۱۳۹۸ فروردین ۷, چهارشنبه


رنجی که از اثبات میکشیم
وجود میاد و میره و آدمها هستن که مرز وجود خود  را با فرم انسانی خود مشخص می‌کنند که میشنوند حس میکنند مزه میکنند صحبت میکنند و این روان و روح رو به کنترل خودشون در می‌آرند. 
 صحبت میکنیم دروغ میگیم، قدرت تحرک بدنمون رو استفاده میکنیم آسیب میزنیم و سعی در رفع  کاستی‌هاش داربم. عضوی از بدن رو که از دست میدیم هراسیده میشیم، جسم رو به زوال رو نفریت میکنیم، دندان شکسته، پوست چروکیده، چشم  بزرگتر موی قشنگتر اندام مناسب‌تر قد بلندتر... برای اثبات حق وجود داشتن انسان مشکلات ما هستند. انسانی که بدون وجود فرم نمیتواند رنج بکشد. انتظارات آرزومندانه من و یا شما زیر فرم و شکل و  محتوایی که خاک شده چقدر واقعی و چقدر حقیقی است. ارتباط برقرار کردن رابطه داشتن و مفهوم پیدا کردن حتی مردن مدیون همین است. برای آواتارهای خشک و خالی من و شما نه جانی میگیریم نه متاثر میشویم. دشمنی و دوستی برای فرم‌های  هندسی و غیرهندسی ظاهر شده جا باز میکند نه 
فراموشانی مثل من.

پ. اینها بعد از شیخ و قبل از مریدان نوشته شد 

۱۳۹۶ خرداد ۱, دوشنبه

هلدرلین شاعر مابین سکوت درون ما


تکه ای از کتاب گوشه نشین در یونان را در زیر بشنوید

۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۶, شنبه

میدونستم وقتی که داشت برای من اتفاقاتی که افتاده بود اون روز رو مینوشت، اینکه "او" چطور خودکشی کرده بود و دم دمای صبح وقتی فهمیده بودن چطوری بلندش کرده بود گذاشته بود ماشین و برده بود بیمارستان و وقتی دکتر اون حرف احمقانه رو بهش زده بود و "او" دیگر نفس نمیکشید، داشت یک ریز گریه میکرد. میدونستم ولی مگه چون فقط با نوشته است نمیشد فهمید؟ نمیتونستم زنگ بزنم و نمیخواستم بغض پشت تلفنش رو وقتی که دستم بهش نمیرسید بیشتر آزارش بده . شاید اشتباه بوده . بوده؟ میفهمیدم اینهارا؛ میشود بدون اینکه عاشق کسی بود این هارو فهمید چون به قول چخوف درد باید با یک حرکتی خودش رو نشان بدهد.
در گیرو دار سالگرد این اتفاقات نیستیم، ولی امروز نمیدانم چرا همون سرگشتگی و بیچارگی اون روز رو دارم.اینجاست که حس میکردم ازون به بعد توانایی رنج کشیدن هم از دست رفته شاید برای تو ؛ ولی من همیشه آرام آرام درمانده شدم .بیچارگی از بودن و نبودن و نماندن و تعلیق و مرگ گذشتن. برای نبودن و نرسیدن به هیچ.
برای همین هیچ است که میخواهم بمیرم میخواهم بمیرم. به قول اوسامو دازایی تنها رنج هایم زیاد میشوند زنده ماندن تنها بذر گناه است.
نمیدونم بعد از چه مدتی از همین امروز که این پست رو نوشتم خودکشیارو میخورم و میخوابم و خوب خوب میشم. ولی همه اینها به مسخره بازی و رل قربانی یا معصوم بودن و به جستجوی توجه نیست . فقط این هست که همه این قالب بندیها و تصوراتی که قضاوت میشویم شبیه هم شده عزیزم. میدانی مدام تصور میکنم با خودم که کاش مرگ طوری بود که خداحافظی میکردی و جسم لعنتی ات را هم با خودت میزاشتی رو کولت و میرفتی لیدا. کاش مرگ، جسم نبود که بدن خاری برای خاطرات ماست .

۱۳۹۶ فروردین ۱۷, پنجشنبه

پادکست قصه ها مروری است بر یک داستان کوتاه و تحلیلی بر آن.


اولین قسمت
اردوگاه سرخپوستی نوشته ارنست همینگوی ترجمه شاهین بازیل

۱۳۹۵ اسفند ۵, پنجشنبه

امیدوارم که هرکسی وقتی یاد نگرفته که چطور احساسات رو درک منه مثل من هیچ زمانی متوجه اش نشه یا کسی باشه که بهش یاد بده 

۱۳۹۵ اسفند ۳, سه‌شنبه

در خیال هم بمونیم
این کلمه ها ناقص اند

یبار بهم گفت تو خیلی بامزه ای بعضی وقتا. دارک کمدی ای چیزی ای. البته فقط بعضی وقتا. باقی وقتا انیمیشنی چیزی ای هیچ وقت معلوم نیست چی میشی .
منم بعدش هیچ وقت به دوست داشتن کسی دیگه نرسیدم. 

۱۳۹۵ دی ۲۴, جمعه

هیچکسی سر جایش و تجربه ی زندگی اش نیست و تمام *جا* ها تمام شدن و زمان میگذره و ما همینطور پیرتر میشیم و ندیدن همدیگر سخت تر هم میشه و روزگار بیشتر میوزه و باز هم میبینی که هیچ جایی برای  ما باقی نمونده. هیچ جایی.
انگاری که سر و ته شدیم و پشت و رو .