمارا چه؟