۱۳۹۲ خرداد ۱۰, جمعه

نشون به اون نشون که من همه اش میگفتم بازی نمیکنم اما همه اش ، بردن ، وسوسه اش کرده بود !

میدونستم آخر ِ کار هيچ خوشایند نیست . قمار کرده بود.
دست خودش هم نبود . من را که نگاه میکرد فکر میکرد حتما برده ! بنده خدا روی کسی شرط بسته بود که از بازی بیزار بود . میدونیــــ از چی حرف میزنم دیگه ! از این بازی زندگی داشت برای من حرف می زد و حرف ميـــ زد
اما طفلک نمیدانست که چطورفقط یک  قانون برای زندگی مهمـــه . اونم اینه که تو باید خارج گود باشی ... اره دیگه
بازی زندگی برد و باخت نداره .اون هم برای ادمهایی مثل همه . یا در واقع مثل هیچـــ .  حداقل تو بگذار که این یک بار در زندگیت ، برای تو اینطور باشه ... چون اگر به قصد واردش بشی حتما میبازیــــ .
بازی زندگی رو نه برای باخت و نه به قصد برد باید بازی کرد . در باب این زندگی فقط باید بنشینی و مثل یک کارت شناسایی بخوانیش و بخوانیش هر چه برایت رقم میزند. نه ملیت ، نه قومیت ، نه برادر ، نه خواهر،  نه حتی تخمت که به ارث میبری  برای اون مهمه . فقط باید تماشا کنی و ببینی که چطور آرام آرام یاد بگیری مسیر رو پیش بریــــ .در غیر این صورت درد است و رنج

۱۳۹۲ خرداد ۶, دوشنبه

چه چیزی ما مردگان را زنده میکند ؟!


خیلی قدیم تر ها وقتی هنوز بچه هم نبودم، اصولا موزیک خارجی از هر نوعش نسبت به موزیک ایرانی از هر نوعش به خانه ی ما نفوذ بیشتری داشت و شعور من بیتوجه به ارزش موسیقی به هر چیزی گوش میداد ولی بعدها خیلیهاشان زود فراموشم شدند. داشتم آرشیو همین موسیقیها را نگاه میکردم که نگاهم به چند آلبوم ترکی افتاد که چیزی حدود ۱۰ سال یا بیشتر گوش نداده بودم. و باز هم با توجه به اینکه ما از هرچیزی یا ارجینالش را داشتیم یا یه نسخه کپی درست ازش داشتیم هیچ وقت گم نشده بودند فقط این ماییم که بیمحلی میکنیم بهشان . کپی اش کردم به هر حال. وقتی شروع کرد به خواندن ناخودآگاه جرقه ی آن روزهای خوب افتاد جلوی چشمام و از اونجایی که من ترکی استانبولی خیلی خوب هم حرف میزنم دیدم دارم دوئت میگذارم باهاش. باورم نمیشد که من ِ ان موقع ، انقدر این آلبوم را دوست داشته که همه ی متنهای اون آهنگ ها را از حفظ بوده و بعد این مدت هم داره خودش را به من نشان میده. انگار که خودنمایی کنه که ببین ! من چه شاد بودم چه چیزی بودم آن موقع ها ... الان این شعورم به موسیقی هر چیزی را قبول نمیکند که گوش کند البته . اما واقعا ان زمان انقدرها هم مهم نبود برای یک دختر ۱۲ یا ۱۳ ساله ...
همینطور که داشتم گوش میکردم و همراهی مینمودم فکر کردم که چقدر از این خاطره های مرده و دفن شده در ذهنم دارم - هر چه باشد این ها بهتر از خاطره های تخمی الان است که شب و روز که رژه میروند جلوی چشمام - از چه زمانی به بعد تمام ان همه شور و غرور و برنامه های من برای آینده ام دود شد و رفت هوا . هر کاری کردم چیزی به ذهنم نیامد ، و هر دفعه که خواستم یک نقطه ای را معین کنم و دیدم که نه، از ان قبل تر بوده .  دیدم اینها همه بهانه است حالا که ۲۵ سال گذشته و من دارم به ۲۶ سالگی نزدیک میشوم و دارم به سرعت نجومی به مردن و مرگم نزدیک میشوم . به سرعت همین پنج شش دقیقه ای که همان آهنگ های مزخرف که می آیند و تمام میشوند. چند روز پیش از اینکه فیسبوک ام را ببندم نوشته بودم که ما آهنگ هارا فراموش میکنیم ولی زمانی میرسد که آنها خودشان با یک اتفاق زیر لبهای ما دوباره زنده می شوند و جان تازه میگیرند . خب چی مارا زنده نگه میدارد ؟ ها؟! چه چیزی یا هر چه موردی مانند اشیاء مان ،دیگران مان ، سال شمار مان ، زندگی ِ خفه شده ی مارا زنده میکند ؟! چه چیزی ما مردگان را زنده نگه میدارد ؟!

پ.ن : ببینید نمایش اقتباسی به خاطر یک مشت روبل را به خاطر یک - نیل سایمون و دو- سعید چنگیزیان .از انتشارات مرکز موسیقی بتهوون 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

آرشیو وبلاگ منتقل نمیـــــشود !!!! حالا چه کنم ؟! دوباره از اول بنویسم ؟!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

انگار آدمی باید تا آنجا که میتواند خود را به قسمت های مختلفی تقسیم کند که هر جا میرود بتواند از سریالهای شناسنامه ای خود حرفی برای گفتن داشته باشد در این همه سکوت تلخ و سکوت ....