۱۳۹۲ آذر ۹, شنبه

نارسیم،دیررسیم،زخم زننده ایم،در گردشیم، چی ایم؟

هی خاطرم میاد گذشته های نکبتی . میگم برگرد سر جات من تغذیه ی خوبی نیستم . تموم میشم یه روزی بالاخره ... میگه نه نمیشه . میگم فراموش نمیکنم باشه. تو برگرد فقط . میگه نه نمیشه برگردی باید بمونی همینجا  و بفهمی . من رو میکشه به عقب به همون جا که خودش حبس شده . میگم چطوریاس؟ یه نیگا تو ایینه میندازه به من و میگه ادما شاید نه هیچ وقت فراموش میکنن نه میبخشن . ادما میگذرند ... وقتی به زندگی هاشان برمی گردن ، روتین وار نقش میکشند به تن و جان خانه و کاشانه آنهارا میگذارند توی گنجه ی قدیمی خاکش میکنند ، فقط وقتی مشغول زندگی اند اینطوریاس... یادت باشه .
ولی وقتی دیگه زندگی کفِ اش از دستات خارج شه اون گنجه قدیمی جای زندگی کردن و روزمره بودن میفرستت زیر خاک تا توی نکبت قلت بزنی تا حلقه ی فیلم تموم شه .
اره دیگر.
همینه.
خالی نمیشه فقط پر میشه.

+ نمیدونم اصا متوجه اش شدی وقتی خوندی یا نه ! زندگی کردن یه چیزی سوای میوه ی رسیده یا همدمی حیوانه . زندگی که من میگم ادماش نارس اند . کالـــــ .... یا نه حتی میتونه اینطوری نباشه وقتی به زندگی کردن و پشت به این کال ها کردی و خسته ای هم قبوله ... فقط ادامه داذنه حاجی 
اره همینه

۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

بارون می بارید
شر شر
تا اومدیم دست ببریم زیر ابرای آسمون
دیدیم هوا رنگی شده
 شده نقره ای
دلمون گرف
دست بردیم تو خورشیدش
تو کوهش
تو رودخونش
لب ساحلش
تو روح آدماش
دست بردیم و رنگ زدیم
رنگ زدیم و عوض شدیم
عوض شدیم و خسته شدیم
خستگیمون و باد برد
چشامونو وا کردیم
دیدیم هوا صاف شده
ولی همه چی رنگش عوض شده بود...
رنگ مام عوض شد
شدیم دیوانه
راستی ...
رنگ دیوونه ها چه رنگیه؟!

۱۳۹۲ آذر ۳, یکشنبه

بودی نبودی؟!

نمیدونم صدا سگ بود یا صدا جغدا بودن
از خواب پریدم کلمو کردم تو خورده شیشه های ته ویترین دیشبی که شیکسته بودمش .
باس همین سرم مثه موز چرخش قوس داری پیدا کرده بود که میتونستی مثه بومرنگ بشکنی از گردنشو بزنی ترک آسمون و برسونی سرجاش .
آره صدا سگ بود .صدای باقلوا گفتنش میومد . صدا بنگ بنگ صدای جبرییل بود زیر تخت اسرافیل بود روی تخت.
چی بودیم حالا؟!
در زدیم تق تق
رسیدیم به کوچه بالایی دیدیم در کوچه رو بستن عکس خوشگله اتلیه ای فیسبوک با این تولمونو گذاشتن تنگش که چی؟! عاجیتون به رحمت ریق گفته ... خولاصه مام یه نفس راحت کشیدیم .
شاید اگه پروست عزراییل و یه زن چاق توصیف نکرده بود هیچ وقت ساراماگو اونو تو رمانش خوشگل سکسی عصیان کرده نمیاورد...
حالا هرچی؟!
تو که نیومدی آخرش
نیومدی برینم بغلت که
میومدی و اون سیگار برگات و پوستین شهیر نارگیل درسته و مغز از جا در اومده اون جغد و ما میبودیم وسط ماجرا
نبودی که
نیومدی که

۱۳۹۲ آبان ۲۵, شنبه

این روزها بیشتر به این فکر میکنم که منی که به زمان نگاه نمیکنم ساعتم را در جیب کوچک کیفم گذاشته ام ، باطری دیواری اش را برداشته ام زمان چگونه میگذرد ؟! چرا باز رد میشود و مرا در میان افکار و ارقام و جراحات گذشته و آینده ام تنها میگذارد و فقط میرود. این روزها که به افکارم فکر نمیکنم ، نمینویسم و فقط میخوانم به ارقام و اعداد نجومی و محاسبات که محل نمیگذارم کجا میروند و قایم میشوند و مرا میگذارند به امان باد سنگین و دود سیاه و سفیدی که از من بر میخیزد ... چه میشود آن همه شور و اشتیاق یاد داشتن و گرفتن و دادن ... ها؟! تو را چه میشود ... صدایی که مرا خطاب قرار میدهی اما در میان راه انقدر که سکوت فرا گرفته همه جارا خاموش میشود کجا میرود ؟!‌دنیاهای تازه ای نیست حتی قدیمی هم نیست که پناه جوی اینان باشند ... اصلا بگذار این دنیای من باشد با تمام کش و قوس های تزیینی اش . حتی اگر من هم نباشم.


ما سرنوشت های مرده ایم حتما. داستان های نانوشته از زندگی هایی هستیم که نباید تجربه میکردیم . نباید دست و دلمان را باز میگذاشتیم . نباید جمع میشدیم و قاطی میشدیم . شاید ما شخصیت های خیالی دنیای موازی زمینی دیگریم .شاید اگر یک نوشته ای را میخوانیم برای این است که به آن  "انتخاب" ِ ناگزیر چیره شویم و گریزان از عواقب کارهایی که در پی دارد هم چنان قدم ها را میشماریم، حساب و کتابشان را جدا میکنیم از هم و راه های رفته و نرفته را از میان شلوغی این بازار مشوش انتخاب میکنیم. در این حالت خیلی از ادمها خود را خوش شانس می بینند که  همه ی معادله های زندگیشان را ثابت کرده اند و یک نتیجه را میگیرند . شاید همین ها هستند که معنای سرشتی سرنوشت را از بین برده اند و خود را به خوشبختی چسبانده اند . برای من که نه به این سخنان سرشت و تقدیر قانع شدم و نه آن راه های نهفته در وجود را کشف کردم وادامه دادم شاید این معنای مضحکی را با خود به یدک میکشد که بگویم من شورش میبرم بر زندگی خود زیرا که این روزها منی که مثل سیر و سرکه آرام ندارد با خود به کلنجار میرود که اگر ان راه های نرفته را زندگی کرده بودیم حتما باز هم به این مدل سرزنش در جایی از عمر می رسیدم بی شک. میدانم احتمالا مرا چه باد سخن میدهی با این حال هنوز نیاز دارم بگویم و بشنوم .
یا به قول مولانا
کیست در گوش که او می شنود آوازم؟ یا کدامست سخن می نهد اندر دهنم؟

۱۳۹۲ آبان ۱۹, یکشنبه

همین هفته بود که فهمیدم که خطرناک تر از دفترهای  خاطرات ، فیلم های قدیمی اند. فیلمهایی که به هر مناسبتی یا بی مناسبتی همه دم دست هستند دوربین هم دم دستت هست و تو آماده ی ضبط این لحظاتی . نه عکس ها ، نه صداهای ثبت شده و دفتر ها به اندازه ی این فیلم ها تاثیر گذار نیستند . داشتیم  مدام خنده ها رو حرکات و حرف های قدیمی و از روی صداقت ، خوشی و تنهایی، از طبیعت با هم بودن تولد ها عیدها چارشنبه سوریها و .... میگذشتیم که درد های کهنه ی من دوباره سرباز زدند . دوباره و دوباره . نازنین رو میبینم که چطور بزرگ شده و اصلا نفهمیدم که انقدر تغییر کرده تا زمانی که خودش به من گفت : خاله دیگه من که تغییر نمیکنم من ، عوض شدم حالا . اون کوچولویی که قسمت بزرگ زندگی من است دیگر تغییر کرده و من دلگیر شدم از خودم که با همه ی حساسیت هایم به این که دنیای این کوچولو رنگی رنگی های نداشته های من باشد چطور خبط و خطا کردم ؟ چطور ؟ چطور ...

۱۳۹۲ آبان ۱۸, شنبه

مسخره کارش صخره بازی بود یا سخره بازی؟ چرا باید حتما یکی این وسط قربونی جماعت و حماقت بشه ؟ پریروزا گزیدن کارش نیشگون گرفتن بود ، اونقدر گزید گزید که از حال رفت و وقتی بلند شد دید شده عین غول چراغ جادو ولی کو چراغش کو جادوش؟! از کجا معلوم بود که نمیشد ... میشد نمیشد ؟!

+ حسین قلی چشاش سیاه لپاش گلی ... داستان ادامه داره حسین قلی میره تا لب چاه و قرض بگیره ، از لب دریا یه تیکه بگیره خنده کنه از لب پشت بوم هم همینطور... ای آقا پس خنده ی ما کو ؟ حسین قلی ما که لب داریم پس خندمون کو ؟ میگی خنده ی دل تاج سره خنده لب پشک خره ... ولی آخرش چی ؟ آخرش چی حسین قلی ؟ 

۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه


ـ شاخ نزن 
شاخ نمیزنم که 
ـ سرک که میکشی
اره میکشم
ـ حداقل کم بکش 
اخه خوبه سر به سرک گذاشتن کار بقیه
ـ چیش خوبه؟
خبردار میشم ازشون اینطوری
ـ تو که کارتو میکنی . یعنی اخلاقت همینه . چرا دست بردار نمیشی؟ خسته نمیشی؟
خسته شدن نداره که سرو تهش همش شاخه . گاهی هم تیزش میکنم برنده باشه .
ـ پس مواظب باش شاخت نشکنه !